كوچه ی ماشين قراضه/(خطاب زن به شوهرش/بر وزن(ماشین مشدی مندلی)/رضا افضلی

كوچه ی ماشين قراضه


(خطاب زن به شوهرش/بر وزن ترانه ی مشهور (ماشین مشدی مندلی/نه بوق داره نه صندلی)

صاب مرده رو، هُلِش نده
نمي شه روشنش كني
مرده تِکون نمی خوره
هر چه لباس تنش كني

براي شستن ماشين 
هي آبا رو حروم نكن
با اين ندونم كاريا
عمرِ منو تموم نكن

خودِت ميگي ميكانيكه 
ازين اُتُل عاجز شده
حق داره چون كه آهناش
خاكسترِ فِلز شده

جنازه ی اين قراضه 
لونه ی گربه ها شده
از بچه هاي كوچمون 
پر از برو بيا شده

آخه چقد مي خواي ازش
آشغالو رو جارو كني
پوسيدگي ش داد مي زنه
ميخ ميشه توش فرو كني

قيافه ی اين اُتُلو 
زير بَزَك پنهون نكن
بيا بخواب خسته شدي
خودتو نصفه جون نكن

ببر ديگه جنازه رو
تو بيابون چالش بكن 
بها نده به سنداش 
تو سطل آشغالش بكن

يه بار نشد با اين ماشين
زود برسي سرِكارت
سوار كني مسافرار
دُرُس بشه كار و بارت

هميشه دستات سياهه
حتي شباي عروس كشون
با بچه ها هُلِش مي ديم
روز عزا ،دوون دوون 

همسايه ها ي كوچه مون 
ازدستِ ما رَم مي كنن
از ترس ما يواشكي
پشتشونو خم مي كنن

آدرس مي دن كوچه ی ما:
كوچه ی ماشين خرابه س
به اين نشون رو كاپوتش 
چن تا آچار يه آفتابه س

تُلمبه ی سينه تو برف
هي مي زنه تُلُپ تُلُپ
بس كه مي شيم خيس عرق
آب مي خوريم قُلُپ قُلُپ

آخه مگه چي مي خوريم
كه اين همه زور بزنيم
يه روز فَلج مي شيم اَگِه
يه زور ناجور بزنيم

بازم دلت خوشه بِهِش
پشت شيشه ش گل مي ذاري
دسته گلاي مصنوعي 
كنار بلبل مي ذاري

براي چاي عصرونه
يه حَبّه هم قَن نداريم
حتي براي اِشكنه 
يه ذرّه روغن نداريم

حقوقتو براي چي
روغن و بنزين مي كني
اگه به خر عَلف بدي 
سوار مي شي هين مي كني

حيف طلاي من نبود 
كه خرج صافكاري بشه
براي رنگ و روغنش 
قربون اين گاري بشه

عوارض تازه مياد 
نداده پول بيمه شو
هر دَفه بُكسِلِش كني 
بايد بدي جريمه شو

با اين كه قطر سنداش 
به قدر يه كتاب شده
اسم تو نيس توي يكيش
عين يخي كه آب شده

تو اين ماشين يه بار نشد
بي هل دادن سوار بشيم
يه بار نشد مثل آدم
وارد يه بازار بشيم

