به دیدنم بیا

.
پیش ازان که فراموشت کنم
به دیدنم بیا
ومرا باخودت ببر
تادر خیابان های شهر
بچرخانی
.
می دانم
پیش از فراموشی بزرگ
فراموشی دیگری در راه است
که مرا باتن سالم
می میراند
و تو در خانه ی خودم
مرا زندانی خواهی کرد
.
به دیدنم بیا
روزی می رسد
که تو و فرزندان دیگرم را
نخواهم شناخت
وحتی مادرت را
که نیم قرن،
نیمه ی تنم بوده
و به موازات هستی ام رنج برده است
.
به خانه ام بیا
شتاب کن
کمی دیر تر بیایی
ترا و آدم های دیگر را
از خاطر خواهم برد
و
در را به روی کسی باز نمی کنم
زیرا موجودات ناشناس
به خانه من راه ندارند
.
به دیدنم بیا
به باغ ملی برویم
و به چشمه ی وکیل آباد
تا درختان کهنسال
به یاد آورند
بچه ای با پدری جوان
بر نیمکت سایه سارش بستنی می خورده اند
.
به دیدنم بیا
اگر روزی آمدی و ترا نشناختم
مرا ببخش
جای شکرش باقی ست
که تو مرا می شناسی.
.
رضا افضلی
مشهد،هشتم آبان ماه ۱۳۹۷