از ژنو تا پاریس..از من تا من/نگار یاحقی

از ژنو تا پاریس..از من تا من

از: سرکارخانم نگار یاحقی

 

در ایستگاه راه آهن ژنو نشسته‌ام روی نیمکت.

منتظر قطار پاریس که از راه برسد.

آرامم،آرامم،آرام.

با وجود آن همه کار استرس زایی که در طول دو هفتۀ آینده منتظرم است آرامم و لبخند به لب دارم.

به مردم نگاه میکنم و آهنگ گوش می دهم.

.به مردم، زن و مرد، سیاه و سفید و زرد

 

که آستین حلقه و دامن پوشیده اندبه مردهای اتو کشیده و کروات زده و به جوانهای شلوارک

پوشیده.

لذت می‌برم از این همه تنوع وگونه گونی.از این همه آزادی و آرامش و با خودم میگویم که این

تنوع در همۀ ابعادش چیزی بوده که خدا می‌خواسته و در ذات دنیا قرار داده.

نشسته‌ام روی نیمکت،پلاستیک هایم پر از شکلات سوئیس، آهنگ گوش می‌کنم و آرامم.

بند بند وجودم،تک تک سلولهایم آرام اند.

صبح با همان شلوار گرم کنی که شب با آن خوابیده بودم آمدم بیرون و ژاکتم را بستم به کمرم و

هدستم را گذاشتم روی گوشهایماز خانۀ میزبان سوئیسی ام قدم زدم به سمت ایستگاه

اتوبوس،سوار شدم و آمدم به ایستگاه راه آهن ژنو.

مدتهاست آن اخم معروفم را گم‌کرده امآن اخم معروفم را که میگذاشتم روی صورتم موقع بیرون

آمدن از خانهدر حال راه رفتن یا انتظاردر اتوبوس و تاکسی و مترو و تمام اماکن عمومی.

آن اخمی که مامان همیشه بابتش سرزنشم میکرد و می‌گفت نکن روی پیشانی ات

چروک می‌افتد زود صورتت پیر می‌شود !

اینجا لبخند جای آن اخم معروف نشسته.

اینجا لبخند میزنم به روی خودم در آینه هر روز صبح، به روی خودم، مردم، دنیا.

هوا هوای مورد علاقه ام استابری بی باران با باد ملایم.

می‌کشم هوای خوب تازه را در ریه هایم.

امروز دوم ژوئیه ستسه روز دیگر می‌شود ده ماه که فرانسه ام.

این چند روز سفر کلی خاطراتم از جلوی چشمانم گذشتدر آزادی و آرامش و تنهایی قد کشیدمگاهی اوقات جلوی یک سری نوستالژی ها و دلتنگی برای فضاها و آدمها شکستم و گریه کردمگاه آرام آرام و گاه هق هق.گاه بریدم از فشار درس و زندگیگاه ناامید شدم از پیدا کردن خودم در یک جامعۀ اروپایی. گاه از خودم پرسیدم: شدنی است اینکه در ذهنم کاشته ام و سالها پرورانده ام؟

هر بار که می افتادم زیر هجوم سختی‌های گوناگون، که طاقتم طاق می‌شد که ورد زبانم می شد:

نمیتوانم..نمیتوانم

یادم می آوردم که چه سختی‌هایی را به جان خریدم تا برسم به اینجایی که هستم.

که برای اثبات خیلی چیزها آمده ام.

اثبات خیلی چیزها در وهلۀ اول به خودم و بعد به جامعۀ سنتی ای که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده

امجامعه‌ای که دختر را تا مجرد است با

پدر و مادر و تا ازدواج می‌کند با شوهر و خانه و فرزند می‌خواهد و می شناسد.

جامعه‌ای که در یک کلام، مختصر و مفید، دختر را "معرفۀ به اضافه" تلقی می کند..