بي لباس خاكي پاكي
حاضر بشيم تو مهموني
پشت دراي خرابش 
نَشيم اسير و زندوني

يه بار نشد بنزين بخواد
تو جيبامون سو نزني
براي خرج موتورش 
پيش همه رو نزني

ول كن ديگه اين اتاقو 
كه داره چرخ و صندلي
هيچي نداره واسه مون
به غيرِخرج و معطلي

ول كن ديگه صاب مرده رو 
ول كن ديگه پاكش نكن 
پول غذاي خونه رو 
زهرِمارِ باكش نكن 

رضا افضلی 11/7/75

http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگم

دلِ صندوق غرق خاطرات است/به نقل از منظومۀ(مشهدی های قدیمی)رضا افضلی به سال 1377


دلِ صندوق غرق خاطرات است


به نقل از منظومۀ بلند و منتشر نشدۀ(مشهدی های قدیمی) سرودۀ رضا افضلی به سال 1377


دلِ صندوق، غرقِ خاطرات است
چو حنظل تلخ و، شيرين چون نبات است

به ظاهر، چهره اي دارد شكسته
دري قفل و دهاني سخت بسته

بُوَد رنگِ درونش ارغواني
به رنگِ روي مادردر جواني

اگر مادر بزرگ آن را گشايد
بهاري رنگ رنگ از آن برآيد

چو آيد بر سرِ صندوق خودگاه
برون مي آيد از ژرفِ دلش آه

زِژرفِ دَلبُكش جوشد بهاران
نخِ رنگين تر از گل زير باران

دمادم بوي خوش خيزد از آن جا
شكوفد لا به لاي بقچه گل ها

درونِ شيشه، گَردِ قُوتّوها
کند صندوق را پُررنگ و بوها

گهی خيزد، شميمِ موميايي
كنارِ مُهرهاي كربلايي

كنار تذكره،يك كهنه هَميان
بِگويد از سفرهاي فراوان

درون شيشه ا ی«آبِ فرات» است
به لاي شال ها شاخِ نبات است

درخشد دانة تسبيحِ گلگون
به شكلِ دانة گيلاسِ پرخون

ز بقچه سر زند رنگين كمان ها
ز«مُرواري» درآيد كهكشان ها

يلِ مخمل كه باشد نرم وگلدوز
گلي دارد زسرخي آتش افروز

كند مادر، غبار از بقچه ها پاك
به يادِ رفته ها دارد دلي چاك

براو بس روزهاي شاد، رفته
دگر هرچيز، غير از ياد رفته

اگر صندوقِ او ما را كند شاد
دلِ اورا كند سرشارِ فرياد

گذارد گام با قَدِّ كماني
كه جويد ردِّ پايي از جواني


http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگم

در تصویر:
صندوق قدیمی باز سازی شده: متعلق به خواهر زاده ام حسین بهرامی
عکس از:علیرضا اعلمی

ماجرای شما/رضا افضلی9/5/92

  • ماجرای شما

    برای عزیزان:پسرم روزبه،عروسم پولیا و نوه ام آرتان افضلی
     و تمامی فرزندان وطنم که به کشور های غربی و شرقی مهاجرت کرده اندو یا قصد هجرت به آن کشور ها را دارند.


