انجمن ادبی قهرمان /بخش سیزدهم/ رضا افضلی

   انجمن ادبی قهرمان/ بخش سیزدهم    

      باري، بعد از گذشت 25 سال انجمن ادبي قهرمانِ ما به خوانِ نهم رسيد. استاد به خاطر ازدواج فرزندِ بزرگش مهندس روزبه قهرمان، خانة قبلي را كه سرشار از خاطرات بود فروخت و در خيابانِ وكيل آباد شمارة پانزده ، خانه اي دوطبقه خريداري كرد و در آن تغييراتي داد. طبقة پايين آن خانة جنوبي را در اختيارِ پسرِ تازه دامادش گذاشت و بزرگ ترين اتاق طبقة دومِ منزل خود را كه پنجره هايش به خيابان باز مي شود، به محلِّ برگزاري انجمن در سه شنبه ها اختصاص داد.

      جلساتِ هفتگي انجمنِ قهرمان در فضايي وسيع تر، شكلي تازه تر به خود گرفت. اگر چه مسيرِ خانۀ جديدِ آقای قهرمان براي بعضي ها دور شده بود، اما آقاي صاحبكار بيشتر به علّتِ مشغلۀ جديد خود در مؤسّسة عاشورا و ادارة ارشاد بود كه كمتر مي توانست به طورِ مرتّبِ در جلساتِ منزلِ جدیدِ جنابِ قهرمان شركت كند. خواندنِ شاهنامه كه از چند سال پيش در خانة قبلي آقای قهرمان شروع شده بود، مدّتي هم در اين منزل ادامه يافت. هنوز هم در جلساتِ عصر سه شنبه از دوستانِ از دست رفتة انجمنِ قهرمان: (قدسي، خدیو، محدّث، اخوان، گلچين معاني، دكتر فاطمي، كمال) و شاعر زنده یاد صاحبكار به مناسبت هاي مختلف ياد مي شود.

      بعد از ازدواجِ آقا«روزبه» و تولّد «غزل»، آقای محمّد قهرمان همة دوستانِ انجمن را يك روز براي تجديد ديدار و صرف ناهار به منزل جديد خود دعوت فرمود. به جز سه  چهار نفري، همه آمده بودند و هاشم جوادزاده، از شاعران و اديبان حاضر عكس گرفت.

     در اين خانه تحولاتي بسيار در زندگي آقای قهرمان و خانواده اش پديد آمد. در همين خانه بود كه«غزل» نوة استاد محمّدقهرمان ديده به جهان گشود. روزبه  قهرمان به علّت علاقه و مطالعة فراوانِ تاريخ، در رشتة فرهنگ و تمدّن مللِ اسلامي فوق ليسانس گرفت. وي در بورسي دوماهه براي گذراندن دوره اي علمي و مربوط به ناشنوايان در كشور ژاپن اقامت كرد. او بعد از گذراندنِ اين دوره، براي پيمودنِ پلّه هاي بعدي ترقّي به همراهِ همسر و دختركش غزل به كشورِ كانادا سفر كرد. وی ظاهرا تا گرفتنِ دكتراي خود در آنجا ماندگار خواهد بود. 

      پسرِ ديگرِ استاد، آقاي محمّدرضا قهرمان كه مهرباني و ادب پدر و مادر را باهم دارد، ليسانس مديريت بازرگاني گرفت، ولی هنوز کاری مطابقِ میل خود نیافته است.

      خود استاد محمّد قهرمان سال ها بود روزانه يك و نيم پاكت سيگار مي كشيد. قبل از انقلاب مدّتي براي تنوّع به كشيدنِ پيپ مشغول شد. هفت پيپ داشت كه هركدام را در يك روز هفته روشن مي كرد تا هميشه از پيپ خشك استفاده كند. وي در وسطِ دو پيپ گاهي سيگار هم دود مي كرد. به هر حال قهرمان به معني واقعي سيگاري بود.

      آقای قهرمان چند بار می خواسته است سیگار را ترک کند و به پیشنهادِ همسرش به هنگامِ میل به کشیدنِ سیگار شکلات می مکیده است. به زودی متوجّه شده است که مکیدن شوکولات و دود کردن سیگار مانعه الجمع نیست. بنابراین نه تنها سیگار را ترک نکرده بلکه تا مدّتی موقع کشیدن سیگار به مکیدنِ شکلات نیز می پرداخته است. 

     آقای قهرمان به طور شگفت انگیزی، بعد از سالهای دراز آمُخته به سیگار بودن، در پیِ يك جراحي كوچك در اوایل شهریور 76، به ناگهان و براي هميشه از كشيدن سيگار دست برداشت. خبر تركِ سيگارِ وی براي تماميِ خویشان و دوستان او، بسیار مسرت بخش بود.

      در سال1382نیز مانند سال های پیش به خاطر ورود دكتر شفيعي كدكني در منزلِ قهرمان نشستي ويژه تشكيل شد. اگر عكس هاي يادگاري شاعران در منزل ایشان را در كنار هم بچينيم از تصاوير شاعرانِ كلاسيك گوي و نوپرداز درمي يابيم كه انجمن قهرمان همواره سنّت و مدرنيته را در كنار هم نشانده است.

       خبر درگذشتِ یداللهِ قرایی در بیستم بهمن و فقدان عماد خراسانی در بیست و هفتم بهمن سال هشتاد و دو محمّد قهرمان را دچار اندوه کرد. در غمِ دوستان از دست رفته ملول بود که برادر بزرگش، دکتر حسین قهرمان استاد بازنشستۀ دانشکده پزشکی در تاریخ دهم تیرماه سال هشتاد و سه، دار فانی را وداع گفت و او را به سوک نشاند. دکتر حسین قهرمان کمی طبع شعر داشت. او در بسیاری از جلساتِ سه شنبۀ منزل قهرمان شرکت می کرد. شرح زندگی و شش بیت از سروده های حسین قهرمان در حرف «ق» صد سال شعر خراسان نقل شده است.

روزِ چهارم شهریور1383 هم برای سالگشت درگذشت اخوان بر مزار وی گرد آمدیم... دنباله دارد   رضا افضلی

بیستمین سالگرد مهدی اخوان ثالث/چهارم شهریور1389

تصویرمراسم خودجوش چهارم شهریور ۱۳۸۹

بیستمین سالگرد در گذشت اخوان ثالث/مشهد/آرامگاه فردوسی

قطارِبايد/سروده رضا افضلی/ به تاریخ 16/3/63

 قطارِبايد
به :محمد مهدی حسنی


حِس مي كنم كه فرصتم از دست رفته است
سوتِ قطار، سوت نهاييِّ حركت است
بايد ميانِ كوپة تنها
از عمقِ راه هاي مِه آلود بگذرم.

حس مي كنم كه فرصتم از دست رفته است
آه اي قطارِ بايد!
من كه براي اين سفر آماده نيستم
بي جامه دان و چتر
بي يك بغل كتاب
هان اي قطار، وقت خداحافظي بده

آخر هنوز بوسه ز طفلم نچيده ام
حتّي هنوز تازه كتابِ نخوانده ام
بر روي ميزِمن
در انتظارِ باز شدن
                 خاك مي خورد
بايد كه شعرِ تازة خود را
كوتاه تركنم
حرفِ سفر نبود
ناخواسته چگونه توانم سفر كنم؟

بايدبراي گَلّة گنجشك
من مشت مشت، دانه بپاشم

مي خواستم كه منظرة ايستگاه را
شکلی دگر ببينم:
با ساعتی فراغت
بر روی نیمکت
بی پیر مردِ سقّا
بی کودکِ گدا
با روزنامه هاش بی خبر قتل

آه
حس مي كنم كه فرصتم از دست رفته است
بايد ميانِ كوپة تنها
بي اختيار
از عمقِ راه هاي مه آلود بگذرم
تاراه مبهمی که سر انجام
تا ساقه های نازک ریواس می رسد.

                                   مشهد  16/3/63

 نیز رجوع شود به http://hassani.ir/post-414.aspx

 

 

سفر با قاطر و اسب و شترهاست/به نقل از منظومه ی بلند (مشهدی های قدیمی) رضا افضلی

   //سفر با قاطر و اسب و شترهاست//

به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی (مشهدی های قدیمی)

سروده ی رضا افضلی در سال ۱۳۷۷

سفر با قاطر و اسب و شترها ست
گذر از تنگه هاي «راه بُر» هاست

ز«محمل»،«پالكي»،«هودج»،«كجاوه»،
اتاقك گشته بر اُشتر علاوه

اتاقك گاه باشد سايبان دار
براي كودك و زن ،پير و بيمار

اتاقك بسته بر پشتِ شترتنگ
كه باشد درقطارِخود هماهنگ

صداي شيهه اي ناگاه ازدور
شتربان را كند نزديك با گور

ميانِ راه، خيلِ دزد و جاني
رسدچون تُند بادِ ناگهاني

كند غارت شتابان كاروان را
به تيغِ خشمِ خود بُرّد زبان را
                         
گهي دركاروانِ پر مسافر
چپاول مي شود اموالِ تاجر

ربايد راهزن هم جان و هم مال
مسافرگررهد، بخت است و اقبال

درونِِ پالكي، بحث و جدل ها
شود خاموش در كوه و كُتل ها

زِلاي پرده، بادي عاشقانه
زند برگيسوانِ يار شانه

نگاهي سوي هودَج مي زند پر
چو بيند عشوة زیباكبوتر

//شودازبعدِ مردن كربلائي//

گه ازتابوتِ پيران و جوان ها
شود پژمرده روحِ ساربان ها
 
شود هر مرده را تابوت، مَحمِل
شُتُر پويدرَهَش را، پر زلازل

وصيّت مي كند فردِ ولايي
شودازبعدِ مردن كربلايي

بچرخد بوي ناخوش در بيابان
زبوي جانگزاي نعش انسان

رود تابوت،درگرما و سرما
به سوي «كربلا» و «شهرِ مولا»

