عاشورا و تاسوعا در آغنج/ رضا افضلی
گوشه ای از زندگی نامۀ رضا افضلی. آغاز نگارش حدود تير ماه 1353
توضیح: پدر بزرگ مادری ام زنده یاد حاج غلامعلی کیانی طلائی که از معماران نخستین آرامگاه فردوسی بود، روستا هارا از مالکانشان چند ساله اجاره می کرد. وی در مرحلۀ اول در روستای مورد اجاره اش، آب انبار و حمام می ساخت.من و دایی هم سن و سالم محمد ابراهیم این شانس را داشتیم که در تعطیلی مدارس با خانواده مان از طبیعت آن روستا ها و امکاناتش بهره ببریم و در دوران کودکی تجربه ها بیندوزیم.
در روزهاي تاسوعا و عاشورا دسته هاي سينه زني از روستاهاي اطراف به آغُنج مي آمدند.آنان به اتفاق عزاداران آغُنجي به قبرستان ده مي رفتند و ساعتي را در آنجا به نوحه خواني و سينه زني مي پرداختند.پيش از حركت به سوي گورستان با آن جمعيت انبوه ناهار داده مي شد.
تكان خوردن علم ها، بيرق ها و پرچم هاي سياه و آبي و سرخ و بنفش ديدني بود. برخي از علم هاي آغُنج به شكل تنة درختي صاف، اما تو خالي ساخته شده بود.تعداد زيادي چادر،چارقد ريشه دار،روسري هاي رنگين،لچك هاي گلدوزي شده و بقچه هاي مخملي سبز و زرد و عنابی را با سنجاق قفلي بر بدنة سياه پوش آن مي آويختند.تماشای آن رنگ های متنوع و آن جلال و شكوه،روح كودكانة ما را از اندوهي آميخته با شادي سرشار مي كرد. با همة بوي عزايي كه به مشام مي رسيد آن دسته هاي سياه پوش و پرچم هاي رنگ رنگ،حالي وصف نا شدني را در دل ما به وجود مي آورد.درخشيدن چشم هاي دختران و پسران از اين سوي و آن سوي برق اميد به زندگي داشت.
يك روز بر روي بام ايستاده و جماعت را نظاره مي كردم. چشمم به دسته اي از سوگواران افتاد كه گلّه اي از اسب ها و خرهاي زين و پالان شده را به درون ده مي آوردند.معمولاًهرسوارسياه پوش افسار يكي دو چارپاي ديگر را به دنبال مي كشيد.از روي بلند ترين بام روستا ديدن آن همه چارپاي آمادة سوار شدن كه روزيني ها و وپالان هايي رنگ رنگ داشت ديدني بود.
آن دستة ناشناس،از روستايي به نام«درخت توت»آمده بودند تا مهمانان آغُنجي را براي سينه زني و صرف ناهار به آنجا ببرند.معمولاًدر اين گونه مواقع، به بچه ها ميدان كمتري داده مي شد. زيرا كه بزرگترها كار عزاي حسيني را بچه بازي نمي پنداشتند.از بام بلند به زير آمدم و به نزديك آنان رفتم.در آن روز به بچه ها هم به طور جدی تعارف كردند كه براي رفتن به روستای «درخت توت» آماده شوند. ما هم از مادر بزرگ اجازه گرفتيم كه با عزاداران به آن جا برويم. مرا جلو يك خر نشاندند و ابراهيم را جلو خري ديگر.
كاروان سوكواران حسینی، با پرچم ها و علم هايي در دست،سواره و پياده، به سوي روستای«درخت توت» به راه افتاد و نوحه خواني ها و دم گرفتن ها و صلواتهاي دم به دم به آن دستۀ با شكوه حالتي ويژه داد.در آن روز نشاطي غير قابل توصيف به من دست داد.زيرا من و ابراهيم و چندين كودك ديگر در ميان كاروانِ بزرگسالاني بوديم كه براي عزاداري به محلي دور تر از آغُنج مي رفت.
بالارفتن خرها از كوره راه هاي تپه ها و گذشتن از صخره ها و سنگها،صداي سم ها در راههاي كوهستاني،وزيدن نسيمي كه گاهگاه چهره را مي نواخت و افزون بر همۀ اين ها، بي خيالي و آسانگيري كودكانۀ ما واقعاً لذت بخش بود.
آرامش و صبوري الاغ ها به هنگام بالارفتن و فرود آمدن از فراز و نشيبها ،سان ديدن از صفوف خارها و گل هاي وحشي و شكافتن هواي سكوت آميز و بهت انگيز، لذتي سرشار داشت.ملَخ ها،شاپرك ها،پروانه ها،شانه سر ها،كبك ها،با پروازهاي كوتاه و بلندشان ماية شادي مي شدند وجست و خيز كلپاسه ها و موش خرما ها و مارها ماية وحشت.
كاروان عزادار به «درخت توت»رسيد. عده اي از اهالي روستا ي ميزبان به پيشواز آمدند و خوش آمد گويان مهمانان خويش را گرم بوسيدند.ما را با احترام و تعارف به مسجدي بردند. آن مسجد براي من فضايي غريب و شگفت آور داشت.من و ابراهيم كه شادي بسيار داشتيم،در كنار سفره اي دراز که گسترده بود، نشستيم و پيش از ناهار مانند بزرگترها چاي نوشيديم و خستگي راه را از تن در برديم.
پيش از چيدن ظرف های خوراك در سفره،آفتابه لگن آوردند.همة مهمانان يكي يكي در زير لولۀ آفتابة برنجين، كه در لگن برنجي آب مي ريخت دستهايشان را شستند. و همه با يك حوله كه بر شانه مرد آفتابه چرخان بود دست و صورت خود را خشك كردند.ناهار را كه خورديم،بعد از سينه زني وداع، با چارپایان قبلی به سوي ده آغُنج برگشتيم. من و ابراهیم، هفته ها با ياد آوري آن سفر كه براي ما مسافرت به دياري نا شناخته بود،خوش بودیم