  • دل تپد روز وشب برای شما
    بهر دیدار و خنده های شما

    هر صدایی ز کوچه می آید
    آوَرَد مهربان صدای شما

    سازگاری نداشت با محنت
    روحِ حسّاس وبی ریای شما

    عاقبت از کنار ما رفتید
    رفت تا دورها همای شما

    آید از کوچه های آخرِ سال
    پرّش و بانگِ وای وای شما

    سورِآتش چو می رسد، پیداست
    از پس شعله ها، شُمای شما

    صفِ آتش کند بسی تکرار
    جنبش و شور و ماجرای شما

    رسد از کوچه های عصر به گوش
    تُپ تُپِ توپ و طبل پای شما

    از نسیم و درخت می شنویم
    پچ پچِ گنگ و آشنای شما

    صبح و شب پَر زَنَد کبوترِ دل
    با بسی شوق در هوای شما

    کاش یک لحظه جای ما بودید
    می نشستیم ما به جای شما

    تا ببینید آن چه رفته به ما
    زین همه غصه و جفای شما

    نوبتی باشد آسیاب و رَسَد
    نوبت و دورِ آسیای شما

    زهرِ هجری که داده اید به ما
    نکند طفل تان بجای1 شما

    کاش در خواب هم پدر- مادر
    سرنهد روی شانه های شما

    کاش گردد وطن به شادی و شوق
    باز هم مأمن و سرای شما

    کاش می بود خانۀ پدری
    بزمگاهِ «کیا بیا»ی شما

    ترکِ میهن دوایتان گشته
    کُشته مارا همین دوای شما

    کاش در خدمتِ وطن می بود
    پنجه های گره گشای شما

    گشته آیا کنون تمدّن غَرب
    مهد آزادی و رضای شما؟

    با بهایی که داده اید، کمی
    داده او قیمتِ عطای شما؟

    ترک خویشان و غربت و هجران
    بوده یک ذَرّه از بهای شما

    بچه های وطن! به هرجایی
    بدهد عمر خوش خدای شما

    چون دماوند سرفراز شود
    قامتِ همّت رسای شما

    شادی و عیش و راحتی آید
    در جهانِ «برو بیا»ی شما

    پارسی این زبان جاویدان
    مرده ریگی ست از نیای شما

    پارسی از زبانتان جوشد
    تا شود پیر و رهنمای شما

    ادب و شعر آن روان بادا
    از بُنِ چشمه های نای شما

    هر زمانی نثار طفلان باد!
    به به و شوق و مرحبای شما

    گُفت و کِردارِخوب و فکرت نیک
    باد همواره پیشوای شما

    منتظرمانده تا که برگردید
    کشور و شهر و روستای شما

    وین همه کوه و جنگل و دریا
    معدن نفت و مس، طلای شما

    جشن هاتان همه گرامی باد!
    بهرِ هر خویش و آشنای شما

    هفت سین سلامتی و سُرور
    باد در سورِ هرسرای شما

    در بساطِ شراب و شیرینی
    باد سرچشمۀ بقای شما

    زنده فرهنگ بی کرانۀ شرق
    باد خورشید و روشنای شما

    ابرِفرهنگ و شعرِ ایرانی
    آبیاری کند گیای شما

    بانگ فردوسی و حماسۀ او
    باد آواز شب زُدای شما

    شعرخیام و مولوی،حافظ
    هر زمان باد کیمیای شما

    مشرق ومغرب و شمال و جنوب
    هست جولانگه صفای شما

    چشمۀ پاک «اَخلمد» دایم
    اشک ها بارد از قفای شما

    گردن افراخته بسی قُلّه
    تا که بیند دمی لِقای شما

    طُرفه ییلاق های این میهن
    فرش گسترده زیر پای شما

    نیِ چوپانِ دشت های غروب
    نغمه ها دارد از نوای شما

    کاش روزی دوباره برگردید
    در وطن خالی است جای شما

    صوت و تصویرتان چو می آید
    جان مارا کند فدای شما

    چارۀ کار واقعا این است؟
    که بمیریم بی لَقای شما

    والدین هنوز مانده به جای
    شادِ «الوعده» و «وفای» شما

    چشمِ پیرِ«عزیز»هاگرید(2)
     
    سر سجّاده با دعای شما

    رضا افضلی9/5/
    92
    1- بجای=درحق
    2-فرزندان این بنده ازکودکی به مادر بزرگ هایشان مانند بسیاری از مردم ایران، «عزیز» یا «مادرجون» می گویند.

رَوي از پلّۀ «هشتي» چو پايين/ از منظومۀمنتشر نشدۀ (مشهدی های قدیمی) رضا افضلی

رَوي از پلّۀ «هشتي» چو پايين

به نقل از منظومۀ بلندمنتشر نشدۀ (مشهدی های قدیمی)
سرودۀ رضا افضلی در سال ۱۳۷۷


ميان كوچۀ پيچانِ باريك
رسد عابر به دالان هاي تاريك

گهي از خانۀ پايانِ بُن بست
برون آورده ياسي مهربان دست

زند كودك ميان كوچه «اَلپاس»
زدستِ شاخه گيرد خوشه اي ياس

گهي ازلاي دَر چون ماهِ روشن
درخشد چهره هاي دختر و زن

بُوَد اغلب دو «كوبه» نصب بردر 
يكي از بهرِ ماده ديگري نر

دوسكّو منتظر باشد به مدخل
براي خسته و شخصِ مُعَطّل

بُوَد دالانِ «حولي» ها مُسَقّف
پر از سكّو و دورادورِ آن رَف

رَوي از پلّۀ «هَشتي» چو پايين
درو او خُنبي است با آبِ بلورين

بريزد آب در آن مردِ«سقّا»
كه آورده ز«آب انبار» آن جا

زند دل «مَشك» و باشد ديده گريان
شود از وصله هايش قطره، رويان

به يك جا مرغِ مادر، خفته برتخم
زَنَد آن يك به خاكِ «كاله» اي شخم

به گردِ هر اتاقي بر لبِ«رَف»
كشيده بس اثاثِ زندگي صف 

سماور در كنارِ تُنگ و قندان
نيِ پيچ و سرِخوش نقشِ قليان

به رويِ كاسه اي بر روي درگاه
به چشم آيد، سبيلِ تيرۀ شاه

قلم هايي كه خندد در قلمدان
دواتِ «ليقه دار» و كهنه ديوان

تُشك پهن است، در صدرِاتاقي
كنارِ پنجره نزديكِ طاقي

پدر آيد به سوي « نازبالِش»
لبش مي جُنبد از ذكر و نيايش

پدر چون لَم دهد آسوده برآن
پياله آيد و چائیّ و قندان

چو مي پرسد زوضعِ اهل خانه
زكارِ ناشده گيرد بهانه

كسي امروز آب از «چا» كشيده؟
«رضا» رفته زدكّان نان خريده؟

دو بيتش را ز«حافظ» كرده از بر
به «پَرواري» كسي هم مي زند سر

نماز ظهر را در وقت خوانديد
براي جوجه ها ارزن فشانديد؟

كند شب ها سوالاتِ فراوان
زكارِ اين و مكتب خانة آن

كند وقتِ رواجِ كار شادي
بنالد از زمستان و كسادي

ولي باشد به قدرت، مردِخانه
تمامي در پيِ حُكمش روانه

تمام اهل خانه نان خور او 
زمِهرو هيبتش فرمان بر او

پدر وقتي رود از خانه بيرون 
زكسري هاي منزل پرسد افزون

به چشم طفل آيد كاه چون كوه
نُمايد اندكي، بسيار و انبوه

خدا باشد به چشمِ كوچكش نور
شب مهتاب چون نورٌ علي نور

پدر از زور باشد مثل رستم
بُوَد در پنجه اش نيروي عالم

نشانَد طفل را برروي ديوار
شود هرگوشه اي زآن جا پديدار

حضورِ او شَوَد مانع زغوغا
شود از غيبتِ او شور برپا...


..


http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگم