شعار درد نداران

ا

شعار «درد نداران»/رضا افضلی

*

زبعد داغ و نشان ها به روی پيشاني

زبعد ظاهر حاکی ز پاک داماني

/

رسيده کار به جايي که با وقاحت خود

به شعرخويش بپوشد حریر عرياني

/

رسيده نوبت گفتار پست «شب خوابی»

درون بستر الفاظ و رمز پنهاني

/

زبعد مدعي زهد گشتن و تقوا

رسیده نوبت بی عاری خياباني

/

گشوده سفرۀ تن را برابر معشوق

سپرده ظرف عسل را که تا چشد آني

/

دهد اجازه سر انگشت را برد به عسل

که گشته است پر ازميل هاي نفساني

/

به روی تخت شود همچو سینما تصویر

تلاش و خواهش تن تا گه گل افشانی

/

شعار «درد نداران» شده به نام غزل

عبور از سر اخلاق و شعر انسانی

/

تعهدی نه و عشقی نه و امیدی نه

تمام کّشتی شهوت به وضع حیوانی

/

اگرچه خلق بمیرند ازنیاز غذا

هزار قوم دهد جان ز فقر و بی نانی

/

کدام دست ربوده تعهد از گفتار

کدام خوی ربوده مرام حقدانی

/

«به شاعران زمان برگ رخصتی دادند»1

که بی هراس سرایند شعر نادانی

/

حقیقتی نسرایند از تبه کاران

زجمع بی گنهان اسیر و زندانی

/

ازان که بُرده بسی مال وگنج مردم را

شده ست غرقه به بس نعمت و فروانی

/

زاختلاس حقوق هزار خلق جوان

که گشته اند به تیغ زمانه قربانی

/

به گور کنده گریزند جمعی از مردم

به وضع پر اسف و شوم و غیر انسانی

/

به کوچه ها و خیابان شود به دریوزه

به قرن بیست و یکم کودک دبستانی

 

رضا افضلي تورنتو کانادا پنج شنبه اول مهر ماه ١٣٩۵ بیست و یکم سپتامبر

1- «به شاعران زمان برگ رخصتی دادند» شفیعی کدکنی

 

 

زیر درخت سیب / رضا افضلی

زیر درخت سیب
.

زير درخت سيب، بهارم نشسته است
غرق تفکر از همه عالم گسسته است
.
همچون بهار، تازه کند هستی مرا
خود را به مهر همسر و فرزند بسته است
‌.
با توسن امید براند، که قول او
بی آرزو، حیات چو ساز شکسته است
.
آن کو که بی امید، هدف را رها کند
دست ازحقوق نوع بشر، پاک شسته است
.
اين مادري که چار نهالش شده ست باغ
برميوه هاي نوبرش اميد بسته است
.
ازآن چهار ،هفت بهشت است پيش رو
بس شکر ها که هستی شان، پی خجسته است
.
ازچل گذشته زندگي ما،به هفت سال
جان هاي ما، دو مغز نهاني، به هسته است
.
با دوستان، به خوان طبيعت گذشته ایم
يارانمان به سبزه، گل دسته دسته است
.
انسان بی هدف نرسد بر مراد خویش
چون آن سمند پیر، که پایش شکسته است
.
آتش زند به امن و امان، دست اهرمن
گرچه زمین زجنگ و جدل سخت خسته است

رضا افضلی تورنتو کانادا
یک شنبه چهارم سپتامبر 2016 چهاردهم شهریور1395

به دیدنم بیا/رضا افضلی


به دیدنم بیا

.
پیش ازان که فراموشت کنم
به دیدنم بیا
ومرا باخودت ببر
تادر خیابان های شهر
بچرخانی
.
می دانم
پیش از فراموشی بزرگ
فراموشی دیگری در راه است
که مرا باتن سالم
می میراند
و تو در خانه ی خودم
مرا زندانی خواهی کرد
.
به دیدنم بیا
روزی می رسد
که تو و فرزندان دیگرم را
نخواهم شناخت
وحتی مادرت را
که نیم قرن،
نیمه ی تنم بوده
و به موازات هستی ام رنج برده است
.
به خانه ام بیا
شتاب کن
کمی دیر تر بیایی
ترا و آدم های دیگر را
از خاطر خواهم برد
و
در را به روی کسی باز نمی کنم
زیرا موجودات ناشناس
به خانه من راه ندارند
.
به دیدنم بیا
به باغ ملی برویم
و به چشمه ی وکیل آباد
تا درختان کهنسال
به یاد آورند
بچه ای با پدری جوان
بر نیمکت سایه سارش بستنی می خورده اند
.
به دیدنم بیا
اگر روزی آمدی و ترا نشناختم
مرا ببخش
جای شکرش باقی ست
که تو مرا می شناسی.
.
رضا افضلی
مشهد،هشتم آبان ماه ۱۳۹۷

نقاش نهان  رضا افضلی

 

نقاش نهان

پاشیدن رنگ هاست، بی هیچ درنگ
برخاک و درخت و شاخه و صخره و سنگ
نقاش نهان چه رنگ ها آمیزد
بر بوم جهان هرزمان رنگارنگ

رضا افضلی

20/10/93

 
 
 

 

خوش باش و فشان نقل/ رضا افضلی

خوش باش و فشان نقل
.

چنگال اجل بهر بشر تیز شده، تیز
تا آن که برد چون دگران هست ترا نیز
.
خواهی بگریزی ز اجل تا که توانی
با شور طبیبانه و با جنبش و پرهیز
.
دانی که شکست است سرانجام تلاشت
گر مرگ قوی پنجه شود با تو گلاویز
.
دنیا همه سختی ست،ولی ازچه سبب عمر
اینگونه به هستی بدهد طعم دلاویز
.
صدبار اگر می رسدت یاس، به شب ها
امید نویدت دهد از روز دل انگیز
.
امید چراغی ست چو خورشید فروزان
برسقف سپهر ابدی روشن و آویز
،
اما اجلت صاعقه وارست و چو آید
آن لحظه زخاطر ببری هر کس و هر چیز
.
نه پیر و جوان داند و نه کودک و مادر
نادیده رسد ازره و جان را ببرد ،تیز

آن گونه سیه مست کند تا که شوی کر
بر گوش تو دیگر نرسد بانگ شباویز

آسیمه برد سوی رهی مبهم و موهوم
هر فصل که باشد چه بهاران و چه پاییز
.
رستم که شوی می فکند در بن یک چاه
گر طرفه یلی، می کندت ذره ی ناچیز

خوش باش و فشان نقل خوشی، برسر مردم
پیوسته برو در گذر صلح طرب خیز

بشنو که چه گوید به تو خاکی که بزاید
بس میوه ی چون جمجمه در پهنه ی جالیز
.
رضا افضلی
مشهد،سه شنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۷