گفت آرنیکا/رضا افضلی


به نوه ی عزیزم آرنیکا اعلمی دخترک روشنک و علیرضای نازنین

گفت آرنیکا

جمعه بود و،آسمان دلگیر بود
شب شد و بر تیره گی هایش فزود
.‌
ما همه سرگرم صحبت، ناگهان
گفت آرنیکا: (دل من شدکبود)
.
آرنیکا, این چارساله دخترک
طرفه شعری را ز دلتگی, سرود

من شدم درفکر و گفتم این کلام
در حد (پیش از دبستانی) نبود

منقلب، ازخویش پرسیدم چرا
غم تنیده طفل را, در تار و پود
.
ازچه باشد کودک ما, این زمان
وقت شادی, خسته افکار و خمود

از چه در دوران خنده، دخترک
شد به عمق چاه دلتنگی فرود
.
ما به طفلی، شادمانی داشتیم
اف برین عهد دل آزار عنود
.
عصر نو، آرامش از مردم گرفت
شادی و لبخند از طفلان ربود
.
شوق و شادی را گرفت از هرکسی
هم دریغ از کودکان کرد، این حسود
.
شادمان بادا به هرجا کودکی ست
بی خبر از عالم بود و نبود
.
قلب آرنیکای ما،شادان شود
وقت بازی ها و در گفت وشنود

رضا افضلی
مشهد بیست و پنجم مهرماه ۱۳۹۷

با گفتن خجسته بادهای بسیار
به مناسبت زادروز چهار سالگی

شعر های این بنده در سایت پیچک

مولانا در حمام/رضا افصلی


مولانا در حمام/
آمده است که وقتی او به حمام می رفت، ساعت ها در گرمابه می ماند.
.

گرمابه چون که می رفت ،آن باجلال خوشنام
با آب انس ها داشت،از بامداد تاشام
.
می رفت در خزینه ،می کرد بس تامل
درجسم لاغری کو ، کردش زقوت ناکام
.
در فکر خلق رفته،وآینده در پی هم
وین خیل زنده مانده، میرای مرگ انجام
.
می شست پیکرش را، از گرد و ازپلیدی
می داد زیر لب ها، بر دیو نفس دشنام
.
در گرم جای حمام، روشویه اش به کیسه
می برد شوخ تن را ،ازهر کجای اندام
.
می ریخت آب بر سر ، با دول و با لگنچه
تا که برد کف و چرک، از جسم کهربا فام
.
تا که شود به پاکی، واصل به تابناکی
می شست خویشتن را،از گرد و خاک و اجرام
.
تا اندرون شود پاک،از کینه و حسادت
می شست باطنش را، با یاد آن دلارام
.
وردش کلام موتوا، از قبل ان تموتوا
می گشت شاد و مستان، از باده های بی جام
.
اوج و جلال مستی،آن میر می پرستی
وقت سماع رقصان، سرمست ودردی آشام
.
بس قرن رفته ازدست، ازشعر او جهان مست
ازمثنوی به ایام، ،آید هنوز پیغام
.
آن شاعر جهانی،خاکی و آسمانی
دعوت کند: مسازید، خود را زعیش ناکام
.
شاید به رنگ واژه ،تمثال او کنم نقش
هرچند نیست کلکم، مانند کلک رسام
.
رضا افضلی
بیست و یکم مهر ماه ۱۳۹۷

.

کجاست آن/ رضا افضلی

کجاست آن
.

کجاست آن که نو به نو، خود انقلاب می کند
بسازد و دوباره اش، زبن خراب می کند
.
زمان وجود مرده را، چو کرد در زمین نهان
به سنگ های روز و شب، هی آسیاب می کند
.
زمین مرا، ترا، ورا ، به مشتمال دایمش
خمیر کرده بعد ازان، زخود حساب می کند
.
به معده اش کند زمین، هماره هضم جسم ما
برای ریشه- دانه ها طعام ناب می کند

مدام خاک مرده را، دهد به بیشه و درخت
بدل به در، به پنجره، به مهد و قاب می کند

سفیر ابر و باد او،به باغ و راغ می برد
به کام تشنه ریشه ها، بدل به آب می کند
.
به عمق خاک می رود، به زیر تاک می خزد
به خنب های صف زده، شراب خواب می کند
.
شکفته می کند بسی، عبیر های گل شده
هزار ها قرابه را ،پر ازگلاب می کند
.
رضا افضلی
مشهد، نوزدهم مهر ماه ۱۳۹۷
.

تا نترکیده دلت/رضا افضلی


تا نترکیده دلت
.

تا نترکیده دلت، چیزی بگو اکنون به یارت
از دل خون و غم اخراجی ات از شغل و کارت

روی دریاهای نفت و معدن و انواع نعمت
از غم نانت بگو، از کودکت ،از روزگارت
.
از عزای خانواری چون بلا دیده یتیمان
از هزاران رنج و اندوه نهان و آشکارت
.
جیب و هم دفترچه خالی،سفره خالی، دبه خالی
چهر کم خون تو دارد، خود نشان از حال زارت
.
در دل خلق زمانه ، می کشد آتش زبانه
گر در آن سویت ستاده ور نشسته در کنارت
.
زندگی گشته برایت، کندن جان لحظه لحظه
کوه باشی هم برارد این گرانی ها دمارت
.
جای جای چهره ی تو، می رسد چین درپی چین
خیش غم ها می زند بر، روی و پیشانی شیارت

ناگهان بندند راهت را، به معبر چون غریبه
با هجوم پر هیاهو، وق وق سگ های هارت
.
شیشه خالی را مبر باخود درون رهگذرها
تا نپندارند مست و اهل فسق و باده خوارت
.
بایدت خود چاره سازی، یآس را آواره سازی
پر کنی از ارزوها خانه و شهر و دیارت
.
تا امیدی هست،احوال جهان گردد به از این
گر رهی از جنگ و آتش، می شود دنیا بهارت
.
رضا افضلی
مشهد،دوشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۷
بیست هفتم اوت ۲۰۱۸
-

با نگاه تو   رضا افضلی

با نگاه تو
...
.
با نگاهِ تو، غرقِ گل شود
باغِ كهكشان ازجوانه ام
خنده اي بزن، تا كه بگذرد
ازستاره، بانگِ ترانه ام
.
اي سكوتِ من، آشناي تو
ذرّه ذرّه ام، جاي پاي تو
بدرِ جلوه شو، چَرخَكي بزن
در سكوتِ پاكِ شبانه ام

اي كه ازطرب، دشت وبازه اي
شادوپُرگلي، پاك وتازه اي
من دوان دوان، سوي دامنت
چون زلالِ جويِ روانه ام
.
خنده مي زند، دردلم زمان
چون نسيمِ مستِ سحرگهان
گركه ياسِ من! غرق گل شوي
گر كه سرنهي، روي شانه ام
.
دشتِ لاله اي، پُر پياله اي
چون شقايقي، قلبِ عاشقي
همچو آتشي، سرخ و سركشي
شعله اي تو و من زبانه ام.
.
رضا افضلی 1365

 

خیس سال و ماه/رصا افضلب

خیشِ سال و ماه
..
.
آیینه های روشنِ چِهرِ جوانِ ما
گردد شکسته ازگذرِ سالیانِ ما
/
مانَد شیارهای کج و مُعوَجی به تن
چون خیشِ سال و ماه، بیفتد به جان ما
/
برما دهند قدِّکمانی به رایگان
وقتی که خالی است دگر تیردان ما
/
غافل شدیم و شورِ جوانی به باد رفت
آمدچو برق، سردیِ باغ خزان ما
/
مانندِ روزِ روشنِ بارانیِ بهار
کوتاه بود، شادیِ رنگین کمان ما
/
دنیای دلفریبِ دَنی تخته می کند
یک نبشه یا دونبشه به آنی دکان ما
/
مانَد زما سرودة خُردی و نامَکی
چرخد زمان و محو شود این و آن ما
/
شاید روان شود، به سراشیبِ قرن ها
گاهی زلالِ جویِ سرودِ روانِ ما
/
ماند درین جهان، سخن و شعر و نام و ننگ
باشد اگر ز روی و طلا دیگدانِ ما
/
ای وای اگر که ناسَره ای را کنیم حق
برما حرام باد، شکوهِ بیان ما
/
«تنها صدا، صداست که مانَد» به یادگار
درگفتة فروغِ بزرگِ زمان ما
/
هیمالیای شعر اگر اوجِ ما شود
گردد حضیض خاک،به آخِر، مکانِ ما
/
باشد بقا، به شعر و کتابی و دفتری
ورنه بقا کجا و تن بی توان ما.
/
رضا افضلی 18/8/87

 

ای پنجه های شعر/رضا افضلی

ای پنجه هایشعر!
..
.
اي شعر! هفته هاست خطابم نمي كني

چون موجِ آبشار، خرابم نمي كني

/
چون تب درونِ اين تنِ برفي نمي دمي

در هم نمي فشاري و آبم نمي كني

/
با واژه هاي عاصيِ آتش گرفته ات

در لحظه هاي داغ، مُذابم نمي كني

/
همچون گذشته هاي مِه آلود تا سحر

بر زانوانِ خويش به خوابم نمي كني

/
تا روزهاي بيهده را بارور كني

برقلّه ي كلام، عقابم نمي كني

/
مرواريِِ به خاك و گِل افتاده ي توام

با صيقلِ شبانه، خوشابم نمي كني

/
جانم چو خم لبالبِ انگورِ واژه هاست

اي پنجه هاي شعر! شرابم نمي كني

/
با آنكه فرصتم چو گل از كف نرفته است

پيش از هجوم باد، گلابم نمي كني

/
تا از سكون و چشم به راهي گذر كنم

چابك سوارِ پا به ركابم نمي كني

/
بي اعتنا چو مي گذري از كنار من

از عاشقانِ خويش، حسابم نمي كني

/
با يك نگاه، برتنم آتش نمي زني

درآسمانِ خویش، شهابم نمي كني

/
اي شعر! چون پرنده ي جَسته زِ باد برف

پيش تو آمدم تو جوابم نمي كني؟

/

 

...........................................................................