که تحصیل و کار باید فرع باشد برای دختر و این مفهوم باید در ذهنش درونی شده باشد که :

آخرش چه؟ باید ازدواج کنی یا نه؟

که این تحصیل و کار دختر لزوما این حق را به او نمی‌دهد که به استقلال و خودمختاری مطلق برسد.

بایدبه نوعی وابسته بودنش را به کسی حفظ کند.

 

یادم می‌آمد که من برای ممکن کردن ناممکن ها آمده امبرای تحقق دور از ذهن ها.

یادم می‌آمد از کودکی هایمکه هرگز جنسیتم را، زن بودنم را آنطوری که در اطرافم می

دیدم نخواستم و قبول نکردم.

…...

حالا نشسته‌ام در قطار.

،نگاه می‌کنم به زمینهای تا چشم کار میکند سبز سوئیس دوست داشتنی.

،کشور دریاچه ها و آبشارها

کشور سبز،سبز،سبز.

کشور مردمان آرام،مردمان صلح.

که مگر می‌شود آدم این همه سبزی و آب دور و برش باشد و آرام و قرار نداشته باشد در

رفتارش،کلامش و حتی طنین صدایش؟

قطار را همیشه دوست داشته ام.

چه از دل کویر بگذرد، چه از کنار دریا، چه از کنار بیشه و جنگل و مزرع و مرتع.

قطار، افسار گسیخته می تازد میان جنگلها، دشت ها و بیشه ها. اسلایدهای زندگیم با سرعت از جلوی چشمانم رد می‌شوند و می‌رسم به خودم.

همین جا،همین لحظه،اکنون..

خوشحالم از آنی که هستم، از آنی که دلم میخواست بشوم و حس میکنم که دارم می‌شوم و البته که هنوز این قطار باید برود.

"هنوز راه دارد تا برسد به پاریس. هنوز راه دارد تا برسد به "نگار.

تصنیف "در قطار" در سرم می‌پیچد :

.

می دود آسمان

می دود ابر

می دود دره و می دود کوه

می دود جنگل سبز انبوه

می دود رود

می دود نهر

می دود دهکده

می دود شهر

می دود می دود دشت و صحرا

می دود موج بی تاب دریا

می دود خون گلرنگ رگ ها

می دود فکر

می دود عمر

می دود ،می دود ، می دود راه

می دود موج و مهواره و ماه

می دود زندگی خواه و ناخواه

من چرا گوشه ای می نشینم؟

دوم ژوئیه

2012/

توضیح:(شعرتصنیف"در قطار" از سروده های ژاله اصفهانی ست)

نشان لیاقت/برای بانوسعیده قدس

نشان لیاقت

این مطلب را با ایمیل دختر عزیزم غزال افضلی سرپرستار مسوول اتاق عمل بیمارستان محک تهران، برایم فرستاد است

 

شاید اگر در کشوری هم چون فرانسه می زیست نشان شوالیه لیاقت را دریافت می کرد یا در ژاپن اگر بودی نشان امپراطوری را.

اما در ایرانِ ...،فارغ از رنگها و سیاستها ؛ بالاترین نشان لیاقت را از لبخند کودکان معصومی دریافت نمود که او را ناجی سلامتی خود …می دانند.
از دعای خیر هزاران مادری که به همت بلند و تلاش والای او کودکانشان جانی دوباره یافتند


