بامادرم در کودکی

مادر صدایم زد: رضا! برخیز ازخواب
در صحن سرد خانه مان غوغای برف است
در طول شب از آسمان باریده چون پر
دربام ها و کوچه ها ازبرف حرف است

مادر چو دور کودکی رفت از میانه
اما نرفته یاداو از ژرف جانم
پاشیده برف پنبه گون بر مخمل برف
زین یاد های خرد سالی شادمانم

درقحطی باران و برف و عشق و شادی
آن هفت ساله، شد کنون هفتاد ساله
کم کم نشسته جای شادی ها و لبخند
رنج کهنسالی و گاهی درد و ناله
.
چون آدمک برفی، به زیر هرم خورشید
شد آب طفلی بر زمین یاد هایم
گر جان بگیرد خاطراتش، گاه و بی گاه
چون کودکان گردد، دلم، دستم، صدایم
.
از صبح سرد برفی و قندیل بسته
دیری شده در شهر ما دیگر نشان نیست
در برفبار دانه دانه، رشته رشته
نقش عبور پنجه ی گنجشککان نیست
.
حالا کنار پنجره، مردی نشسته
طفلی نهان گشته درون دیدگانش
در پیرسالی قلب او غرق امید است
همچون جهان کودکان باشد جهانش
.

رضا افضلی
مشهد،سوم آذرماه ۱۳۹۷