شود گاهي سوي«مشهد» روانه
كه گردد خاكِ توسش آشيانه

عکس تزیینی برای منظومه منتشر نشده (مشهدی های قدیمی) سروده رضا افضلی در سال 1377

//درِدروازه باشدسخت و چوبي//

درِدروازه باشد سخت و چوبي
در او باشد صفوفِ ميخكوبي

گُلِ ميخِ بزرگش، چون سپرها
به پيشِ تيرِ دشمن، بُرده سرها

كُلون و تخته اش، با قفل و شب بند
شود افزون به بندِ محكمي چند

نمايان، درچه اي كوچك در آن در
نگهبان مي كند از آن برون سر

از آن دروازة سخت و گران سنگ
شود رد قافله، با نغمة زنگ

شب آيد كاروانِ خُرد و خسته
ولي باشد درِ دروازه بسته

چو روزِ گرم، از جان مي برد تاب
بپويد قافله، ره را به مهتاب

شبانه گر رسد آن جا قوافل
كند تا صبح پشتِ باره منزل

اگرآذوقه آيد يا كه تربار
به شب مانَد پسِ دروازه ناچار

لبِ دروازه چون خندد سحرگاه
شوند از دنگ دنگِ زنگ آگاه

كنارِكاروان هاي مسافر
درآيد بس قطار از مالِ تاجر

شتر با گردنِ منگوله باران
گرفته جلوه اي از نوبهاران

شده بار شتر ها عدلِ كالا
تمامي بسته محكم، با رسن ها

پالکی برای منظومه (مشهدی های قدیمی) سروده رضا افضلی

رسد در شهر هردم،بانگِ اُشتر
نخِ معبر شود ازمُهره ها پُر

صداي گريه برخيزد زمحمل
چو مي آيد مسافر سوي منزل

دُمِ هر قافله باشد به«نوقان»
سرِِ آن اول كوچه ي «سيابان»

زشوقِ يارگردد ديدها تر
بشويد گونه را بارانِ جَرجَر

شود گاهي مسافر محنت آگين
كه رفته در غيابش يارِ شيرين

چو نوروزِ برابر با محرم
شود شادي گهِ ديدار، ماتم

 ...عکس تزیینی برای منظومه (مشهدی های قدیمی) سروه رضا افضلی

 

مثل بوي به/ رضا افضلی/ سروده شده در مشهد   15/8/67

مثل بوي به

مثل بوي به
يادِ تو ميانِ خانة من است

آفتابِِ كوچكي
مي پراكَنَد براي من
نورِ گرمِ خويش را
تا كه شاخة لب مرا
                 از شكوفه پركند

من خموش و بِه خموش
مي توان از او شنيد
بوي برگ و لالة بهار را
مي شود از او گرفت
دامنِ زلالِ جويبار را

ياد تو بهي ست
در ميانِ خانه ام.

                 رضا افضلی مشهد 15/8/67

 

عکس تزیینی برای شعر(مثل بوی به) رضا افضلی

تکمیل فرم اعضا برای کتاب جشن نامه پنجاه و یک سالگی (انجمن ادبی استاد قهرمان)

 //برای کتاب جشن نامه پنجاه و یک سالگی

(انجمن ادبی استاد قهرمان) //

    لطفا(فقط)اعضای محترم کنونی و پیشین انجمن فرم زیر را

    در یک برگ تکمیل فرمایند. با احترام. افضلی


نام کوچک وشهرت و سال تولد:
1-تاریخ ورود به انجمن استاد محمد قهرمان:
2-معرف :
3-خلاصه ای از زندگی و تحصیلات:

 

 

3- لطفا خاطره ای ازانجمن استاد محمد قهرمان بنویسید:

 

 

توضیح: سهم نوشته های هر عضو محترم یک صفحه (A4) خواهد بود.

 لطفا فرم تکمیل شده رابا یک قطعه عکس اسکن شده (یا به آدرس انجمن بفرستید)

 یا به آدرس afzali_reza1333@yahoo.com برای این جانب ارسال فرمایید .

با احترام و اخلاص رضا افضلی.
لطفا محتویات این فرم را برای اقدام به اعضای دیگر (جدید و قدیمی)

 انجمن نیز ابلاغ کنید. زنده باشید.
از راست به چپ:رضا افضلی/ استاد محمد قهرمان/آرامگاه فردوسی

از چپ به راست: استاد محمد قهرمان/ رضا افضلي

*چون توده هاي مِه/به روانِ مادر بزرگِ صبورم: کبری کیانی طلایی/رضا افضلی*23/2/1362

چون توده هاي مِهبه روانِ مادر بزرگِ صبورم: کبری کیانی طلایی

 چون چار جوجه خرد و كلان، كودكان من
در زير بال هاي «بهار» آرميده اند
من
چون آتشِ هنوز گدازان
با دود
       اين نوالة موجود
سگ هاي هار ِِاندهِ خود را
                               آرام مي كنم.
شب بويِ ياس دارد و سرخيِّ نسترن
با كوهِ خستگي
آخر براي چيست نمي خوابم؟
مادر بزرگِ من
آن كوهِ استقامت و اندوه
با هايهاي قُل قُلِ قليانش
امشب ميانِ خانة من گويي
                               تكرار مي شود:
وقتي كنارِ بسترِ ما شب ها
غم هاي خفته اش
                        بيدار مي شدند

مادر بزرگ!
آيا چگونه بود كه تا نيمه هاي شب
در نورِ گنگِ «لَمپا»
بيدار مي نشستي و انبوهِ دود را
چون توده هاي مِه
بر جنگلِ بزرگ غمانت
                           پيوسته مي دميدي
شب هاي بي ترّحُمِ يخبندان
آيا چه مي كشيدي
تا كُرسيِ قديميِ تو ما را
چون جوجگانِ لاغرِ بي مادر
در زيرِ بال هاي لطيفش كشانده بود؟

مادربزرگ! قُل قُلِ قليانِ کهنه ات
امشب براي من
                   مفهومِ تازه اي ست
همسانِ تو كه آخرِ شب ها به بسترت
با تلخيِ عصارة تنباكو
                        تخدير مي شدي
امروز من به تلخيِ سيگار
اعصابِ خويش را
پیش ازحلولِ خواب
                      تخدير مي كنم
چون تو به رويِ آتشِ غم
                              آب مي شوم
تا جوجه هاي خويش كمي سير مي كنم.
يادش به خير، ديزي سنگي
با آتشِ غمانِ توهرشب به بار بود.

«زهرا» که با جهیزة رنج و امید خود
از کار، سوی خانة شوهرروانه شد،
«فاطي» براي «بي بيِ خيّاط»
هر روز مي دويد
از طاقه هاي رنگيِ عمرش
هرلحظه مي بريد
امّا لباسِ تازة عيدش
با تارِرنج و پود غمت شكل مي گرفت
«ابرام» هم ـ بميرم ـ
نان آورِ صميميِ كوچك
در تونلي سياه كه يلداي رنج بود
با نقب هاي رفته به كوه زغال سنگ
مي كَند جان و باز تو در آستانِ يخ
اندوهِ تيره ات، غمِ خاكه زغال بود
من هم براي «حاجي»
هر روز مي دويدم
از پيشخوانِ صرّاف
تا سرسراي بانك
از پلّه هاي شركت
تا شعله هاي كورة آجر
تا در صفِ طويلِ زن و مرد كارگر
شب ها ولي به خواب تو
                            ديوار كهنه مان
مي شد خراب و چار يتيمت
قربانیانِ بارش آوار مي شدند.

مادربزرگ!
ياد اتاقِ كوچك نمناكت
پيشانيِ مرا
چون برگ صبح، غرقِ عرق مي كند هنوز.


                                            رضا افضلی  23/2/1362

ازچپ به راست:محمد ابراهیم کیانی طلائی دائی ام/ کبری کیانی طلائی مادر بزرگ مادری ام/ مریم/ زهرا/ زنده یاد حسن بهرامی همسرم خواهرم زهرا/ طاهره و مریم بهرامی

در تصویر از راست به چپ:
رویا بهرامی(دختر خواهرم زهرا)/ زنده یاد حسن بهرامی (همسر خواهرم

(دخترک نشسته روی زانوانش طاهره بهرامی/ زهرا خواهر بزرگم/

 مریم بهرامی دخترش/ زنده یاد کبری کیانی طلائی (مادر بزرگ مادری ام)

/محمد ابراهیم کیانی طلائی دائی ام/مشهد/حدود سال 1351

انجمن ادبی قهرمان/ بخش دوازدهم/رضا افضلی  

 انجمن ادبی قهرمان/ بخش دوازدهم  

     ... يك بار ديگر با آقایان قهرمان و خاوری با ماشين خواهر زادۀ دکتر فاطمی آقای ناصري به شمال رفتيم. و بار ديگر من و سيّدي و ناصري با اتوبوس رفتيم و آقایان قهرمان و كمال و صاحبكار و باقرزاده با ماشين آقای باقرزاده به شیرگاه آمدند. به تدريج ساير اعضاي انجمن قهرمان به شمال سفر كردند و به منزلِ ويلايي و  با صفاي دكتر فاطمي رفتند. آقاي قهرمان و فاطمي رفت و آمد خانوادگي پيدا كردند، آقای قهرمان با همسر و فرزندان خود چند بار به شیرگاه و منزل فاطمی رفتند. 

      محمّد قهرمان و دكتر فاطمي به يكديگر علاقه داشتند. فاطمي شعرهاي دست نويسِ قهرمان را از او مي گرفت و برخي ابياتش را حفظ و گاهي  به شيوة خود آن غزل ها را استقبال مي كرد. با هم مزاح مي كردند. وقتي كه قهرمان لطيفه اي مي گفت يا شعري طنزآميز مي خواند دكتر فاطمي از تهِ دل قاه قاه مي خنديد و از زورِ خنده چشمانش اشك آلود مي شد. فاطمي كه شاعري را از نوجواني آغاز كرده بود، طبعي روان و زباني آسان داشت. وی گاهگاه شعرهاي خود را در جرايد به چاپ مي رساند. در دهة هفتاد، هر وقت به مشهد مي آمد، در جلساتِ ادبي منزلِ استاد محمّد قهرمان و انجمن فرّخ شركت مي كرد. منزل ويلايي او در چاليِ شيرگاه به همسايگي تپّه های پر گل و كوه هاي مخملين و جنگل و درّه اي سبز بود. درّه اي سبز كه غرق در گل های وحشی بود و در آن رودي فيروزه اي رنگ مي گذشت. به قول محمّدتقي بهار:

«گويي بهشت آمده از آسمان فرود».

       در سال 1343وقتی احمد شاملو با آیدا سرکیسیان ازدواج کرد به این منطقه بهشتی آمد. وی و همسرش آیدا مدتی را در ویلای بناشده برروی تپۀ مقابلِ همان جایی که بعدها ویلای دکتر فاطمی در آن محل ساخته شد، گذراندند.