بانوسعیده قدس ،موسس بنیاد حمایت از کودکان سرطانی“محک” که به حق باید او را گنجینه ی ملی ایران زمین نامید آنگاه که کیانای دوساله اش دچار سرطان شد و پایش به بیمارستان شهدای تجریش باز شد، هیچگاه فکرش را نمی کرد که این شراب تلخی که تقدیر به کامش چشانده و این داغ و دریغی که آسمان به دامانش نشانده و فشانده، همه در کارِ شستن چشمهایی است که قرار است زین پس جور دیگری ببینند و بیندیشند و بزیَند. آنگاه که در راهروهای بیمارستان که به دالان مرگ می ماند بالا و پایین می رفت و پشت درهای بسته و مراقبت های ویژه، خشم عریان روزگار و حرمان مردمان بیقرار را می دید، نذر و نیتی کرد به حرمت انسان و به درازای همه عمر باقیمانده اش. عشق بدون مرز که شعله گرفت، بی اعتنا و تمنا به چاله ها و گردنه های دیوانی و دولتی، خود دست بکارِ ستردن و ستاندن یأس و ستوه از سطور درهم و برهم سیمای جماعتی مستأصل شد و با ساخت استراحتگاهی برای آنان و دفتری در زیرزمین ساختمانی در چیذر شروع کرد تا که امروز به تنها بیمارستان فوق تخصصی سرطان کودکان در خاورمیانه برسد.

http://rezaafzali.blogfa.com/post-146.aspx را نیز کلیک فرمایید

بهار را وداع گفتیم به خزان زندگانی همسر همزبان و پدر بزرگوارمان «حسن لاهوتی»

سپاسگزاری

بهار را وداع گفتیم به خزان زندگانی همسر همزبان و پدر بزرگوارمان «حسن لاهوتی» که درّ دانه ای بود از تبار پاک دانشیان زمان . و خدای را ، داغ سوزانِ این ماتمِ گران را مرهمی نبود جز دلداری یاران مهربان . سپاس ما نثار قدم های پر مهر دوستان با وفا و خویشان با صفا که با شرکت در مراسم تدفین ، ترحیم ، و شب هفت ما را به غم فراقش شکیبایی آموختند « که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد » .

فریده لاهوتی

رضا ، علی ، و شیما

سزاوار ترین مرد نوشتۀ حسن احمدی فرد(1356-     )

سزاوار ترین مرد نوشتۀ حسن احمدی فرد(1356-     ) مشهد، سخن گستر، 1391

 

    داستان واقعی زندگی کودکی مشهدی به نام محمود سزاوار است که خود را از پایین ترین سطح جامعه به بالاترین جایگاه اقتصادی می رساند.داستان در مشهد قدیم اتفاق می افتد و جغرافیای شهر مشهد را کم و بیش نشان می دهد.کتاب نثری شیرین وگاهی بسیار تأثیر گذار دارد و در 33بخش خود خواننده را به کوچه های قدیم شهر مشهد می برد


     در کتاب از واژه ها و ترکیب های آشنا برای مشهدی ها استفاده شده است: بیمارستان شاه رضا / محله سرشور/ تنتوریُد/ کوچۀ آب میرزا / تکیۀ قمی ها/ پنجره فولاد/ روبنده/ درشکه چی/ گلشور/ گود عربها / کوره پز خانه/ دِهِ  تلگرد / گلکاری طبرسی /قبرستان قتلگاه/ عطر فروشی/ تسبیح کشی/ گلکاری آب/ قلفت/ راسته سیاوون/  کلّه سبز/ سرخ بال/ کیشکلیک/ سیاه بازی/ تکیه کرمانی ها/ حمام حاج نوروز/ مِرکُر کُرم/ لامپا / آل / موهای پَت /  20 شاهی/ خیرات خان/ کوچه ارگ/تهرانیان/  بند کشی/ خِفتی/ هَشتی/ آب انبار زرکش/ کوچه های نوغان/  اُرسی / مسجد گوهر شاد و...ازقهوه خانه داش آقا هم سخن به میان آمده است. ولی ساختمان قهوه خانه در یک زیر زمین مجسم شده که خیالی و غیر واقعی است.

