خوش باش و فشان نقل/ رضا افضلی
.
چنگال اجل بهر بشر تیز شده، تیز
تا آن که برد چون دگران هست ترا نیز
.
خواهی بگریزی ز اجل تا که توانی
با شور طبیبانه و با جنبش و پرهیز
.
دانی که شکست است سرانجام تلاشت
گر مرگ قوی پنجه شود با تو گلاویز
.
دنیا همه سختی ست،ولی ازچه سبب عمر
اینگونه به هستی بدهد طعم دلاویز
.
صدبار اگر می رسدت یاس، به شب ها
امید نویدت دهد از روز دل انگیز
.
امید چراغی ست چو خورشید فروزان
برسقف سپهر ابدی روشن و آویز
،
اما اجلت صاعقه وارست و چو آید
آن لحظه زخاطر ببری هر کس و هر چیز
.
نه پیر و جوان داند و نه کودک و مادر
نادیده رسد ازره و جان را ببرد ،تیز
آن گونه سیه مست کند تا که شوی کر
بر گوش تو دیگر نرسد بانگ شباویز
آسیمه برد سوی رهی مبهم و موهوم
هر فصل که باشد چه بهاران و چه پاییز
.
رستم که شوی می فکند در بن یک چاه
گر طرفه یلی، می کندت ذره ی ناچیز
خوش باش و فشان نقل خوشی، برسر مردم
پیوسته برو در گذر صلح طرب خیز
بشنو که چه گوید به تو خاکی که بزاید
بس میوه ی چون جمجمه در پهنه ی جالیز
.
رضا افضلی
مشهد،سه شنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۷