      قطارِ تهران - گرگان از آن سوي خانة فاطمي مي گذشت. آن خانة خاطره انگيز، كه خداوندگاري بي نهايت مهمان نواز و مهربان داشت، همواره ميعادگاهِ شاعران و هنرمندان دور و نزديك و بويژه خراساني بود. وقتي كه با دوستان به آنجا مي رفتيم، دكتر فاطمي و همسرِ همدلِ او در پذيرايي سنگ تمام مي گذاشتند. تا آن جا كه محمّد قهرمان آن چنان که نقل شد درقصیدۀ سفر نامۀ مازندران خود، دربارة او فرمود:

«نپندارم كسي را ديده باشم  

چو دكتر فاطمي در ميزباني»

     به تدریج دكتر محمّدجعفر ياحقي، مهدي سيّدي، دكتر خليلي، محمود رضا آرمين و ديگران هم به شیرگاه مازندران سفر کردند و شب و روزهایی را نزد سیّدمحمّد فاطمی مهربان گذراندند. درِ خانة آن دوستِ گشاده رو، به روی همه باز بود. با آن که شب ها زیر پشه بندهای بزرگ و کوچک می خوابیدیم، پشه های آن منطقه آن قدر قدرت داشتند که گاه از روزنی خرد به درون بیایند و با نیش های خود محمّد قهرمان را به سرودن یکی از بهترین پشه نامه ها وادار کنند.

پشه نامه

رفتن به شیرگاه، خطا بود و نابجای

در فصلِ نیشِ پشّه و گرمای جانگزای

« چالی » به فصلِ شالی، جولانگهِ پشه ست

زنهار تا به چاله نیفتی، مَیا، مَیای !

همرنگِ خاک باشد هرجا که پشه ای ست

وین پشّگان سیاهتر از شامِ سرمه سای

خرطومِشان چو نشترِ فصّاد، بد نهیب

اندامشان چو خَنجَرِ جلّاد، بدنمای

همچون غریب گز که نوازد غریب را

می آورند خدمتِ مهمانِ خود به جای !

سدّی اگر که از پشه بند و شَمد نهی

از هر دو بگذرند چو دم، از درون نای

خرطومشان ز آهن و فولاد بگذرد

ای همنشین چه سود ز تُنبان و از قبای

از بس که بیم دارم از زخمِ نیشِشان

پروازِشان دو گز بجهاند مرا ز جای

خارم ز پای تا سرِ خود، خِرت و خِرت و خِرت

با ناله ای که از سرِ درد است و غم فزای

« چالی » حصارِ نای شد و با هزار درد

« نالم به دل چو نای من اندر حصارِ نای » .....

      دكتر فاطمي وقتي از شيرگاه به مشهد مي آمد و مدّتي مي ماند، روزهاي سه شنبه را در جلسة منزل محمّد قهرمان شركت مي كرد. گاهي با دعوتِ آقای قهرمان از صبح سه شنبه به منزلِ او مي رفت. تا ظهر گپ مي زدند و ناهار را با هم صرف مي كردند. يكي دوبار من و زنده ياد سيّد ابوطالب وظيفه دان هم به دعوتِ جنابِ قهرمان همراه با او رفتيم.

      در یک سفر دسته جمعی که با تعدادی از اعضای انجمن قهرمان به شیرگاه و منزل فاطمي رفته بوديم،  نزدیکی های غروب، فاطمی تشکی برای استراحتِ علي باقرزاده (بقا) روي بالكنِ بلند و خوش منظرۀ ویلای خود گسترد. كمال، قهرمان، صاحبكار، سيّدي، خاوري، ناصري، فاطمي و .. پيرامونِ ايوان نشسته بوديم و از هر دري سخن مي گفتيم.

      همه براي صرفِ شام به طبقة پايين ساختمان رفتيم. شبی زيبا بود، آن شب ذبیح الله صاحبكار بعد از شام با آب و تاب لطيفه اي تعريف كرد كه از زور خنده، حاضران به پيچ و تاب افتادند. جای دیگر نوشته ام که بعدها محمّد قهرمان همان لطيفه را به نام «اوسنه دو خواهرون» به شكلی زيبا و استادانه منظوم كرد. او بر آن لطیفه، شاخ و برگ فراوان افزود. قهرمان آن قصه عامیانه را در یک مثنوی بلند تربتی- مانند بسیاری از لطایف دیگر- ماندگار کرد.  

      محمّد قهرمان از آن گونه شعرها کم نسروده است. آن شب آقای قهرمان دو سه تا از شعرهاي بلندش را خواند و شعرخواني و گفت و گوها تا نيمه شب ادامه يافت.

      صبحِ روزِ بعد همگی فشرده سوار بر ماشين پاترول باقرزاده شديم. اوّل به كنار رودخانه اي نزديك و بعداً از جاده اي صعب به آلاشت سوادكوه رفتيم. پياده شديم و منزل و زادگاه رضاخان را ديديم. همان طور كه دكتر فاطمي مي گفت در زنان و دختران آن جا  غرور و بي اعتنايي شگفت انگيزي بود.

    برای شعرخوانی و صرف ناهار به منزل مهدي فرزانة شاعر رفتیم. بعد از ناهار آقای قهرمان و رفقاي همراهش كمال، صاحبكار و باقرزاده به سوي مشهد حركت كردند.

   سيّدمحمّد فاطمي بعد از بازنشستگي، به زادگاهش گلمكان كوچيد و در وسط باغي كه پر از درختان گيلاس بود، خانه اي كوچك بنا كرد. وي قبل از اتمامِ بناي آن خانه در منزل استيجاري اش در گلمکان هم هميشه پذيراي ياران شاعر بود و آنان را گاهي به « چشمه سبز» مي برد.

       دكتر شفيعي كدكني هم  يك بار با او و دوستان به چشمه سبز رفته بود. وقتي دكتر فاطمي به ناگهان ويلای شیرگاه را فروخت و به گلمكان آمد، با آقای قهرمان و همسرانمان به خانة او در گلمکان، مي رفتيم. يك بار نيز با زنده يادان كمال و صاحبكار به آن جا رفتيم و مهمان فاطمي شديم.

      فاطمي مي خواست كه خانة گلمكانِ خود را نيز چون ویلای شيرگاهي اش ميعادگاهِ شاعران قرار دهد، اما درست دو سه روز بعد از اثاث كشي به آن منزل، قلبِ مهربان او در سحرگاه روز شنبه سي ام خرداد ماه سال 1377 در بيمارستانِ امام رضاي مشهد از كار افتاد و آن حجمِ مهرباني، آن چنان كه خود آرزو داشت دردامنه اي زيبا در كنارِ باغهاي سرسبزِ گلمكان و در گور مادرش كه33 سال از مرگ او گذشته بود مدفون شد. روانش شاد باد.     

      در مراسم تدفين و سوكواري فاطمي جمعي از اعضاي محفل شعر قهرمان و انجمن محمود فرّخ از جمله استادان: محمّد قهرمان، احمد كمال، ذبيح الله صاحبكار، علي باقرزاده، فريدون صلاحي، سید مهدی سیّدی و محمود یاوری و بسياري دیگر از اهل قلم شركت داشتند. قبلا گفته شد که استاد محمّد قهرمان در روز هفتم دكتر فاطمي مرثيه اي خواند.آن شعر از دل برآمده ناخن بر دل ها زد و همه را متأثر كرد... کلیک فرمایید: سیدمحمد فاطمی،شاعر معاصر خراسانی    ادامه دارد رضا افضلی 

« شاعر شعرهای پرشکوه» ، مقاله منتشر نشده ای از دکتر شفیعی کدکنی درباره اخوان ثالث

اخوان ثالث « شاعر شعرهای پرشکوه» ،

مقاله منتشر نشده ای از دکتر شفیعی کدکنی درباره اخوان ثالث و یادداشت و شعر منتشر نشده ای از مهدی اخوان ثالث

 دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی 

« شهری که هر شاعری در مجموعة آثار خویش می‌سازد، حاصل معماریِ اوست در برخوردِ خودش با تاریخ (گذشته و معاصر) و با جوانبِ گوناگونِ حیات. همان‌گونه که معماری‌های باشکوه داریم و معماری‌های زیبا، در جهانِ شعر نیز شعرهایِ زیبا داریم و شعرهای باشکوه. در این لحظه به‌هیچ روی قصدِ ورود به این بحثِ دیرینه‌سال دربارة رابطة زیبایی و شکوه را ندارم. هرگونه تصوری که شما از این دو مفهوم دارید می‌تواند مورد قبولِ من باشد. می‌دانیم که بسیاری از نظریه‌پردازان «جمال» و فلاسفة حوزة استه‌تیک بر این عقیده‌اند که زیبایی همان شکوه است و شکوه همان زیبایی. می‌تواند چنین باشد و می‌تواند نباشد. این بستگی به این دارد که واژة عاطفیِ «زیبایی» و واژة عاطفیِ «شکوه» در ذهنِ شما چه نسبتی با یکدیگر داشته باشند، همسایة دیوار به دیوار هم باشند یا در کمال وحدت و یگانگی با هم یا دور از یکدیگر. قدر مسلم این است که در بعضی از آثار معماری جهان، ما با مفهوم زیبایی بیشتر روبروییم و در بعضی دیگر با مفهوم شکوه. آیا عظمت را می‌توان با معیارِ بزرگی و حجمِ بسیار معنی کرد؟ تصور نمی‌کنم که هر بنای پُرحجم و کلانی مصداقِ عظمت باشد.

بازگردیم به شعر.

قدر مسلم این است که شاهنامة فردوسی و هر کدام از داستان‌های مستقلِ آن، از قبیلِ رستم و سهراب یا سیاوش یا رستم و اسفندیار، معماری باشکوهِ جهانِ شعر است و غزلهای حافظ اوجِ زیبایی در معماری شعر. ما به‌راحتی می‌گوییم رستم و اسفندیار باشکوه است و به راحتی می‌گوییم فلان غزل حافظ زیباست. آیا به‌راحتی می‌توانیم جای این دو صفت را در موردِ اثرِ فردوسی و اثرِ حافظ بدَل کنیم و هیچ‌کس بدان اعتراض نکند یا در دلِ خودمان رضایت کامل از این تغییر داشته باشیم؟ تصور نمی‌کنم که چنین باشد. شکوه با کار فردوسی تناسبِ بیشتری دارد تا با غزل حافظ و زیبایی با غزلِ حافظ بیشتر مناسب است تا اثرِ فردوسی. پس می‌پذیریم که تلّقیِ ما از «شکوه» با تلقّی ما از «زیبایی» قدری تفاوت دارد.

