از ژنو تا پاریس..از من تا من/نگار یاحقی
از ژنو تا پاریس..از من تا من
از: سرکارخانم نگار یاحقی
در ایستگاه راه آهن ژنو نشستهام روی نیمکت.
منتظر قطار پاریس که از راه برسد.
آرامم،آرامم،آرام.
با وجود آن همه کار استرس زایی که در طول دو هفتۀ آینده منتظرم است آرامم و لبخند به لب دارم.
به مردم نگاه میکنم و آهنگ گوش می دهم.
.به مردم، زن و مرد، سیاه و سفید و زرد
که آستین حلقه و دامن پوشیده اند. به مردهای اتو کشیده و کروات زده و به جوانهای شلوارک
پوشیده.
لذت میبرم از این همه تنوع وگونه گونی.از این همه آزادی و آرامش و با خودم میگویم که این
تنوع در همۀ ابعادش چیزی بوده که خدا میخواسته و در ذات دنیا قرار داده.
نشستهام روی نیمکت،پلاستیک هایم پر از شکلات سوئیس، آهنگ گوش میکنم و آرامم.
بند بند وجودم،تک تک سلولهایم آرام اند.
صبح با همان شلوار گرم کنی که شب با آن خوابیده بودم آمدم بیرون و ژاکتم را بستم به کمرم و
هدستم را گذاشتم روی گوشهایم. از خانۀ میزبان سوئیسی ام قدم زدم به سمت ایستگاه
اتوبوس،سوار شدم و آمدم به ایستگاه راه آهن ژنو.
مدتهاست آن اخم معروفم را گمکرده ام. آن اخم معروفم را که میگذاشتم روی صورتم موقع بیرون
آمدن از خانه. در حال راه رفتن یا انتظار. در اتوبوس و تاکسی و مترو و تمام اماکن عمومی.
آن اخمی که مامان همیشه بابتش سرزنشم میکرد و میگفت نکن ! روی پیشانی ات
چروک میافتد ! زود صورتت پیر میشود !
اینجا لبخند جای آن اخم معروف نشسته.
اینجا لبخند میزنم به روی خودم در آینه هر روز صبح، به روی خودم، مردم، دنیا.
هوا هوای مورد علاقه ام است. ابری بی باران با باد ملایم.
میکشم هوای خوب تازه را در ریه هایم.
امروز دوم ژوئیه ست. سه روز دیگر میشود ده ماه که فرانسه ام.
این چند روز سفر کلی خاطراتم از جلوی چشمانم گذشت. در آزادی و آرامش و تنهایی قد کشیدم. گاهی اوقات جلوی یک سری نوستالژی ها و دلتنگی برای فضاها و آدمها شکستم و گریه کردم. گاه آرام آرام و گاه هق هق.گاه بریدم از فشار درس و زندگی. گاه ناامید شدم از پیدا کردن خودم در یک جامعۀ اروپایی. گاه از خودم پرسیدم: شدنی است اینکه در ذهنم کاشته ام و سالها پرورانده ام؟
هر بار که می افتادم زیر هجوم سختیهای گوناگون، که طاقتم طاق میشد که ورد زبانم می شد:
نمیتوانم..نمیتوانم
یادم می آوردم که چه سختیهایی را به جان خریدم تا برسم به اینجایی که هستم.
که برای اثبات خیلی چیزها آمده ام.
اثبات خیلی چیزها در وهلۀ اول به خودم و بعد به جامعۀ سنتی ای که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده
ام. جامعهای که دختر را تا مجرد است با
پدر و مادر و تا ازدواج میکند با شوهر و خانه و فرزند میخواهد و می شناسد.
جامعهای که در یک کلام، مختصر و مفید، دختر را "معرفۀ به اضافه" تلقی می کند..
که تحصیل و کار باید فرع باشد برای دختر و این مفهوم باید در ذهنش درونی شده باشد که :
آخرش چه؟ باید ازدواج کنی یا نه؟
که این تحصیل و کار دختر لزوما این حق را به او نمیدهد که به استقلال و خودمختاری مطلق برسد.
بایدبه نوعی وابسته بودنش را به کسی حفظ کند.
یادم میآمد که من برای ممکن کردن ناممکن ها آمده ام. برای تحقق دور از ذهن ها.
یادم میآمد از کودکی هایم. که هرگز جنسیتم را، زن بودنم را آنطوری که در اطرافم می
دیدم نخواستم و قبول نکردم.
…...
حالا نشستهام در قطار.
،نگاه میکنم به زمینهای تا چشم کار میکند سبز سوئیس دوست داشتنی.
،کشور دریاچه ها و آبشارها
کشور سبز،سبز،سبز.
کشور مردمان آرام،مردمان صلح.
که مگر میشود آدم این همه سبزی و آب دور و برش باشد و آرام و قرار نداشته باشد در
رفتارش،کلامش و حتی طنین صدایش؟
قطار را همیشه دوست داشته ام.
چه از دل کویر بگذرد، چه از کنار دریا، چه از کنار بیشه و جنگل و مزرع و مرتع.
قطار، افسار گسیخته می تازد میان جنگلها، دشت ها و بیشه ها. اسلایدهای زندگیم با سرعت از جلوی چشمانم رد میشوند و میرسم به خودم.
همین جا،همین لحظه،اکنون..
خوشحالم از آنی که هستم، از آنی که دلم میخواست بشوم و حس میکنم که دارم میشوم و البته که هنوز این قطار باید برود.
"هنوز راه دارد تا برسد به پاریس. هنوز راه دارد تا برسد به "نگار.
تصنیف "در قطار" در سرم میپیچد :
.
می دود آسمان
می دود ابر
می دود دره و می دود کوه
می دود جنگل سبز انبوه
می دود رود
می دود نهر
می دود دهکده
می دود شهر
می دود می دود دشت و صحرا
می دود موج بی تاب دریا
می دود خون گلرنگ رگ ها
می دود فکر
می دود عمر
می دود ،می دود ، می دود راه
می دود موج و مهواره و ماه
می دود زندگی خواه و ناخواه
من چرا گوشه ای می نشینم؟
دوم ژوئیه
2012/
توضیح:(شعرتصنیف"در قطار" از سروده های ژاله اصفهانی ست)