ازاین حسن تا آن حسن/به قلم دکتر محمد جعفر یاحقی
به قلم دکتر محمد جعفر یاحقی
امروز(6/1/92) وقتی دوست دیرینم حسن لاهوتی سر برخاک خواجه ربیع نهاد نتوانستم بر خود نلرزم. برای تسلای دلم قلم را بروی لختی گرداندم گریه را باید بر خود می کردم، آن را هم گذاشتم برای دیگران.
از کی با او آشنا شده بودم، نمی دانم. چه اهمیتی دارد؟ فرض کن از وقتی «سر زلف سخن را به قلم شانه زده» بود. چه شناسه ای بهتر از قلم؟ و چه شناختی برتر از آثار قلمی؟ آنها که با قلم آشنایند با قلمداران هم آشنایند. بسیاری را ندیده ام اما گویی با آنها سالها زیسته ام. حسن لاهوتی از آنها بود. اوایل انقلاب در سالهای آغازین دهة شست با هم در بنیاد پژوهشهای اسلامی کار می کردیم او درگروه ترجمه و من در گروه فرهنگ و ادب، یادگارهای قلمی آن سالهای هردو مان کم نیست. با حندة نمکینش او را می شناختم. من اصولاً خنده را خوش نمی دارم. اما خندة لاهوتی از لونی دیگر بود، نمی توانستی خوش نداشته باشی، و این شده بود برای او یک مشخصه، گمان نمی کنم تنها در نظر من، بسیاری او را با همین تبسم باز و ملیحش می شناختند. چیزی از تبسم فرا تر بود، گاهی تمام پهنای صورت نمکینش را فرا می گرفت؛ به طوری که ممکن بود فکر کنی هیچ غمی ندارد؛ داشت اما نشان نمی داد یا نه اصلاً به روی خودش نمی آورد. گویی گفته بود غمهایم را تنها می خورم اما شادی ام را با تو قسمت می کنم، چه می گویم؟ قسمت که نبود، همه اش را به تو ارزانی می داشت. هنوز به معروفی امروز نرسیده بود اما برای من با امروز هیچ فرقی نداشت گویی شهرت امروز را در سیمایش خوانده بودم، که یک جا با هم بر سر یک خوان گرد آمدیم: آن خوان شکوه شمس آنه ماری شیمل بود. در سال 1985 من درکمبریج بودم. انگلیسی گیرندة این کتاب نظرم را سخت به خود جلب و شب و روزم را یکی کرده بود. بخشهایی از آن را ترجمه کرده و قسمتی را فرستاده بودم مشهد که درمجلة دانشکده مان با عنوان «نفوذ مولانا جلال الدین در قلمرو فرهنگ اسلامی» چاپ شد. به مناسبتی برای دوست مشترکمان کامران فانی نوشته بودم که مشغول ترجمة این کتاب هستم و او که نوشته بود حسن لاهوتی هم در مشهد مشغول است. بلا فاصله به حسن نوشتم که من قلم از این کار فروگذاشتم(تُوَدُّ الاَمانات اِلی اَهلها) اصرار از او و انکار از من. بالاخره هم انکار من بر اصرار او فائق آمد و چه خوب شد که حسن در ترجمه سنگ تمام گذاشت و در مقدمه هم کریمانه از اقدام بی اهمیت من یاد کرد. من مترجم نبودم و هنوز هم نیستم اما او مترجم قابلی بود که فقدانش را هنوز جامعة ادبی ما حس نکرده است. مترجمانی مثل او زیاد نیستند که او ترجمه و تحقیق را با هم در می آمیخت. حواشی او بر همین شکوه شمس و کتابهای دیگری که بعدها در حوزة مولوی پژوهی چاپ کرد از او یک عرفان پژوه تمام ساخته است که باید قلمرو عرفان پژوهی هم از فقدان بی هنگام او برخود بلرزد. در واپسین سالهای دهة شصت، که هنوز دیری از انتشار کتاب شکوه شمس خانم شیمل به ترجمة لاهوتی نگذشته بود، در دانشکده ادبیات مشهد با همکاری کنسولگری پاکستان روزاول اردیبهشت هرسال برنامههایی در بزرگداشت اقبال برگزار می کردیم و خانم شیمل که در ایران بود دریکی از این برنامهها مهمان ویژة ما شده بود. شیمل با فارسی مشکل داشت از حسن خواستم که بیاید و به عنوان مترجم همزمان با ما همکاری کند. بعد از جلسه هم ضیافت مختصری بود به دعوت کنسول پاکستان که حسن همچنان مترجمی خانم شیمل را برعهده داشت. آن شب احترام شیمل به حسن را با چشم خود دیدم وهمدلی که درمیان آندو بود راه را برهر بیگانگی ناخواسته ای می بست.