در قصایدِ ناصرخسرو، حقاً، ما بیشتر با مفهوم شکوه سر و کار داریم تا زیبایی. نمی‌خواهم بگویم در قصاید ناصرخسرو زیبایی وجود ندارد اما اطلاقِ کلمة شکوه بر قصایدی از نوعِ:

       بگذر ای بادِ دل‌افروزِ خراسانی

       بر یکی مانده به یمگان‌دره زندانی

یا:

       خواهم که حال و کار دگرسان کنم

       هرچ آن به است قصد سوی آن کنم

بسیار مناسب‌تر است تا اطلاقِ کلمة زیبایی.

ممکن است تصور شود که حجم این قصاید ما را به طرفِ مفهومِ «شکوه» می‌برَد تا زیبایی؛ ولی چنین نیست. می‌توان در حجم‌های مشابه و بسیار اندک به دو مفهوم شکوه و زیبایی اندیشید. اگر بگوییم در دو بیتیِ:

نسیمی کز بُنِ آن کاکُل آیو

مرا خوش‌تر ز بوی سنبل آیو

چو شو گیرم خیالش را در آغوش

سحر از بسترم بوی گُل آیو

 

و این رباعیِ خیام:

جامی‌ست که عقل آفرین می‌زندش

صد بوسه ز مهر بر جبین می‌زندش

وین کوزه‌گرِ دهر چنین جامِ لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش

 

اوّلی زیباست ولی باشکوه نیست و دومی بیشتر باشکوه است تا زیبا؛ تصور نمی‌کنم کسی بر مخالفت، پایداری کند. در رباعیِ خیام زیبایی حضور دارد ولی بیشتر مسحورِ شکوهِ آن هستیم تا زیبایی‌اش و در دوبیتیِ باباطاهر فقط زیبایی است که ما را مجذوبِ خود می‌کند.

تمام این مسائل و مباحث را بدین‌جهت مطرح کردم تا نتیجة اصلی را بگیرم و آن این است که گویا «شکوه» بیشتر آنجا جلوه می‌کند که با مسائل ازلی و ابدی و دنیای بیرون از اختیار انسان مرتبط می‌شود ولی زیبایی چندان هم بدین مسائل، ضرورتاً، وابسته نیست.

در شعرِ معاصر ایران، اخوان صاحبِ شعرهای باشکوه است و فروغ، خداوندِ شعرهای زیباست. سپهری شاعرِ شعرهای زیباست. «کتیبه» یک شعرِ باشکوه است ولی «تولدی دیگر» یک شعرِ زیباست، «آنگاه پس از تندر» یک شعرِ باشکوه است ولی «صدای پای آب»، فقط یک شعرِ زیباست، «آخر شاهنامه» یک شعر باشکوه است ولی «پریا»ی شاملو فقط زیباست. از همین چند نمونه می‌توان نتیجه گرفت که «شکوه» با نگاهِ تراژیک گره‌خوردگی دارد. در شاهکارهای اخوان همیشه آن نگاهِ تراژیک عنصرِ چشم‌گیر و وجهِ غالب است. هنوز هم تعریف جامع و مانعی پیرامونِ نگاهِ تراژیک، ظاهراً، وجود ندارد امّا هرکدام از تعاریفِ شناخته‌شدة نگاهِ تراژیک را که در نظر داشته باشید با این سخن که دربارة شکوهمندی شعر اخوان گفتیم انطباق کامل خواهد داشت.»

سئوالات امتحانی  اخوان ثالث در دانشگاه تهران

 

بعد از سقوط سلطنت، دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، از زنده‌یاد مهدی اخوان‌ثالث دعوت کرد که درس «ادبیات معاصر» را در این دانشکده، عهده‌دار شود و او هم پذیرفت. اینک نمونۀ سئوال‌های امتحانی او که هم نگاه او را به شعر معاصر نشان می‌دهد و هم اسلوب طرح سئوال او را که مثل تمام وجوه شخصیت او، با همگان، متفاوت است.

محمدرضا شفیعی‌کدکنی

 

1) از شعر،تعاریفِ گوناگونی کرده‌اند، شما چه تعریفی از شعر را درست و رسا و جامع می‌دانید؟ [2]

2) روشِ نقد اجتماعی چیست و چه هدف‌هایی را دنبال می‌کند؟ [4]

3) این‌که ناقد می‌کوشد برای این سئوال جواب پیدا کند که «آیا مُزدِ هنر و حرفة شاعر را چه کسی می‌دهد و شاعر از چه ممرّی، چه راهی معاش و زندگی خود را اداره می‌کند» در کدام روش از روش‌های نقد ادبی مطرح می‌شود و چرا این سئوال از نظر ناقد اهمیّت دارد؟ [2]

4) روشِ «نقدِ التقاطی» چیست و از مجموعة چه روش‌هایی تشکیل شده و آیا می‌توانید بگویید چرا بسیاری از ناقدان این روش را بهترین روشِ نقد شناخته‌اند؟ [4]

5) آیا روشِ نقدِ فنّی و صوری، که بسیاری ادبایِ کهن‌گرا و قدمایی‌اندیش تنها همین روشِ نقد را معتبر شناخته‌اند و غالباً به دیگر شیوه‌ها و نظرگاه‌ها توجهی ندارند، به‌نظر شما می‌تواند روش کافی و کاملی در نقد باشد، و اگر نه چرا؟ [3]

6) تفاوت‌های کُلّی و عمدة شعر پیش از مشروطیت و پس از مشروطیت را از جهاتِ مختلف چه‌گونه ارزیابی و فهرست می‌کنید؟ [4]

7) غزلهای عارف دارای چه خصوصیّت بارزی است (نسبت به غزلِ قدیم) و آیا به‌نظر شما غزل‌های او واجدِ ارزش و تأثیر بیشتری بوده است و هست، یا ترانه‌های او؟ [2]

8) کدام شعر را بهترین و مشهورترین شعرِ دهخدا می‌دانید؟ غیر از آن یک شعرِ دیگر او را هم نام ببرید. [1]

9) به‌نظر شما شعرِ لاهوتی (چه پیش از هجرتش به روسیّة شوروی، راستی علّتِ هجرت او چه بود؟ و چه پس از آن) بیشتر دارای چه ارزش و اهمیّتی است و آیا روحِ غربت و یاد از وطنِ مألوف در شعرِ او تأثیری گذاشته است؟ یک شعر از او را که دارای چنین روحیه‌ای است می‌توانید ذکر کنید؟ و راستی لاهوتی اهلِ چه شهری از ایران بوده است؟ [3]

10) اغراضِ شعری و هدف‌های معنوی و اجتماعی را در میراثِ شعریِ ایرج میرزا در چه جهاتی برمی‌شمارید؟ و جنبة به‌قولِ معروف اخلاقاً «بدِ» شعرِ ایرج کدام است؟ [3]

11) زن و حقوق اجتماعیِ زن (و مسألة حجاب مثلاً) در شعر شاعرانِ پس از مشروطیت چه تأثیری گذاشته است و کدام شاعران بیشتر به این موضوع پرداخته‌اند؟ آیا اصلاً مسألة حجاب، به‌نظر شما، مسألة عمقی و اصیل و مهمّی است؟

12) می‌دانیم که زندگیِ فرّخی یزدی با کارِ سیاسی و روزنامه‌نگاریِ و شعرش آمیخته بوده است و اصل، برای او، مبارزاتِ اجتماعی بوده است. آیا می‌توانید طرحی از زندگی و مبارزات این شاعر به‌دست بدهید و عمده‌ترین هدف‌های معنوی و اجتماعیِ او را در شعرش برشمارید و احیاناً به شعرش هم استناد کنید؟ [4]

13) ملک‌الشعراءِ بهار را شاعرِ ستایشگر آزادی خوانده‌اند. آیا به‌نظرِ شما ستایش آزادی در شعرِ بهار بیشتر دیده می‌شود یا فرخی یزدی؟ [2]

14) آیا می‌توانید سه شعر از مشهورترین و بهترین شعرهای ملک‌الشعراءِ بهار را نام ببرید؟ [1]

15) طبیعت را در شعرِ نیما یوشیج چه‌گونه می‌بینید و اُنس و الفتِ این شاعر را با طبیعت چه‌گونه توصیف می‌کنید؟ [2]

16) مهم‌ترین ارزش و تأثیر نیما در شعرِ معاصر به‌نظرِ شما در چه جهاتی است و چه‌کسانی از او بیشتر تأثیر پذیرفته و راه او را دنبال کرده‌اند؟ [3]

17) از کتاب‌ها و شعرهای نیما چه‌ها را می‌توانید نام ببرید؟ [1]

18) فروغ فرّخ‌زاد به‌نظرِ شما چه‌گونه شاعری است و چرا او دفتر و دیوانی از شعرهای خود را تولدی دیگر نامیده است؟ [2]

19) شعر فروغ فرّخ‌زاد را پیش از تولدی دیگر و پس از آن چه‌گونه می‌شناسید و توصیف می‌کنید و آیا این‌که او زنی شاعر است نه مرد، در شعرش هیچ تأثیری گذاشته است؟ [3]

20) آیا می‌توانید بگویید این کتاب‌ها از چه کسانی است: ماخ اولا، ناقوس هوای تازه، ابراهیم در آتش آخر شاهنامه، از این اوستا آب انگور، دخترِ جام در کوچه‌باغ‌های نشابور، بوی جوی مولیان؟ [3] (در این سئوال یک نام انحرافی است، کدام است؟)

مهدی اخوان ثالث (م. امید)

 

از زرتشت اخوان ثالث سپاسگزاریم که

سروده منتشرنشده پدر را به بخارا سپرد

 

کلید در چاه

 

اینک کلید صبحِ چه روشن

در چاه ویل و وای فتاده‌ست

وانگه کلید نام، یکی سیمِ دزدباب فنر تاب

ــ یعنی وجود خود سپری کُن به هر هنر که تو خواهی

تسلیم و عجز و میل و تباهی ــ

نزدیک در سرای فتاده‌ست

دشنام به چه خواهی و دشوار

کار تو با خدای فتاده‌ست

 

حلّاج را بنازم و گُردیش

و آن عالم بزرگی و خُردیش

که‌ش آن طناب بافته با دست

در این زمان که وقت عروج است

بر گرد حلق و نای فتاده‌ست

و آن کشتی اناالحق مُنجیش

ــ در آن نه هیچ استر و نی خر ــ

در عمق لوش و لای فتاده‌ست

امّا

دردا

گویا کلید صبح سعادت

در چاه ویل و وای فتاده‌ست

تهران، دی‌ماه 1365

به دست Bukhara Magazine مجله بخارا‏ در در تاریخ یکشنبه, نوامبر 27, 2011‏ و ساعت 07:44 قبل از ظهر‏‏

 

 

ميانِ كوچة«بيچاره بازار»/یا/ میان کوچة چارشنبه بازار/پاره ای از منظومة (مشهدی های قدیمی)

ميانِ كوچة«بيچاره بازار»

 به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی (مشهدی های قدیمی) سروده ی رضا افضلی در سال ۱۳۷۷

 عکس تزئینی اینترنتی برای پاره ای از منظومة بلند (مشهدی های قدیمی) سرودة رضا افضلی در سال 1377

 

ميانِ كوچة«بيچاره بازار»

 

ميان كوچة «بيچاره بازار»

به دكّان هاست،رختِ كهنه بسيار


همه با تُكمة خُرد و شكسته

سرا پا پُر چروك و پينه بسته


دكانِ «حاج لَتََّه»،نبشِ بازار

زرنگين لتّه ها باشد تلنبار


فراهم كرده آن را «كهنه خر»ها

زگشتِ كوچه ها و رهگذرها


بسي زآنها شده پيدا ز چاله

زِانبوهِ گِل و خاك و زباله

 
فراهم گشته ز آن ها كهنة دست
كه گرددكارگر از رنگشان مست

 

شده درهم هزارانِ چيزِكُهنه
فراوان چيزها،برميزِكهنه

 

چراغ و چرخ و چنگالِ شكسته
پلاسِ كهنه،غربالِ شكسته

 

دواتِ بي سر و خشكيده ليقه

كنارِ فوجِ اشياي عتيقه


تُشَك ها ريش ريش و پاره پاره

قَلِف ها زنگدار و بدقواره


دكان ها معدنِِ اشياي دَرهم

تمامي ناقص و چسبيده برهم


 

قفس ها غرقِ آوازِ پرنده

شده مانندِ دل هاي تپنده

 

پرنده صوت را بخشد به معبر

ببارد برف آسا در قفس پر


درآن«بازارِغم» فوجِ قناري
دهد سر، نغمة شادبهاري

 

به ميدانِ قفس، طوطي دهد قِر
به لحني گُنگ گويد نام «باقِر»

**********

به پشتِ ميزهاي قهوه خانه

به سودا،عِدّه اي مشغولِ چانه


به دستِ اين يكي باشدكلاهي
به دوش آن يكي شالِ سياهي

 

به انگشتان، صفِ انگشتري ها

زند چشمك، به سوي مُشتري ها

 

به دستي رشته هاي «شاه مقصود»

درخشد درميانِ هالة دود


نگين ها سبز و آبي،زرد و گلگون

عقيقش هست چون گيلاسِ پرخون


رخِ فيروزه باشد آسماني

دلِ ياقوت ولعلش ارغواني


به دستِ آن يكي باشد لباسي

به دوشِ اين يكي رقصد پلاسي

 

فروشد چيزي از اسبابِ خانه

 

گروهي سالم و خلقي تكيده
گروهي چُرتي و گردن خميده

 

به دورِ دستشان تسبيح و زنجير
به تيزي، پنجه هاي كفشِشان تير

 

سبيلِ دسته اي زيشان، كمي زرد
سلامِ عده اي زيشان، كمي سرد

 

رميده يك نفر، از دستِ اندوه
شده با بَنگ،كاهش در نظركوه

 

شده پيدا نشاطِ باده نوشي
به پشتِ پستوی چاقو فروشي

 

ندارد حوصله، مردِ بساطي
دهد نظمي، به آن اشياي قاطي

 

ميانِ «خِنزِر و پِنزِر» شده گم
بسي كالاچه ها، از چشمِ مردم

 

به يك جا كهنه فانوسِ شكسته

نشسته با پريموسِ شكسته


فنر، فندك، كمر، چاقو، بخاري

كليد و قفل و انبر، چرخِ گاري


لحاف و آينه، لَمپا و قوري
ظروفِ چيني و تُنگِ بلوري

 

تمامي نقص دار و لَب پريده

به چيني، بخية «بَش زن» رسيده


به چشم آيد به هرجا خُرد و ريزي
دَوَد هر مشتري دنبالِ چيزي

 

خريدارانِ اين«بيچاره بازار»
به غالب مردمي باشند بي كار

 

دهان عدّه اي درحالِ «كَلْ كَلْ»
ببارد حرف ها را چون مسلسل

 

براي نان، فقيري عاجزانه

فروشد چيزي از اشياي خانه


عمومِ عابران بي خانمانند

پيِ دود و پيِ يك لقمه نانند


گهي آيد شتابان «پيكِ دارا»

كه مالي را كند پيدا،در اين جا


فروشد بي نوا «مال»ِ ربوده
كه سازد پُر زِنان، سفره ي گشوده

 

كه بي كاري به سيلِ فقر و ترياك
شرف را مي بَرَد از آدمي پاك

 

نيابد دزد،راهي جز به زندان
كه «باشد خيزِگربه تا به كهدان»

 

هر آن كس خانه اش را دزد برده

شود مايوس با حالي فسرده


كند تا آزمون اقبالِ خود را

درين بازار جويد مالِ خود را...

عکس تزئینی از اینترنت/ برای (میان کوچة بیچاره بازار) از منظومة بلند مشهدی های قدیمی/ سرودة رضا افضلی در سال 1377

 

 

 

 

دارم هنوز می روم،امّا نمی رسم/ رضا افضلی

 

دارم هنوز می روم،امّا نمی رسم

 رضا افضلی

 

دارم سقوط می کنم

                         انگار

زیرِ دو پای زَخم

بس ریگ و سنگریزه به پایین کند فرار

در نیمه راهِ مقصدِخودگیرکرده ام

یک گام روبه پیش

صد گام رو به پس

چهرِشباب وگونه ی شاداب عمر را

باخیش رنج و پنجة غم پیرکرده ام

 

باچشم سوزناک

وَانگشتِ ملتهب

پای به خواب رفته و مُچ های پُر ورم

باتشنه کام قمقمة داغ و بی بخار

تاخیرکرده ام

 

دارم هنوز می روم،امّا نمی رسم

گامی جلو نبرده که لغزم به جای پار

باچهرِپرعرق

چون دفتر قدیمی بقّال های پیر

هردم کتابِ زندگی ام را زنم ورق

این خستگی زصخره و کوه بلند نیست

با کس مجالِ منطقیِ چون و چند نیست

رایانه است و صفحه کلیدی به پیش چشم

«وب»، بسته است و نعره زند شعرِمن بلند:

اشباحِ بی نشانه و پنهان به آسمان

سد بسته اند در رَهم «ای وای!

                                          ای هوار!»

«اینترنتِ» مُجاز نمی آیدَم به کار

ازقلّة بلندِ دماوند

دارم سقوط می کنم انگار.

                          مشهد 14/5/1390

وبلاگ رضا افضلی/ دارم هنوز می روم اما نی رسم

حیوان هایی که شعر می گفتند/ نوشته مهدی اخوان ثالث

 

حیوان هایی که شعر می گفتند

 نوشته: مهدی اخوان ثالث

آنچه در این سطوربرای شما نقل می کنیم ، بیتکی چند است از چند تن ندیم شیوه و دلقکی پیشه که پیش از ما می زیسته اند : کسانی به نامهای«گربه شوشتری»و« سگ لوند » و « صادق گاو» که از سخنسرایان عهد صفوی بوده اند.
البته جز گفتار اینان بمناسبت مقال، حدیث دیگران هم بمیان خواهد آمد ، اما اصل مقصود نقل اقوال و احوال همین مذکوران است تا تفنن و تفرجی کنیم.

درین عجالت نمی توان دقیق به تحقیق گفت که اینان چگونه و کجا می زیسته اند، چند و چون سرگذشتشان چیست، چرا چنین احوالی داشته اند؛ بیرون ازین عجالت و تفرج نمی ارزد که بجوییم و بگوییم. همین قدر گفتن شاید بس باشد که ظاهراً دوتن ازینان ـ گربه و سگ ـ در اواسط عهد صفوی عمر می گذرانده اند و سومی شان گاو، در اواخر این عهد و شاید اوایل دوران نادر شاه روزگار می گذاشته. این داوری هم تنها به دلیل آنست که نام و ذکر اولی و دومی در « تذکرة نصرآبادی» آمده است ، و سومی در «آتشکدة آذر» ، چنانکه بزودی خواهیم دید.گرچه چندان خبری ازاین حیوانات سخنگو بما نرسیده، اما همین که رسیده برای نمونه هایی از شیوة تفنن و خوشمزگی گروهی از پیشینیان ما کافی است.

پر ترکانه نمی تازیم و ریشخند نمی کنیم که چرا آن روزگار چنین ذوق و سلیقه ها می پرورده، چرا ابنای زمانه آن آدمیان حیوان نام و رفتار و سخنشان را شوخ و شیرینکار می پنداشته اند و خوش می داشته اند . هم امروز نیز اگر در اسالیب دلقکی و راه و روشهای ندیم شیوگی دقیق بنگریم، بسا که حیرت ـ اگر نه نفرت ـ بر خاطر ما چیره شود. اما غالب آنست که دقیق نمی نگریم، یا می گذاریم و می گذریم .هم امروز نیز در حیز زمانه شتر گربه ها بسی است. دلقکهای عامه و خاصه امروز نیز آنچنان شیوه ها و ظرافتها دارند که غالباً اطوار و احوالشان از احوال و اطوار گربه و سگ و گاوهای پیشین دست کم ندارد، سهل است که در حد بیشی و پیشی است.