 

     پدرمحمود، (غلامعلی) شاگرد بنا بوده و عصرها که خسته از سر کار برمی گشته روی چراغ سه فتیله ای برای خودش چای درست می کرده و می نوشیده وکنار زیرزمین نمور به متکا لم می داده است. روزی دختر استادش حاج مصیب را از درز در اطاق می بیند و او را از پدرش خواستگاری می کند. کبرا غلامعلی را نمی خواسته ولی به اصرار پدربه ازدواج با او راضی می شود. کبری از غلامعلی چهار فرزند به دنیا می آورد. غلامعلی عاشق کبری بوده چه در جوانی چه در میانسالی... و چه حالا که روی تخت بیمارستان از درد رنج می کشد همیشه عاشق کبری بوده است. اما دست تقدیر او را از کبری جدا می کند.  کبری به علت نداری و فقر به خانه پدری  با چهار کودک برمی گردد. حاج مصیب هم به رحمت خدا می رود و اینها می مانند با ورشکستگی حاج مصیب

 

     محمود پسر بزرگ کبری با احمد برادرش برای گذران زندگی تصمیم می گیرند که دراه برگشتن از مدرسه کاری دست و پا کنند و تصمیم می گیرند که با کاغذها و روزنامه های باطله و کاغذ گراف پاکت درست کندد و به مغازه دارها و حتی داروخانه ها بفروشند. شب ها تا دیر وقت کار می کنند و گاهی هم خواهر وبرادر دیگر محمود، قاسم و سوری هم به کمکشان می آیند. مادر هر کاری می کند که مانع از انجام کارکردن بچه ها شود نمی تواند.

 کم کم محمود بزرگ و بزرگتر می شود و به کارهای بزرگتری دست می زند. اوکه درآن زمان در کارگاه قیطان دوزی و گلدوزی کار می کند، تصمیم می گیرد که هر طور شده انتقام خود را از فقر و نداری که بانی آن مردی به نام «اقبال» شده بوده است، بگیرید. سزاوارسخت کوشش می کند و سر انجام ازلحاظ اقتصادی خودرا به پایه ای بلند در اقتصاد می رساند.


برای نویسنده کتاب جناب آقای حسن احمدی فرد، موفقیت های بیشتری آرزو می شود 


درسوکِ دوست ِاز دست رفته، استادِ هنرمند و مترجم و مولوی شناس بزرگ، استاد حسن لاهوتی


در سوکِ دوست نازنینِ از دست رفته، استادِ هنرمند و مترجم و مولوی شناس بزرگ، استاد حسن لاهوتی
http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگم

خط از: استاد علی اکبر مروّجان

درهوای مادر بزرگ/به قلم:سرکار خانم نگار یاحقی

درهوای مادر بزرگ

به قلم: نگار یاحقی 

با فرزاد در اتاقش بودیم. در اتاق غژ غژی کرد و او وارد شد. همان پیراهن خاکستری سورمه ای تنش بود که من همیشه او را با آن می شناختم. تسبیحش هم مثل همیشه توی گردنش بود. پایش را کشید روی زمین تا رسید به تخت فرزاد. نشست رویش. فرزاد شروع کرد به سر به سر گذاشتنش. می خندید. با آن دندانهای مصنوعی زرد رنگش به طبیعی ترین شکل ممکن می خندید.از ته دل. با فرزاد غلغلکش می دادیم و او می خندید بدون اینکه اخمی به ابرو بیاورد. با لهجۀ شیرین فردوسی اش می گفت: نخونجله مکن!
من روسری را از سرش در آوردم و گفتم: مادربزرگ! چرا تو خونه روسری سرتون میکنین؟!
و او تلاش میکرد روسری اش را باز پس بگیرد و میگفت: چونو مکن! ای خاکه!
و بی وقفه می خندید. می خندید.

و من همش میگفتم: چرا به من گفتند مادربزرگ مرده؟! او که اینجا نشسته و دارد می خندد! یکی دیگر را جایش خاک کرده اند و گذاشته اند توی قبر.