لاهوتی از بخت بلند دیگری نیز برخوردار بود و آن همجواری با دریای موّاج حکمت و عرفان ایران سید جلال الدین آشتیانی بود. آشتیانی کس و کاری نداشت خانوادة لاهوتی درواقع کس وکار آشتیانی هم بودند. آنها در یک ساختمان زندگی می کردند و ما احوال آقا را دائم از حسن لاهوتی می پرسیدیم. نزدیکی حسن به آقا بیش از حد همسایگی و معلم- شاگردی معنی پیدا کرده بود. گمانم «مرید و مرادی» هم توانایی حمل این معنی را نداشت. وقتی در اسرارالتوحید به رابطة خواجه حسن مودِّب با شیخ می رسیدم فکر می کردم «از این حسن تا آن حسن یک گز رسن». آشتیانی بر کتاب کسی مقدمه نمی نوشت. دیباچة 68 صفحه ای او بر کتاب شکوه شمس به ترجمة حسن گمانم یک استثنای منقطع بود.
آشتیانی این اواخر کمتر با کسی حشر و نشر داشت و بیشتر در خانه می بود. تنها از «لاهوتِ» حسن می شد به «ملکوتِ» آقا راه یافت. یکی از شاگردان انگلیسی ماتسوموتو از ژاپن به هوس دیدن آقا، که روزی استاد استادش-ماتسوموتو-بوده و لابد از کرامات عرفانی وی برای شاگردش حرفها زده، به مشهد آمده بود با ایرج پارسی نژاد که دو سه روزی مهمان من بودند. به حسن زنگ زدم که می خواهیم آقا را ببینیم. سر شبی دو سه نفری به دیدار آشتیانی رفتیم و ساعتی و بیشتر با وی نشستیم به میانداری حسن لاهوتی که وی را همچون فرزندی خدمت می کرد. خاطره وعکسهایی که آن شب گرفتیم گمان می کنم برای آن جوان انگلیسی فراموش نخواهد شد. خدا می داند چه راز و نیازها و بده بستانهایی در شبهای دراز زمستان و روزهای گرم و دیرندة تابستان میان آن دو رد و بدل شده است! آخر آنها زبان یکدیگر را خوب می فهمیدند همدلی هم البته چیز دیگری بود! در آن روز برفی نوروز 84 که آقا رخت به صحن عتیق کشید و تا مدتها بعد همه به حسن تسلیت می گفتند، گمانم آنها که نمی شناختند وی را فرزند آقا تصور می کردند و اشتباه هم نمی کردند؛ او بالاتر از فرزند بود کار از نزدیکتری بسی برتر رفته بود.