اگر فراموش نکرده باشیم چندی پیش از کشوری همسایه و هم کیش، مردی برای هنرنمائی به کشور ما آمده بود که بعضی از جراید به تفصیل دربارة هنرهای او داد سخن دادند که چنین و چنان است و عجیب آن بود که القاب و عناوین دکتر و مافوق دکتر و فلان و بهمان از او و برای او نقل کردند. پاره ای از اوراق رسمی و غیر رسمی افتخاری و غیرافتخاری او را ارائه دادند که در کجا و کجا گرفته بود، برای او مجالس و محافلی بر پا شد، فواید هنر او به وسایل ممکن و مختلف عام شد و چه و چها . اما هنر این مرد نامور در اقالیم میدانید چه بود؟ این بود که می توانست آواها و صداهائی را چنانچون اصل تقلید کند ، مثلا: ترن، طیاره، سگ، گربه و حتی گاو بشود
.
پس بر « گربة شوشتری» یا « صادق گاو» چندان خرده نتوان گرفت که چرا دویست سال پیش در کسوت خلق آدمیان بنام جانوران شهر بوده اند و مسخرگی می کرده اند . موجبات کار و رفتار اینگونه کسان از چند حال بیرون نیست، یا به ستوه آمدگانی بوده اند که سرانجام ناچار پند عبیدزاکان را بکار بسته اند تا داد دل از مهتر و کهتر بستانند، یا اصلا خلق و خوی دلقکان داشته اند یا . . . نمیدانم چه، شاید رقص ایشان که به حساب امروزین ما نقص ایشان شمرده می آید؛ بقول قائلی: « علی تنشیط ابناء الزمان» بوده. بسا که بعضی شان نیز راهی نظیر « دانش ضیاء لشکر» معروف به « حکیم سوري » زمان ما پیموده باشند، که از قول او آورده اند که : « من پنجاه سال شعر جدی در اخلاق و حکمت و معارف عالی به تقلید از سنائی و عطار و دیگر بزرگان سرودم، هیچکس مرا نشناخت یا اگر شناخت آفرینی نگفت؛ اما همینکه چندتائی قطعه فکاهی دربارة خوراکیها و شکمبارگی و سورچرانی به تقلید بسحق اطعمه گفتم، از همه کس احسنت و زه شنفتم و در همه جا مشهور شدم.»
خنداندن مردم ، چنانکه گفته اند دشوارتر از گریاندن ایشان است و میدانیم که همه طبقات و اصناف را نمی توان با یک شوخی و ظرافت خنداند: بسا که حرکتی یا لطیفه ای و نکته ای شما یا مرا بخنده و لذت از خود بیخود کند و همان نکته و لطیفه در من و شما هیچ نگیرد، حتی بنظر مبتذل و سرد و بیمزه جلوه کند، بنابراین هنگامیکه ظرافتها و ظریفان زمانه های مختلف را بشناسیم و بسنجیم ، حدود ابتذال یا لطف ذوق و هنر را میتوانیم بسنجیم و بشناسیم .

« گربه شوشتری» ـ در تذکرة نصرآّبادی تألیف میرزا محمد طاهر نصرآبادی(در سال 1083هـ . ق.هنگامیکه 56 سال داشته شروع بتألیف این تذکره کرده است) چنین آمده : « از راه شوخی و مضحکه در خدمت خوانین آن ولایت راه دارد و رعایت او می کنند . طبع نظمی دارد، شعرش اینست
:
میرسانم خویش را چون گربه در بزم وصال
راهـــی از هـــر گوشـة دیـــوار پیدا می کنم
زان هجر تو بر وصل گزیــدم که دگـــر بار
بــا گــربــه سگ کــوی تــو را جنــگ نباشد
گر دنبــة فربــه نبــود ، مــوش سلامـــت
نـــازم ســر آن گــربـه که دم در تله ننهــاد
بهره از موشی نبــاشد گـــربة خاموش را
بعدازاین درعشق می باید چوسگ فریــادکرد
میبرد زنگ از دل ما جــوهر شمشیر یــار
یکرهش بر گربه ای می آزمودی کـاشکی ( 1)

در بیت اخیر اشاره باین رسم دارد که تیزی و کندی تیغ را بازدنی بر سگ و گربه می آزموده اند. منجیک ترمدی گوید:

ای خواجه مر مرا به هجا قصد تو نبود
جز طبع خویش را بتو بر کردم آزمون
چون تیغ نیک، کش بسگی آزمون کنند
وآن سگ بود بقیمت آن تیغ رهنمون (2)

سالها پیش در طوس ( مشهد) خراسان مردی می زیست نامش«حسن گربه»کلاهی بوقی منگوله داربرسرمیگذاشت وبا«ضرب»[دنبک] سالخوردی که داشت در محلات شهر می گشت ، مطربی و مسخرگی می کرد، مردمی از طبقات خوشخند و زودخند را می خنداند و چیزکها و پشیزکها ازین و آن می گرفت، برای گذران زندگیش.

از کرامات او یکی این بود که بسکه تنش آموخته بسموم و مکيفات گوناگون بود، هیچ زهری در او کارگر نبود. و دیگر اینکه شش « نعلبکی » یا چهار بجل [ به ضمتین، مردم تهران قاب گویند] گاو را بدهان می گرفت و دهان می بست، چنانکه گویی هیچ در دهان ندارد؛ و پاره ای دیگر ازینگونه کرامات.
تصنیف ها و حراره های محلی می خواند که شاید بعضی از آنها را خود ساخته بود. من هنگامیکه « شعر» و اشاره به زندگی « گربة شوشتری » را در تذکره می خواندم یادم از « حسن گربه» آمد. تصنیف های گربة طوس از ابیات گربة شوشتری چندان بدتر نبود، شاید زندگیشان به هم شبیه بوده باشد، جزآنکه این یک در خدمت خوانین ولایت شوشتر راه داشته است و آن دیگر در خدمت عامة مردم طوس. سرگذشت و سخن این در تذکرة شعرای عهدش آمده،اما از گربة طوس هیچ خط وخبری ثبت و ضبط نشده. مقصودم آن است که در عالم گربه بودن هم وضع مخدوم و بحث خادم دخیل است.

باری ، اینک بپردازیم به « سگ لوند» این سگ را به برکت یک بیت مشهور که دارد همه میشناسند.هم در تذکرة نصرآبادی آمده است که:« سگ لوند ـ گویا ترک است. خوش حرف و شوخ بوده چنانچه در خدمت شاه عباس ماضی (3) اعتبار داشت و از لطائف او شاه را خوش می آمد. وقتی آیینی (4) در اصفهان فرموده بستند، مدتی رخصت گشودن نمی داد و مردم کاسب به تنگ آمده بودند. روزی شاه دلگیر بوده، سگ لوند شوخی می کرده ، شاه می گوید که:« سگ مکرر شده» او در جواب می گوید : « نه آنقدر که آیین شما!» شاه فرمود که آیین را گشودند. روزی عیسی خان قورچی باشی از در خانة او می گذشته، سگ تکلیف می کند. پایین آمده ساعتی بدر خانه می نشیند. سگی بدر خانة او خوابیده بود، خان می گوید که :« ایشان بدر خانة شماچهمنصبی دارند؟» سگ می گوید که: « قورچی باشی ماست!» غرض که حرفها ازو مشهور است. طبع موزونی داشته. یک بیت دارد که بدیوانی برابر است و آن اینست:

شیری بآن صلابت و تندی و پردلی
آن گربـــة علــی بود و من ســگ علـــی
سحر آمدم بکویت بشکار رفته بودی
تو که سگ نبرده بودی بچکار رفته بودی

مقصودم از بیت مشهوراونه آن بیت است که «بدیوانی برابر است» مقصودم بیت اخیر اوست که ضرب المثل است در حد رسم پستی و حقارت و خود را خوار شمردن. یحتمل که این بیت اخیر بدو دیوان برابر باشد، اما تا چه دیوانی باشد؛ شاید دیوان گربه و گاو.

گویا بخاطر داشته باشید که در این اواخر بعضی ازفضلای زمان ما دربارة سیر عشق و عاشقی درادبیات فارسی تحقیقاتی کرده، به نتایجی رسیده بودند . مقصود ازاین تحقیقات ظاهراً این بود که معلوم شود عشق معمولی ، یا بقولی مجازی و غیرعرفانی، چه نقشهایی بر صحایف ادبیات ما بجای گذاشته، معاشقات عشاق و شعرای عاشق پیشة ما چه کیفیتی داشته، گفتار و کردار عاشقان و معشوقان و مناسبات ایشان چگونه بوده است و ازین قبیل.

یکی از نتایج حاصل این بود که متقدمان عشاق و شاعران ، کسانی نظیر عنصری و فرخی و منوچهری و امثال ایشان، در تغزلات و غزلهای خود همواره عزت نفس و علو مقام عاشق را حفظ کرده اند و در خطاب به معشوق خود را هرگز بحد خوار مایگی و ذلت تنزل نمی داده اند ؛ اما هر چه از ایام قدیم به ایامی که ما در آنیم نزدیک می شویم در شعر غزلی کیفیت این مناسبات ازین حیث راه نزول می پیماید تا جائیکه شعرای عهد صفوی و کمی پیش از آن ، در سخنان عشق آمیز ، خود را سگ کوی معشوق و حتی خاک راه این سگ می خوانند و کم کم مسأله و موضوع سگ معشوق از مسایل و موضوعات رایج شعر می شود و شعرا چه بسیارمضامین عجیب و غریب که راجع باین موضوع در شعر می آورند و به اصطلاح چه« سگیات» که می سرایند
.
ما به علل این تنزل هر چه باشد، اجتماعی ، سیاسی ، اقتصادی، روحی ، مجموعة این چهار علت یا هر چه ، کار نداریم. اما آنچه مسلم است اینست که « سگیات» شعرای عهد میانه و متأخر فصلی مبسوط از فصول و مضامینی است که متداول بین شعراست. کمتر شاعری از شاعران عهود مذکور می شناسیم که دیوانش آلوده به « سگیات» نباشد. باز کار باین نداریم که چرا، اما میدانیم که امروز ما متنفریم، یا لااقل بسیاری هستند که متنفرند، ازینگونه مضامین.