همینطور سرخوش بودم توی خواب که یکهو بیدار شدم و سقف روشن اتاقم مرا با واقعیت رو به رو کرد.
آن لحظۀ به توان ابدیت گندی که به خودت می آیی و می بینی که اینها همه اش خواب و خیال بوده!
تا به درک این واقعیت رسیدم، زدم زیر گریه. همان طور توی تختم، آهنگ شکوۀ محسن نامجو و سلام آخر احسان خواجه امیری را گذاشتم و از آن اتفاقهای کمیاب زندگیم افتاد. سر صبح، ناشتایی، همان طور چسبیده به تخت خوابم،کلی گریه کردم. رد اشکهایم ماند روی بالش.
از آن خواب معصوم و بی دغدغۀ بی نهایت واقعی که پر از عطر بی نهایت خوب تن "مادربزرگ" بود، پرت شده بودم به واقعیت سرد و تلخ پر دغدغۀ پوچ ماه دسامبر. دلم میخواست می شد دوباره برگردم به خواب و اگر می شد برگردم این بار سرم را میگذاشتم توی دامنش و او با دستهای چین و چروک دارش سرم را نوازش می کرد.

کاش می شد! آخ اگر می شد!

در یک لحظۀ مزخرف، حساب کردم دیدم امروز هفدهم دسامبر است. سه روز دیگر بیشتر نمانده تا بیست و یکم و بلافاصله از این امید عبثی که از سر نا امیدی، یک آن به دلم راه دادم، عقم گرفت و روزم..تمام روزم تاریک و خسته و بی کس شد تا همین لحظه. همین الان الان. همین الان که بریده ام و تمام تلاش نا امیدانه ام برای نجات امروزم از شر افکار مالیخولیایی بی نتیجه ماند.


نگار- دوشنبه 17 دسامبر 2012

ازاین حسن تا آن حسن/به قلم دکتر محمد جعفر یاحقی

از این حسن تا آن حسن

 به قلم دکتر محمد جعفر یاحقی

امروز(6/1/92) وقتی دوست دیرینم حسن لاهوتی سر برخاک خواجه ربیع نهاد نتوانستم بر خود نلرزم. برای تسلای دلم قلم را بروی لختی گرداندم گریه را باید بر خود می کردم، آن را هم گذاشتم برای دیگران. 

