عصیانگری آدم و حوا/ رضا افضلی

عصیانگری آدم و حوا
.
.

عشق به زمین بود که از ره به درم کرد
از (حورکده) عازم سیر و سفرم کرد
.
عاصی شدم از خوردن آن میوه ی ممنوع
آن قصه روان سوی بهشت دگرم کرد
.
آن گندم و آن سیب اگر بود بهانه
انگور زمین بود که خونین جگرم کرد
.
درروی زمینی که دران باده حرام است
خود وسوسه ی میکده بی خواب وخورم کرد
.
اکناف زمین عشوه ی بس حور وپری داشت
عشق آمد و مجنون صفت و در به درم کرد
.
رفتم که ستم را ز همه خاک بشویم  
حاصل نشدم هیچ و زبد هم بترم کرد 
.
بودم به جوانی، همه عشق و همه شادی
عمرم که فزون گشت، طبیعت دگرم کرد
.
از چابکی انداخت مرا، روز و مه و سال
محتاج دوای سر و پا و کمرم کرد
.
از دیده درخشانی و شفافی آن برد
کم کم چو درختی کهن و بی ثمرم کرد
.
آغاز جوانیم پرش داد و پر و بال 
آخر ز پرش خسته و بی بال و پرم کرد
.
بس کاست زدیدن، که برد حس شنیدن 
ایام، کرم کرد و به یک باره کرم کرد
.
هرچیز که او داد، گرفت از تن و جانم
با تجربه ها، صاحب صد گنج زرم کرد 
.
عصیانگری آدم و حوا ست چو ارثم
من هیچ نکردم، که ژنی از پدرم کرد

رضا افضلی مشهد،هفدهم‌ بهمن ماه ۱۳۹۷

http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگ رضا افضلی
 

پشت دیوار بلند سن/رضا افضلی

پشت دیوار بلند سن

......‌

کارگردان،

پشت دیوار بلند سن، نشسته

می دهد فرمان

یک یک آدم ها

با سفارش های او بر صفحۀ خاطر

به روی صحنه می آیند

می گریند، می خندند

پاره ای دست گروهی را 

با زنجیر می بندند.

آن که غالب

وان که مغلوب است

بازی اش خوب است

کارگردان را

بازی دلچسب و مطلوب است.

ای تماشاگر!

ای زدیدِ صحنه ای خرسند

وز نگاه پرده ای غمگین

خود به روی صحنه ای شاید.

رضا افضلی ششم شهریور1352

نقل شده از مجموعة شعر (در شهر غمگرفته ی پاییز)

http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگم

تصویر پسرم محمد افضلی طراح صحنه، با همکارانش در حال تدارک فیلم برداری در تهران

صبح برفی خیابان یانگ/رضا افضلی

صبح برفی خیابان یانگ


سپیده دم چه شکوهی ست درخیابان ها
به برفبار شعف ها ست در دل و جان ها
.
سپید گشته زبرف شبانه بام و درخت
شده به رنگ شکر سقف ها و ایوان ها
.
ز بس که برف فزون گشته بر سر نرده
شکفته شاخه ی قندیل روی گلدان ها
.
پیاده ها همه با چترهم سپید ابرو
زبرفباد سپید است تیره مژگان ها
.
به صبح برفی و سرما و ابرهای نفس
گرفته جان دوباره امید انسان ها
.
سواری است پی هم، به شاهراه شلوغ
 روان به روی خیابان و پیچ میدان ها
.
به سوی مقصد خود می روند و می آیند
دوسوی (یانگ) روانند و  گرم جولان ها
.
یکی رود سوی کار و،یکی رود به سفر
یکی مسافر شهری و آن بیابان ها
.
 دویده خون شعف از حضور مردم شهر 
 درون پیچ و خم کوچه و خیابان ها
.
دوباره زنده شده آرزو که پاره کند
زیاس های سمج، دامن و گریبان ها
.
امید بازفرستاده خلق را از نو 
به سوی روز دگر، بهر تازه پیمان ها
.
سپیده سر زده تا آدمی به برای حیات
دهد به کوشش و شادی و عشق جولان ها

رسیده صبح دگر در میان معبر برف
که شور وحال دواند به قلب انسان ها

رضا افضلی تورنتو هفتم فوریه ۲۰۲۰ جمعه هجدهم بهمن ۱۳۹۸

ای کودک نیامده/رضا افضلی

اي كودك نيامده


اي كودك نيامده دنيا از آن توست
فردا ميان پنجة خورشيد سان توست

وقتي كه گم شدند سواران ميان مِه
هنگام شاد تازي اسب جوان توست

اين پله هاي بَر شده تا قلّه هاي فخر
از خشتِ رنجِ روز و شب دودمان توست

دست هزار نسل، كه خاكسترند و گل
بافنده هاي طوقة رنگين كمان توست

فردا بهار و شادی و زیبایی و شکوه
بی شک نصیب نسل تو و کودکان توست

                                         رضا افضلی  9/4/70

....................................................................................................................................................

مرد بی پا/رضا افضلی

مرد بی پا

.

مردی رسید بر سرقله، که پا نداشت
شد قهرمان و هیچ، برآن ادعا نداشت
.
در سنگ های پشت سرش، رنگ سرخ ماند
جز دست و ران، برای صعودش عصا نداشت
.
از صخره ها گذشت و به تن داع لاله داشت
جز لاله های له شده در زخم ها نداشت
.
پاهای خود به خاک زمین دفن کرده بود
تندیس درد بود و به همره دوانداشت
.
در قمقمه رطوبت آهی نمانده بود
هربار می مکید به غیر هوا نداشت
.
می کردناله ها و  گهی خواهش کمک
فریاد می کشید، ولیکن صدا نداشت
.
خود را کشان به قله رسانید و بی گمان
بودش نفس به سینه و در خویش و نا داشت

می خواست پرچمی بزند فتح‌ قله را
جز تکه پیرهن به سر چوب جا نداشت
.
با پا توان به قله رسیدن ولی شگفت
بر قله می نشست دلیری که پا نداشت


رضا افضلی پانزدهم خرداد ماه ۱۳۹۸

.
درجوانی خوانده بودم:

مردی که پانداشت بر قله ای بلند به سختی صعود کرد