استاد مجتبی مینوی چندی پیش بمناسبتی مقداری از « سگیات» جامی را گرد آورده ضمن مقاله ای در مجله یغما منتشر کرده بودند. در اشعار گردآوردة ایشان گاهی ابیاتی بود که واقعاً نفرت برانگیز و عجیب بود، از قبیل:

هستم سگکی بر آستانت
خرسند زتو به استخوانی
شد سگ کوی تو جامی، چون سگانش داغ کن
تا بداند هر که بیند کز سگان كوی تست
اگر پای سگی می بوسم ای ناصح مزن طعنه
که من روزی بکوی آشنائی دیده ام اورا

و بسیاری امثال اینها. استاد مینوی در آن مقاله نوشته بودند:« این نکته نیز شاید بگفتن بیرزد که تقریباً تمامی این مضامین جامی از سه بیت فخرالدین عراقی گرفته شده است :

بــــگذار که بگذرم بکویت
یکـدم زسگان کــویـم انگار
بگذاشتم این حدیث کزمن
دارند سگان کــوی تـو عار
پندار که مشت خاک باشم
زیر قدم سگ درت خوار»(6)

پیش از عراقی که سه بیت از « سگیات » او را استاد مینوی نقل کرده اند، من حتي در شعر سنائی هم باین مضمون برخورده ام ، از جمله در غزلی که به بلندی ، کم از قصیده نیست. میگوید:

ما را سگ خویش خوان که تا ما
گوییم که شیر چرخ ماییم(7)

گرچه عشقهای اخیر سنائی را از جمله « عشق های مجازی » نشمرده اند ولی خواه در عالم عشق مجازی یا حقیقی ، همین معنی را سعدی هم بیان کرده، منتها ببینید عبارت چقدر فرق دارد، میگوید:

یکروز به بندگی قبولم کن
روزدگرم ببین که سلطانم
و هم سنائی در مقطع غزلی می گوبد:
سگی خواندی سنائی راوآنگه گفتی آن من
زهی احسان زهی تحسین بنام ایزد(8)

هر چند اینگونه شعرها ـ هر که گفته باشدشان ـ امروز بنظر ما ناخوشایند است؛ باز در مورد عشقهای کسانی مانند سنائی و جامی کم و بیش میتوان کوره راهی به كوره دهی نشان داد، اما در خصوص بسیاری سرایندگان دیگر که فقط از سنت و سابقه تقلید کرده اند و تقلید را به اقاصی حدود رسانده اند بهیچوجه نمی توان از نفرت طبع جلوگیری کرد. عجیب اینست که پسر شاه اسماعیل سرسلسله هم ـ با آنهمه مقدورات و توانائیها ـ چنین ابیات و مضامینی دارند. دیگر اینجا بهانة عشق الهی و عرفانی نیز مجالی ندارد و صرفاً تقلیدی است از یک سابقة زشت. مثلا سام میرزا که پسر و برادر مقتدر دو پادشاه توانا بود، امیر و فرمانروا بود، چندانکه داعیة سلطنت داشت، کدام معشوق یا معشوقه را میخواست که احتمالا بر او دست نمی یافت؟ و تازه این چه جور عشقبازی و اظهار عشق است؟ بهر حال، از بیتی چند معدود که سام میرزا خود از شعرهای خویش برگزیده است و در تذکره ای که نوشته ، بیادگار ثبت کرده؛ بیتهائی ازینگونه میخوانیم :

پابوس سگ یار نگوئی هوسم نیست
دارم هوس اما چکنم دسترسم نیست
کنـــد سگت ز وفا میل دوستداری ما
عجب که عار نمی آیدش زیاری ما(9)

با توجه باین احوال، توجه به طبع تقلید پیشه و سنت پرستی و سابقه دوستی بسیاری از سرایندگان قدیم و اخیر ما ، توجه باین تدنی و فرومایگی طبع که حاکم و آمر بر مأمور و محکوم و امیر و اسیر، از خرد گرفته تا بزرگ، بوده است، دیگر چندان بعید و بیجا نمی نماید که کسی نام و تخلص خود را سگ انتخاب کند و چنان بیتها بگوید.

اصلا مثل اینکه این خوار مایگی و خسیسی خاطر در سرشت زمانه بوده است. یکی دیگر از شعرای عهد صفوی که ذکر و شعرش در تذکرة نصرآبادی آمده، مردی است بنام« میرزا ابراهیم» این مرد چون تخلص نداشته انگار امر شاعری خود را کامل نمی پنداشته؛ ازینرو برای اینکه نام خود را به تخلصی برساند از دوست و همکار خویش ، شاعری دیگر بنام« میرزا حسن راهب» تقاضا می کند که برایش تخلصی برگزیند اما ببینید از میان آنهمه صفات و اسماء ذات و معنی بسیط و مرکب فارسی و عربی مصطلح و نا مصطلح، به چه کلماتی برای تخلص خود اشاره می کند، می گوید:

راهب! زکشاکشم رهانی خوبست
نــامم بـه تخلصــی رســانــی خــوبست
گــر کلبی، اگر عبدی، اگر ابراهیم
ماراسگ وبنده هر چه خوانی خوبست(10)

گرچه راهب حرمت دوست نگهداشته، فروتنی او را جواب جمیل گفته است؛ اما مقصود توجه به حدود فروتنی است ، جواب راهب به میرزا ابراهیم اینست:
خورشید سپهر اعظمت میخوانم
بهتـر زتمــام عـالمت میخوانم
شاهی وزدرویش تخلص طلبی،
من ابراهیم ادهمت میخوانم(11)

و اما صادق گاو اصفهانی است زیرا نامش در تذکرة معروف آذر بیگدلی جزو شعرای اصفهان آمده، بدینگونه:« صادق گاو ، خادم مسجد جامع عتیق اصفهان است و بگاو مشهور بوده، غیر ازین قطعه که در جواب خاقانی گفته دیگر شعری ازو بنظر نرسید:

ایصادق آنکسان که طریق تو میروند
ایشان خــرند و خر روش گاوش آرزوست
گیرم که خرکند تن خود را بشکل گاو
کوشاخ بهردشمن وکو شیر بهر دوست (12)

قطعه خاقانی را ـ که صادق گاو این دو بیت نقیضة آن کرده، گرچه بسیار مشهور است ـ ذیلا نقل میکنیم تا اصل و نقیضه برای مقایسه نزدیک هم باشند:

خاقانیا خسان که طریق تومی روند
زاغـنـد و زاغ را صفـت بــلبــل آرزوست
بس طفل کـــارزوی تــرازوی زر کنــد
نارنـج از آن کنــد که تــرازو کنــد زپوست
گیرم کـــه مارچوبه کنــد تن بشبه مـار
کوزهربهردشمن وکومهره بهر دوست؟(13)

***
خوب دیگر، نقالی ما تقریباً تمام شد. اما پیش از تمام تمام، این را هم بگوییم که اینچنین مسخرگیها که بعضی از «اهل ذوق» بر خود نامهای عجیب گذارند و باصطلاح خوشمزگی کنند، خاص شعرای عهد صفوی نیست پیشینیان دور هم گاهی باین افتخارات نائل می آمده اند. در ترجمان البلاغه تصنیف محمدبن عمر رادویانی ـ قدیمترین کتب موجود فارسی در بدیع و از قدیمترین کتابهای زبان ما ـ قطعه ای آمده است از سراینده ای با نامی از همه این نامهای مسخره عجیبتر. سرایندگان مذکور لااقل نام حیوانی بر خود نهاده بوده اند اما گویندة آن قطعه از این حد هم گذشته و نام عضوی از اعضای الاغ را داشته است
!
نام و قطعة دوبیتی او چون رکیک است سزاواز انتشار در این مجله نیست ، بیت اول این قطعه را میتوان نقل کرد که گفته:

باراست همه خلق را بجز من
در بــاغ امیــر بــلنــد پــایــه

الی آخر ( بقیه قطعه را میتوان در ترجمان البلاغه دید.(14) )

در تذکرة یخچالیه تألیف محمدعلی مذهب اصفهانی متخلص به بهار، که تذکره ای است هزل آمیز نیز فصلی در « شرح حال فلان که متخلص به خر است» آمده (15) با ترجيع بندی نقیضة ترجیع معروف سعدی؛ اما چون اشخاص مذکور در این تذکره بخلاف گذشته حیوان نامان سابق الذکر، وجود حقیقی نداشته اند و بقول نویسنده« مجعول و چون قصص مقامات حریری از صفحة خیال منقول»(16) اند و منظور از تألیف کتاب فقط « ادخال سرور در قلب دوستان. . . و اشتغال یاران»(17) بوده است، ازینرو کار و سخن ناقلان مذکور از دائرة بحث و نقل ما بیرون است. تمام تمام.


تهران ـ آبانماه 1340
مهدی اخوان ثالث
( م. امید )



1ـ تذکرة نصرآبادی ، طبع مرحوم وحید دستگردی ـ تهران مهر 1317 ص 408ـ 107 (2) ـ ترجمان البلاغه. چاپ احمد آتش ـ استانبول 1949 میلادی ص 95 ـ این قطعه را شمس قیس با مختصرتغییری به یوسف عروضی نسبت داده، ر.ک: المعجم فی معابیر اشعار العجم، چاپ استاد مدرس رضوی ش 544 انتشارات دانشگاه تهران ص 364 ـ (3) ـ مقصود شاه عباس اول ملقب به کبیر است (4) ـ یعنی آذین ، آینه بندان چراغانی (5) ـ تذکره نصرآبادی چاپ مذکور ص431 ـ (6) ـ مجلة یغما ـ شماره 11 بهمن 1338 مقالة خاک پای سگ معشوق ـ ( 7) ـ دیوان حکیم سنائی بکوشش مظاهر مصفا ، امیرکبیر دیماه 1336 ـص 486 ـ (8) ـ همین مأخذ ص415 ـ (9) ـ تحفة سامی ، طبع مرجوم وحید دستگردی ، تهران اسفند 1314 ص191 ـ (10 ) ـ تذکرة نصرآبادی طبع مذکور ص 108 ـ (11) ـ همین مأخذ ص 108 و ص بعد ـ ( 12) ـ آتشکدةآذر، باهتمام سید جعفر شهیدی، چاپ مؤسسة نشر کتاب تهران اردیبهشت 1337 ص184 ـ (13 ) ـ دیوان خاقانی شروانی بکوشش دکتر ضیاءالدین سجادی کتابفروشی زوار، تهران ، بی تاریخ ( تاریخ مقدمة مصحح فروردین 1338) ص839 ـ این قطعة خاقانی در جاهای دیگر، مختلف با این ضبط آمده که ازین ضبط مشهورتر است ـ (14) ـ ترجمان البلاغه چاپ مذکور ص 47 ـ و چاپ بی اعتبار تهران بمباشری ع . قویم ، اردیبهشت 1339ـ ص 32ـ (15) ـ تذکرة یخچالیه بتصحصح و تحشیة احمد گلچین معانی، چاپ سوم تهران، شرکت تضامنی حیدری ، بی تاریخ ( تاریخ مقدمة مصحح شهریور 1321) ص41 ـ (16) ـ همین مأخذ ص 23 ـ (17) ـ ایضاً ص 20.