از کی با او آشنا شده بودم، نمی دانم. چه اهمیتی دارد؟ فرض کن از وقتی «سر زلف سخن را به  قلم شانه زده» بود. چه شناسه ای بهتر از قلم؟ و چه شناختی برتر از آثار قلمی؟ آن­ها که با قلم آشنایند با قلم­داران هم آشنایند. بسیاری را ندیده ام اما گویی با آن­ها سال­ها زیسته ام. حسن لاهوتی از آن­ها بود. اوایل انقلاب در سال­های آغازین دهة شست با هم در بنیاد پژوهشهای اسلامی کار می کردیم او درگروه ترجمه و من در گروه فرهنگ و ادب، یادگارهای قلمی آن­ سال­های هردو مان کم نیست. با حندة نمکینش او را می شناختم. من اصولاً خنده را خوش نمی دارم. اما خندة لاهوتی از لونی دیگر بود، نمی توانستی خوش نداشته باشی، و این شده بود برای او یک مشخصه، گمان نمی کنم تنها در نظر من، بسیاری او را با همین تبسم باز و ملیحش می شناختند. چیزی از تبسم فرا تر بود، گاهی تمام پهنای صورت نمکینش را فرا می گرفت؛ به طوری که ممکن بود فکر کنی هیچ غمی ندارد؛ داشت اما نشان نمی داد یا نه  اصلاً به روی خودش نمی آورد. گویی گفته بود غم­هایم را تنها می خورم اما شادی ام را با تو قسمت می کنم، چه می گویم؟ قسمت که نبود، همه اش را به تو ارزانی می داشت. هنوز به معروفی امروز نرسیده بود اما برای من با امروز هیچ فرقی نداشت گویی شهرت امروز را در سیمایش خوانده بودم، که یک جا با هم بر سر یک خوان گرد آمدیم: آن خوان شکوه شمس آنه ماری شیمل بود. در سال 1985 من درکمبریج بودم. انگلیسی گیرندة این کتاب نظرم را سخت به خود جلب و شب و روزم را یکی کرده بود. بخشهایی از آن را ترجمه کرده و قسمتی را فرستاده بودم مشهد که درمجلة دانشکده مان با عنوان «نفوذ مولانا جلال الدین در قلمرو فرهنگ اسلامی» چاپ شد. به مناسبتی برای دوست مشترکمان کامران فانی نوشته بودم که مشغول ترجمة این کتاب هستم و او که نوشته بود حسن لاهوتی هم در مشهد مشغول است. بلا فاصله به حسن نوشتم که من قلم از این کار فروگذاشتم(تُوَدُّ الاَمانات اِلی اَهلها) اصرار از او و انکار از من. بالاخره هم انکار من بر اصرار او فائق آمد و چه خوب شد که حسن در ترجمه سنگ تمام گذاشت و در مقدمه هم کریمانه از اقدام بی اهمیت من یاد کرد. من مترجم نبودم و هنوز هم نیستم اما او مترجم قابلی بود که فقدانش را هنوز جامعة ادبی ما حس نکرده است. مترجمانی مثل او زیاد نیستند که او ترجمه و تحقیق را با هم در می آمیخت. حواشی او بر همین شکوه شمس و کتاب­های دیگری که بعدها در حوزة مولوی پژوهی چاپ کرد از او یک عرفان پژوه تمام ساخته است که باید قلمرو عرفان پژوهی هم از فقدان بی هنگام او برخود بلرزد. در واپسین سال­های دهة شصت، که هنوز دیری از انتشار کتاب شکوه شمس خانم شیمل به ترجمة لاهوتی نگذشته بود، در دانشکده ادبیات مشهد با همکاری کنسولگری پاکستان روزاول اردیبهشت هرسال برنامه­هایی در بزرگداشت اقبال برگزار می کردیم و خانم شیمل که در ایران بود  دریکی از این برنامه­ها مهمان ویژة ما شده بود. شیمل با فارسی مشکل داشت از حسن خواستم که بیاید و به عنوان مترجم همزمان با ما همکاری کند. بعد از جلسه هم ضیافت مختصری بود به دعوت کنسول پاکستان که حسن همچنان مترجمی خانم شیمل را برعهده داشت. آن شب احترام شیمل به حسن را با چشم خود دیدم وهمدلی که درمیان آندو بود راه را برهر بیگانگی ناخواسته ای می بست.

لاهوتی از بخت بلند دیگری نیز برخوردار بود و آن همجواری با دریای موّاج حکمت و عرفان ایران سید جلال الدین آشتیانی بود. آشتیانی کس و کاری نداشت خانوادة لاهوتی درواقع کس وکار آشتیانی هم بودند. آنها در یک ساختمان زندگی می کردند و ما احوال آقا را دائم از حسن لاهوتی می پرسیدیم. نزدیکی حسن به آقا بیش از حد همسایگی و معلم- شاگردی معنی پیدا کرده بود. گمانم «مرید و مرادی» هم توانایی حمل این معنی را نداشت. وقتی در اسرارالتوحید به رابطة خواجه حسن مودِّب با شیخ می رسیدم فکر می کردم «از این حسن تا آن حسن یک گز رسن». آشتیانی بر کتاب کسی مقدمه نمی نوشت. دیباچة 68 صفحه ای او بر کتاب شکوه شمس به ترجمة حسن گمانم یک استثنای منقطع بود.