حسن با مولف کتابهایی که ترجمه می کرد ارتباط عاطفی داشت. یک چشمه اش را در مورد خانم شیمل گفتم. این اواخر به ویژه بعد از ترجمة کتاب مولوی، دیروزتا امروز، شرق تا غرب با فرانکلین لویس مولوی شناس آمریکایی بسیار نزدیک بود و با او مراودة علمی داشت. زمانی هم که کتاب را ترجمه می کرد بسیاری از معضلات را با مشورت او می گشود. وقتی بخشی از کتاب را ترجمه کرده بود از من خواست که ویراستاری کار او را برعهده بگیرم. به این نیت روزی با هم به خانه اش رفتیم و یادداشتهای انبوهش در مورد کتاب را به من نشان داد. صفحاتی از ترجمة او را، که خیلی هم مرتب نبود، به خانه بردم و مقداری به نیت ویرایش خواندم. بعد دیدم با گرفتاریهایی که من دارم کار به درازا می کشد. هم او هم ناشر شتاب داشتند برای آن که شنیده بودند مترجم و ناشر دیگری قراراست کار را منتشر کنند، عذر خواستم و او را دست تنها گذاشتم. مردانه و چالاک به میان کار در آمد و ترجمة پاکیزة خود را اندکی بعد از آن مترجم بیرون آورد که بزودی جای خود را باز کرد. با هم قرار گداشته بودیم که زمینه را برای حضور فرانکلین در مشهد فراهم کنیم. و او قرار بود در قالب استفاده از فرصت مطالعاتی به دانشگاه ما بیاید که گرفتاری های عدیده راه را براین اقدام بست تا این که حسن به امریکا رفت و این آخر عمری را اغلب دور از وطن اما نردیک به او گذرانید. رفت و آمد به امریکا در این سالها چندان آسان نبود، با این حال او مرتب به مشهد سر می زد. گذشته از این با دوستان دائم از طریق پست الکترونیکی در تماس بود به طوری که گاه نمی دانستیم واقعاً حسن در اینجاست یا آنجا. رسالة دکتری همکار جوان من خانم سمیرا بامشکی برندة جایزة دکتر محتبایی شده بود و فرانکلین از طریق اینترنت از وجود چنین اثری در مشهد مطلع شده و اظهار علاقه کرده بود با نویسندة کتاب آشنا و مرتبط شود. حسن برای این کار با من تماس گرفت که ارتباطشان را برقرارکردم. همزمان کتاب خانم بامشکی چاپ شد در انتشارات هرمس با عنوان روایت شناسی قصه های مثنوی.همین چند ماه پیش درست در روزهای آغازین شهریور1391 که حسن برای آخرین بار به مشهد آمده بود روزی به من تلفن کرد که همدیگر را ببینیم. قرار شد روزچهارم شهریور به اتفاق برای مراسم سالروز بزرگداشت اخوان به آرامگاه فردوسی برویم. عصر آن روز با اتومبیل من به آرامگاه رفتیم که در راه خبر انتشار کتاب خانم بامشکی را به او دادم و فردایش به ناشر زنگ زدم که دو نسخه از آن را برای حسن و فرانکلین به شیکاگو بفرستد که روز بعد خبر داد که فرستاده است. در راه که می رفتیم به من گفت: من سرطان دارم و می میرم. این جمله را چنان اِخباری و بی دغدغه گفت که انگار به قول بیهقی از«پالوده خوردن» سخن می گوید. نمی توانستم باور کنم که کسی اینگونه راحت با مرگ کنار آمده باشد. چند ماه بعد که همسر گرامیاش با درد و اندوه به من نوشت که حسن مایل است در آرامگاه فردوسی دفن شود دانستم که میان آن فردوسی آمدن واین علاقه رابطه ای عاطفی بوده است. از روح بلند او و در پیشگاه همکار عزیزمن و همسر عزیز او خانم لاهوتی شرمسارم که به دلایل متعدد قانونی نتوانستم برایش کاری بکنم و او امروز در باغ خواجه ربیع اما در حسرت درگاه فردوسی کبیر مثل بسیاری از آرزوها برای همیشه به خاک رفت و ازنظرها پنهان شد. و من اینک همنوا با همشهری او بوالفضل بیهقی، که در مورد همنامش احمد حسن میمندی گفته بود، می گویم: «دریغا حسن یگانة روزگار بود و چنو کم یافته شود...و به مرگ این محتشم کفایت و بزرگی بمرد و این جهان گذرنده دارِ خلود نیست...».