* ماه نامه فرهنگ ، جلد اول ، شماره یک ، دی 1340 ، ص 87 ـ ۹۱

به نقل از :آقای امیر حسین داوودوندی

محمد قهرمان/ غلامرضاصدیق/ حسین خدیوجم/ مهدی اخوان ثالث/علی باقرزاده نعمت میرزازاده. در وبلاگ رضا افضلی

امید می بارد/ سروده شده در روز سه شنبه 6/10/90

امید می بارد

رضا افضلی


شب است و پُرمُژه برفی شدید می بارد
به دشت تشنة هستی امید می بارد

اگرچه برف، ضعیف است در برابرِ خاک
مسلّط است و به شوقی شدید می بارد

سیاهیِ شبِ یلدا زحَد گذشته که ابر
شکوفه های درشت و سفید می بارد

شکوفه زار شده باغِ شب، که پنبة برف
به باغِ میوه و صف های بید می بارد

نهان کمانة حلاج، پنبه می پاشد
سخن زحنجرة بوسعید می بارد

سپیده در دل شب سرزده، چه عرفانی!
به عارفان، سخن بایزید می بارد

رسولِ پاکی و عشق است برف و پی در پی
برای شستنِ خاکِ پلید می بارد

زمینِ بهت زده، از بشارت است سپید
برای شادیِ جانش، نوید می بارد

چه قفل ها که شود وا، ز کارِ بستة خلق
چُنین که خلقِ جهان را،کلید می بارد

زِ برف های پیِ هم،یقین کنم کم کم
برای محوِ عزا، صبح عید می بارد.

خجسته بادکه این برف، بذرشادی هاست
به قلب تشنة هرناامید می بارد

شکوفه بارِ سپیده دمانِ نوروز است
به شادمانی جشنی جدید می بارد.

                                   مشهد سه شنبه 6/10/90

تصویرتزیینی از اینترنت برای شعر «امید می بارد» رضا افضلی

زده صف لُنگ ها بر بامِ منظر / به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی (مشهدی های قدیمی)

 

زده صف لُنگ ها بر بامِ منظر

 به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی (مشهدی های قدیمی) سروده ی رضا افضلی در سال ۱۳۷۷

 

چو پرچم هاي باران خوردة تر

زده صف لُنگ ها بربام منظر


به «ريجه» حوله هاي تاب داده

ز اشكِ خود زمين را آب داده

 
به سرشال و به دورش لُنگ، دلّاك

نشسته رو به خورشيدِ طربناك

 

همه گويند هر حمّام تاريك

بُوَد پُر جنّيان پهن و باريك


به سردر، نقش بسته قهرماني

به دست وشانه اش تير و كماني


مَلَك ها روي طفلي بال دربال

پَرَد آن سوي نقشِ رستم زال

 

شكوفد بُقچه ها بر روي سكّو

در آيد چيزهايي هردم از او


رسد از گرمخانه شُرشُرِآب

مِهي داده فضارا رنگِ مهتاب


يكي با خالكوبِ پشت و سينه

شده پنهان زخجلت،در خزينه


يكي كوبيده برتن اژدها را

يكي كوبيده تاجِ پادشا را


يكي دارد به روي سينه اش شير

نشانده روي بازو نقشِ شمشير


يكي كوبيده قلبِ تيرخورده

زروي سينه تا نزديكِ گُرده


يكي برتن نوشته شعرهارا

شده جويا نگاهِ آشنارا


اگر چه بوده اول مست و مسرور

شده از خالكوبي شاد و مغرور


كنون ازخالِ تن باشد پشيمان

شود پنهان به كف از ديدِ طفلان

 
به گرمابه سحرگه مي رود زود

چو تن را شُست ناگه مي شود دود

 

سرِحمّام، باشدجاي اُستا

 

سَرِحمّام باشد جاي اُستا

كه باشد ناظرِ آمد شدن ها

 

كند تكرار حمّامي به عادت:

«سپارد هركسي دارد امانت»


بُوَد سكّو به كاشي ها مُزَيَّن

به چشمِ طفل دارد نقشِ گلشن

 

بدين جا ليلي و مجنونِ عاشق

بدان جا بِركه و صيّاد و قايق

 

درآن سو يوسفِ افتاده درچاه

دراين سو پيرِكنعان،چشم درراه

 

نهاده بُقچه هاي دسته دسته

گهي در لُنگِ حمّامي است بسته


زسقفِ گُنبدي ها رِشتة نور

بِتابَد روي حوض و بَخشدش شور


كنارِ حوضِ آن، اِستاده يك خُم

شده آيينة لب تشنه مردم


نشيند«شُسته تن» روي نهالي

كند مردي تنش را مُشتمالي


غذاي سردِ طفلان،روي سكّو

فضارا پُر كند از عطر و از بو


شود«كوبيده» هاي مانده از شب

دمادم لقمه از ترشي لبالب


«خزينه» چون رَوَد،پيدا شود«دوش»

 

خزينه چون رود، پيدا شود دوش

زند اُمُّل زهجرِ ديگِ آن جوش


به وسواسش ز هجرانِ خزينه

بگويد بادلِ لبريزِ كينه:


نچسبد غسل، زيرِ دوشِ حمّام

كه بايد موج رقصد روي موهام

 

گذارد هيمه ها را زيرِ«گُلخَن»

 

فراوان بارهاي بوته وخار

كند «تون تاب»،در جايي تلنبار


گذارد هيمه ها را زيرِگُلخَن

كه ماند آتشش همواره روشن

 
گُذارد روي هيزم ها، تپاله

بيفزايد برآن گاهي زباله

 

رخِ «تون تاب» باشدتاروتاريك

شود از بس به آتشخانه نزديك...

 

زند سرگاهگه آن مردِ آگاه

به چاه و حوض ها و «مادرِچاه»

 

زچايِ كتريِ سرشارِ دوده

به هردم خستگي ها را زدوده


سگي خوابيده بر خاكسترِ گرم

فرو رفته درونِ بستري نرم


رَوَد آن جا به سرما مردِ درويش

شود گرم و بَرَد زآتش كم و بيش


گهي همسايه آيد ناگهاني

بَرَدآتش از آن جا رايگاني...

 

 

 

تصویرتزیینی گرمخانه یکی از حمام های عمومی

 

درآيد آسيابان از سپيده/به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی (مشهدی های قدیمی)

 

درآيد آسيابان از سپيده

به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی (مشهدی های قدیمی) سروده ی رضا افضلی در سال ۱۳۷۷

 

خروشد آب جو درآسياها

زچرخِ سنگ برخيزد صداها

 

زلاي سنگِ زير و سنگِ چرخان

در آرد نانِ خود را آسيابان

 

كند هركيسه را ازآرد سرشار

به روي هم، چوبرفِ نو به خروار

 

فضاي آسيا تابنده چون روز

به شكلِ بامدادِ عيدِ نوروز

 

غبارِروشني هرجا دويده

درآيد آسيابان از سپيده

 

كند سرمست،جان را بوي گندم

شَميمَش زندگي بخشد به مردم

 

سرِ صف نوبت و بحث و حكايت

بَرَد از سينة مردم شكايت

 

دوسنگِ روز و شب سايد شتابان

به پنهان، استخوانِ آسيابا ن

 

زپيري موي نرمش نقره رنگ است

كه عمرش دانه هاي زير سنگ است...

 

 عکس تزئینی برای پاره ای از منظومه ی ( مشهدی های قدیمی) سروده ی رضا افضلی

عادتم شده در عشق/ این غزل از ساخته های سال های دور استاد قهرمان است .



عادتم شده در عشق   گاه گفتگو كردن

خنده بر لب آوردن   گريه در گلو كردن

 

مى‏شود ز دستم گم   رشته ی سخن صدبار 

گر شبى شود روزى   با تو گفتگو كردن

 

از تو گوشه ی چشمى   ديد چشم و حاشا كرد

بايدش چوآیينه   با تو رو به رو كردن

 

دردمند عشقت را   حال ، از دو بيرون نيست

يا زعشق جان دادن   يا به درد خو كردن 

 

اى اميد جان ! گفتى :   چيست آرزوى تو ؟ 

گر وصال ممكن نيست   ترك آرزو كردن  

 

غرق مى‏كنم در اشك   خويش را شبى چون شمع 

پيش محرمان تا چند ؟   حفظ آبرو كردن



به لحنِ مردمان « آب خيابان »/به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی مشهدی های قدیمی

به لحنِ مردمان « آب خيابان »

به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی (مشهدی های قدیمی) سروده رضا افضلی در سال 1377

زند آبي ميانِ شهر فرياد
كه باشد ريشه اش از چشمه ای شاد


برای آن که باشد اهلِ وسواس
درآغازِ سفر، رَخشد چو الماس

 

دوسويش ازدرختِ سبز، صف هاست

دهانش درگذرگه پر زكف هاست

 

چو مي گردد به سوي شهر نزديك

شود آن گوهر تابنده تاريك

 

برونِ شهر هردم فوجِ گازُر

كند آن جوي را، زآلودگي پُر

 

گهي طفلي درآن شويدسروتن

شود ازآب تيره، چهره روشن

 

به لحنِ مردمان«آبِ خيابان»

ميانِ شهر مي غلتد شتابان

 

گهي در ساحلِ جو،رخت شوها

بشويند البسه  با گفتگوها

 

گروهي اسب مي شويند و مهتر

گهي دستي کند درآن مُطَهَّر

 

به هر سو در تكاپو دستِ مردي

به اجناسِ بساطِ دوره گردي

 

بتازد موج، هر دم در دلِ نهر

شود آلوده تر در بسترِ شهر

 

به سكّوهاش باشدگفتگوها

برآرد باد ازآن، ناخوب بوها

 

كند تعظيم، پيشش گاه گه پُل

كه باشد تخته اي با لُم لُم و شُل

 

همين جو را كه آرد خُرده ريزه

«كُرُزُن» ديده مثلِ «شانزه ليزه»

 

به صحنِ كهنه مي آيد شتابان

خروشد جانبِ پايين خيابان

 

براي راحتِ زُوّارِ خسته

شد اول روي جو در صحن بسته

 

سرِ اين «جوب» را (پنجاه )بستند

زآسيبش تمامِ خلق رَستند ...

 

 

 

  آب خیابان یا جوب خیابان، در مشهد قدیم/ عکس اینترتی تزیینی برای پاره ای از منظومه مشهدی های قدیمی سروده: رضا افضلی