 آشتیانی این اواخر کمتر با کسی حشر و نشر داشت و بیشتر در خانه می بود. تنها از «لاهوتِ» حسن می شد به «ملکوتِ» آقا راه یافت. یکی از شاگردان انگلیسی ماتسوموتو از ژاپن به هوس دیدن آقا، که روزی استاد استادش-ماتسوموتو-بوده و لابد از کرامات عرفانی وی برای شاگردش حرف­ها زده، به مشهد آمده بود با ایرج پارسی نژاد که دو سه روزی مهمان من بودند. به حسن زنگ زدم که می خواهیم آقا را ببینیم. سر شبی دو سه نفری به دیدار آشتیانی رفتیم و ساعتی و بیشتر با وی نشستیم به میانداری حسن لاهوتی که وی را همچون فرزندی خدمت می کرد. خاطره وعکس­هایی که آن شب گرفتیم گمان می کنم برای آن جوان انگلیسی فراموش نخواهد شد.  خدا می داند چه راز و نیازها و بده بستان­هایی در شب­های دراز زمستان و روزهای گرم و دیرندة تابستان میان آن دو رد و بدل شده است! آخر آن­­ها زبان یکدیگر را خوب می فهمیدند همدلی هم البته چیز دیگری بود! در آن روز برفی نوروز 84 که آقا رخت به صحن عتیق کشید و تا مدت­ها بعد همه به حسن تسلیت می گفتند، گمانم آن­ها که نمی شناختند وی را فرزند آقا تصور می کردند و اشتباه هم نمی کردند؛ او بالاتر از فرزند بود کار از نزدیکتری بسی برتر رفته بود.

حسن با مولف کتاب­هایی که ترجمه می کرد ارتباط عاطفی داشت. یک چشمه اش را در مورد خانم شیمل گفتم. این اواخر به ویژه بعد از ترجمة کتاب مولوی، دیروزتا امروز، شرق تا غرب با فرانکلین لویس مولوی شناس آمریکایی بسیار نزدیک بود و با او مراودة علمی داشت. زمانی هم که کتاب را ترجمه می کرد بسیاری از معضلات را با مشورت او می گشود. وقتی بخشی از کتاب را ترجمه کرده بود از من خواست که ویراستاری کار او را برعهده بگیرم. به این نیت روزی با هم به خانه اش رفتیم و یادداشت­های انبوهش در مورد کتاب را به من نشان داد. صفحاتی از ترجمة او را، که خیلی هم مرتب نبود، به خانه بردم و مقداری به نیت ویرایش خواندم. بعد دیدم با گرفتاری­هایی که من دارم کار به درازا می کشد. هم او هم ناشر شتاب داشتند برای آن که شنیده بودند مترجم و ناشر دیگری قراراست کار را منتشر کنند، عذر خواستم و او را دست تنها گذاشتم. مردانه و چالاک به میان کار در آمد و ترجمة پاکیزة خود را اندکی بعد از آن مترجم بیرون آورد که بزودی جای خود را باز کرد. با هم قرار گداشته بودیم که زمینه را برای حضور فرانکلین در مشهد فراهم کنیم. و او قرار بود در قالب استفاده از فرصت مطالعاتی به دانشگاه ما بیاید که گرفتاری های عدیده راه را براین اقدام بست تا این که حسن به امریکا رفت و این آخر عمری را اغلب دور از وطن اما نردیک به او گذرانید. رفت و آمد به امریکا در این سال­ها چندان آسان نبود، با این حال او مرتب به مشهد سر می زد. گذشته از این با دوستان دائم از طریق پست الکترونیکی در تماس بود به طوری که گاه نمی دانستیم واقعاً حسن در اینجاست یا آنجا. رسالة دکتری همکار جوان من خانم سمیرا بامشکی برندة جایزة دکتر محتبایی شده بود و فرانکلین از طریق اینترنت از وجود چنین اثری در مشهد مطلع شده و اظهار علاقه کرده بود با نویسندة کتاب آشنا و مرتبط شود. حسن برای این کار با من تماس گرفت که ارتباطشان را برقرارکردم. همزمان کتاب خانم بامشکی چاپ شد در انتشارات هرمس با عنوان روایت شناسی قصه های مثنوی.همین چند ماه پیش درست در روزهای آغازین شهریور1391 که حسن برای آخرین بار به مشهد آمده بود روزی به من تلفن کرد که همدیگر را ببینیم. قرار شد روزچهارم شهریور به اتفاق برای مراسم سال­روز بزرگداشت اخوان به آرامگاه فردوسی برویم. عصر آن روز با اتومبیل من به آرامگاه رفتیم که در راه خبر انتشار کتاب خانم بامشکی را به او دادم و فردایش به ناشر زنگ زدم که دو نسخه از آن را برای حسن و فرانکلین به شیکاگو بفرستد که روز بعد خبر داد که فرستاده است. در راه که می رفتیم به من گفت: من سرطان دارم و می میرم. این جمله را چنان اِخباری و بی دغدغه گفت که انگار به قول بیهقی از«پالوده خوردن» سخن می گوید. نمی توانستم باور کنم که کسی اینگونه راحت با مرگ کنار آمده باشد. چند ماه بعد که همسر گرامی­اش با درد و اندوه به من نوشت که حسن مایل است در آرامگاه فردوسی دفن شود دانستم که میان آن فردوسی آمدن واین علاقه رابطه ای عاطفی بوده است. از روح بلند او و در پیشگاه همکار عزیزمن و همسر عزیز او خانم لاهوتی شرمسارم که به دلایل متعدد قانونی نتوانستم برایش کاری بکنم و او امروز در باغ خواجه ربیع اما در حسرت درگاه فردوسی کبیر مثل بسیاری از آرزوها برای همیشه به خاک رفت و ازنظرها پنهان شد. و من اینک همنوا با همشهری او بوالفضل بیهقی، که در مورد همنامش احمد حسن میمندی گفته بود، می گویم: «دریغا حسن یگانة روزگار بود و چنو کم یافته شود...و به مرگ این محتشم کفایت و بزرگی بمرد و این جهان گذرنده دارِ خلود نیست...».   

