روی دریای نفت

reza afzali:
روی دریای نفت
.

کودک خفته،طفل ایران است
روی دریای نفت خوابیده
زان همه نفت و گاز و فیروزه
جز نداری، براو نپاشیده 

او شنیده ز :(سهم موروثی)
چون پدر مادر و، چو اجدادش
سال ها برده قوم بیگانه
ثروت و مکنت خدادادش
.
ارث او و تبار او باشد
سرب و مس،آهن و طلا به زمین
لیک جنگ آوران دهند به او
سرب داغ گلوله ها،بامین
.
پدرش با صفوف کارگران
شده ازکارخانه اش تعدیل
گشته زین عدل و قسط بی مزدی
قوت ناچیز سفره اش تعطیل
.
مانده اندوه همسرش که هنوز
اوفتاده به خانه، بیمار است
زن نداند که مرد او دیگر
گشته اخراج عدل و بیکار است
.
نیست انصاف، گر که انسانی
به غم و فقر مبتلا باشد
باهمه نعمت نهان در خاک
زارو بیکار، و بینوا باشد

رضا افضلی،مشهد، بیست و دوم آذر ماه ۱۳۹۷

 

با مادرم در کودکی

بامادرم در کودکی

مادر صدایم زد: رضا! برخیز ازخواب
در صحن سرد خانه مان غوغای برف است
در طول شب از آسمان باریده چون پر
دربام ها و کوچه ها ازبرف حرف است

مادر چو دور کودکی رفت از میانه
اما نرفته یاداو از ژرف جانم
پاشیده برف پنبه گون بر مخمل برف
زین یاد های خرد سالی شادمانم

درقحطی باران و برف و عشق و شادی
آن هفت ساله، شد کنون هفتاد ساله
کم کم نشسته جای شادی ها و لبخند
رنج کهنسالی و گاهی درد و ناله
.
چون آدمک برفی، به زیر هرم خورشید
شد آب طفلی بر زمین یاد هایم
گر جان بگیرد خاطراتش، گاه و بی گاه
چون کودکان گردد، دلم، دستم، صدایم
.
از صبح سرد برفی و قندیل بسته
دیری شده در شهر ما دیگر نشان نیست
در برفبار دانه دانه، رشته رشته
نقش عبور پنجه ی گنجشککان نیست
.
حالا کنار پنجره، مردی نشسته
طفلی نهان گشته درون دیدگانش
در پیرسالی قلب او غرق امید است
همچون جهان کودکان باشد جهانش
.

رضا افضلی
مشهد،سوم آذرماه ۱۳۹۷

قالی هستی/ رضا افضلی

زندگی قالی بزرگیست /که تو می بافی ومن می بافم،همه بافنده ایم./عرفان نظر آهاری

(قالی هستی)

قالی رنگ رنگ هستی را
تا که بوده ست و بود، می بافیم
نقشه ای را که داده است ازل
بانخ هست و بود می بافیم
.
ناگهانی، شدیم بافنده
بهر این قالی فزاینده
نقش های بهاری زنده
جمله، عندالورود می بافیم
.
اختیار است دست ما گاهی
گه درنگ و شتاب و کژ راهی
گاه با جبر ‌، سعی ما واهی
غرق گفت و شنود می بافیم
.
رنگ سرخ و سپید و عنابی
ارغوانی و روشن و آبی
رنگ زرد و بنفش و سرخابی
سرمه ای یا کبود می بافیم
.
همه بافنده گان نقشه که هست
گاه از جام آرزو سرمست
در مسیر زمان بی بن بست
بی زیان یاکه سود می بافیم
.
قرن ها قالی است بر سر دار
خلق عالم تمام بر سرکار
خوب یابد، به صف قطار قطار
تار ها را به پود می بافیم
.
می زند جست، بوته ها، گل ها
بر سر شاخه بهت بلبل ها
لاله و یاسمین و سنبل ها
به گمان خلود می بافیم
.
نیش (پاکی) و زخم ها درما
کارگاه نمور و پر سرما
با عرق های چهره در گرما
باتمام وجود،می بافیم....

.
رضا افضلی
مشهد، دهم آبان ماه ۹۷