رضا افضلی/ دیرینه بشر
دیرینه بشر
...
.
دیرینه بَشر، حلقه زده در صفِ همراه
تا دوره کند جمعِ گوزنان به سحرگاه
/
این بسته به خود جامه ای از جلدِ خَز و خِرس
وان کرده به پا موزه ز تن پوشۀ روباه
/
در جِلد پلنگی شده آن جَدّ و به تَرفند
مخفی ز شکارش شده پنهان به کمین گاه
/
با زلفِ پَت و ناخن تیز و تنِ پُر چاک
با جمعِ دود بی خبر از چاله و از چاه
/
در پنجۀ پُر قوّت او ، خنجری از سنگ
جوید زگوزنان دوان لقمۀ دلخواه
/
نابرده شکاری به بُن غار و زمستان
برف است و ستم های شب و سختی جانکاه
/
آذوقه او مانده ای از جلد درختان
دستش شده از خوردنی یک شبه کوتاه
/
تا بوده گذرکرده بسی صبح و بسی شام
خورشید همین بوده و این ماه همان ماه
/
او دیده که خورشید براید زپس کوه
چونان همه ازقافلۀ عمر نه آگاه
/
دیرینه بشردیده شب و روز زغارش
جنگل شده در نوشدن فصل گذرگاه
/
از آمدن و رفتن خورشید به هر روز
از منظرۀ غارِ نَمورش شده آگاه
/
اودیده بسی قافلۀ ابر دهل زن
وآن صاعقه و حملۀ توفانِ به ناگاه
/
دنیا به سواران شجاعش نکند رحم
درهم شکند راکب اگر شیخ و اگر شاه
/
نابود کند کوخ فقیران تهی دست
برباد دهد کاخ زر و خیمه و خرگاه
/
گر روی کند بخت، شود کاه بسی کوه
ور پشت کند دهر، شود کوه پرِ کاه
/
تاچشم زند می گذرد سال پس از سال
نو می شود و کهنه، بسی سال و بسی ماه
/
بس زاده و بس مرده بشر قرن پس از قرن
افزوده به فرهنگ کم و بیش چو اشباه
/
نو نو رسد آدم به زمین نسل پس از نسل
درخاک شود نسل کهن گاه پس از گاه
/
بسیار قرون رفته و امروز رسیده
نوبت به کسانی که شده هردمشان... آه
/
روز و شب آدم سپری گردد و گوید:
ای کاش رسد دورۀ آرامشِ دلخواه
/
رضا افضلی 22/12/93