 

 

عرفان پژوه دل آگاه زمان و دُردانه ی مولوی شناسان دوران « حسن لاهوتی » از میان ما پر کشید

انّا لِله وَ انّا الیهِ راجعون 

عرفان پژوه دل آگاه زمان و دُردانه ی مولوی شناسان دوران « حسن لاهوتی » از میان ما پر کشید تا بر بلندترین شاخه ی طوبای فردوس خداوند منزل گزیند. همسر و همدم، همدل و پدر بزرگوارمان را« ساعت 11 صبح فردا( سه شنبه ، ششم فروردین ماه یکهزار و سیصد و نود و دو ) در « باغ اوّل آرامگاه خواجه ربیع » به خاک می سپاریم تا بیارامد و خاطره ی خوبی هایش را در سینه فرو می نهیم تا جریحه ی دل داغدارمان را التیامی باشد .

فریده لاهوتی
رضا ، علی ، و شیما


..........................................................................

دوستان عزیز و دانشور!

 لطفا از در ورودی روبه روی پارکینگ به باغ اول خواجه ربیع مشهد وارد شوید

و به علت تعطیلی روزنامه ها در ایام نوروز،خبر را با پیامک یا تلفن یا اشتراک گزاری در

 اینترنت و فیس بوک،به اطلاع عموم دوستان استاد برسانید. افضلی


توضیح:

مجلس ترحیم و ختم مترجم و مولوی شناس بزرگ، زنده یاد استاد حسن لاهوتی، روز پنجشنبه

 هشتم فروردین 92( از ساعت 4تا6 بعد ازظهر) درمسجد توفیق احمد آباد، واقع درنبش خیابان

 طالقانی 9 برگزار خواهد شد.