رَوي از پلّۀ «هشتي» چو پايين/ از منظومۀمنتشر نشدۀ (مشهدی های قدیمی) رضا افضلی
رَوي از پلّۀ «هشتي» چو پايين
ميان كوچۀ پيچانِ باريك
رسد عابر به دالان هاي تاريك
گهي از خانۀ پايانِ بُن بست
برون آورده ياسي مهربان دست
زند كودك ميان كوچه «اَلپاس»
زدستِ شاخه گيرد خوشه اي ياس
گهي ازلاي دَر چون ماهِ روشن
درخشد چهره هاي دختر و زن
بُوَد اغلب دو «كوبه» نصب بردر
يكي از بهرِ ماده ديگري نر
دوسكّو منتظر باشد به مدخل
براي خسته و شخصِ مُعَطّل
بُوَد دالانِ «حولي» ها مُسَقّف
پر از سكّو و دورادورِ آن رَف
رَوي از پلّۀ «هَشتي» چو پايين
درو او خُنبي است با آبِ بلورين
بريزد آب در آن مردِ«سقّا»
كه آورده ز«آب انبار» آن جا
زند دل «مَشك» و باشد ديده گريان
شود از وصله هايش قطره، رويان
به يك جا مرغِ مادر، خفته برتخم
زَنَد آن يك به خاكِ «كاله» اي شخم
به گردِ هر اتاقي بر لبِ«رَف»
كشيده بس اثاثِ زندگي صف
سماور در كنارِ تُنگ و قندان
نيِ پيچ و سرِخوش نقشِ قليان
به رويِ كاسه اي بر روي درگاه
به چشم آيد، سبيلِ تيرۀ شاه
قلم هايي كه خندد در قلمدان
دواتِ «ليقه دار» و كهنه ديوان
تُشك پهن است، در صدرِاتاقي
كنارِ پنجره نزديكِ طاقي
پدر آيد به سوي « نازبالِش»
لبش مي جُنبد از ذكر و نيايش
پدر چون لَم دهد آسوده برآن
پياله آيد و چائیّ و قندان
چو مي پرسد زوضعِ اهل خانه
زكارِ ناشده گيرد بهانه
كسي امروز آب از «چا» كشيده؟
«رضا» رفته زدكّان نان خريده؟
دو بيتش را ز«حافظ» كرده از بر
به «پَرواري» كسي هم مي زند سر
نماز ظهر را در وقت خوانديد
براي جوجه ها ارزن فشانديد؟
كند شب ها سوالاتِ فراوان
زكارِ اين و مكتب خانة آن
كند وقتِ رواجِ كار شادي
بنالد از زمستان و كسادي
ولي باشد به قدرت، مردِخانه
تمامي در پيِ حُكمش روانه
تمام اهل خانه نان خور او
زمِهرو هيبتش فرمان بر او
پدر وقتي رود از خانه بيرون
زكسري هاي منزل پرسد افزون
به چشم طفل آيد كاه چون كوه
نُمايد اندكي، بسيار و انبوه
خدا باشد به چشمِ كوچكش نور
شب مهتاب چون نورٌ علي نور
پدر از زور باشد مثل رستم
بُوَد در پنجه اش نيروي عالم
نشانَد طفل را برروي ديوار
شود هرگوشه اي زآن جا پديدار
حضورِ او شَوَد مانع زغوغا
شود از غيبتِ او شور برپا...
..
http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگم
به نقل از منظومۀ بلندمنتشر نشدۀ (مشهدی های قدیمی)
سرودۀ رضا افضلی در سال ۱۳۷۷
سرودۀ رضا افضلی در سال ۱۳۷۷
ميان كوچۀ پيچانِ باريك
رسد عابر به دالان هاي تاريك
گهي از خانۀ پايانِ بُن بست
برون آورده ياسي مهربان دست
زند كودك ميان كوچه «اَلپاس»
زدستِ شاخه گيرد خوشه اي ياس
گهي ازلاي دَر چون ماهِ روشن
درخشد چهره هاي دختر و زن
بُوَد اغلب دو «كوبه» نصب بردر
يكي از بهرِ ماده ديگري نر
دوسكّو منتظر باشد به مدخل
براي خسته و شخصِ مُعَطّل
بُوَد دالانِ «حولي» ها مُسَقّف
پر از سكّو و دورادورِ آن رَف
رَوي از پلّۀ «هَشتي» چو پايين
درو او خُنبي است با آبِ بلورين
بريزد آب در آن مردِ«سقّا»
كه آورده ز«آب انبار» آن جا
زند دل «مَشك» و باشد ديده گريان
شود از وصله هايش قطره، رويان
به يك جا مرغِ مادر، خفته برتخم
زَنَد آن يك به خاكِ «كاله» اي شخم
به گردِ هر اتاقي بر لبِ«رَف»
كشيده بس اثاثِ زندگي صف
سماور در كنارِ تُنگ و قندان
نيِ پيچ و سرِخوش نقشِ قليان
به رويِ كاسه اي بر روي درگاه
به چشم آيد، سبيلِ تيرۀ شاه
قلم هايي كه خندد در قلمدان
دواتِ «ليقه دار» و كهنه ديوان
تُشك پهن است، در صدرِاتاقي
كنارِ پنجره نزديكِ طاقي
پدر آيد به سوي « نازبالِش»
لبش مي جُنبد از ذكر و نيايش
پدر چون لَم دهد آسوده برآن
پياله آيد و چائیّ و قندان
چو مي پرسد زوضعِ اهل خانه
زكارِ ناشده گيرد بهانه
كسي امروز آب از «چا» كشيده؟
«رضا» رفته زدكّان نان خريده؟
دو بيتش را ز«حافظ» كرده از بر
به «پَرواري» كسي هم مي زند سر
نماز ظهر را در وقت خوانديد
براي جوجه ها ارزن فشانديد؟
كند شب ها سوالاتِ فراوان
زكارِ اين و مكتب خانة آن
كند وقتِ رواجِ كار شادي
بنالد از زمستان و كسادي
ولي باشد به قدرت، مردِخانه
تمامي در پيِ حُكمش روانه
تمام اهل خانه نان خور او
زمِهرو هيبتش فرمان بر او
پدر وقتي رود از خانه بيرون
زكسري هاي منزل پرسد افزون
به چشم طفل آيد كاه چون كوه
نُمايد اندكي، بسيار و انبوه
خدا باشد به چشمِ كوچكش نور
شب مهتاب چون نورٌ علي نور
پدر از زور باشد مثل رستم
بُوَد در پنجه اش نيروي عالم
نشانَد طفل را برروي ديوار
شود هرگوشه اي زآن جا پديدار
حضورِ او شَوَد مانع زغوغا
شود از غيبتِ او شور برپا...
..

http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگم
+ نوشته شده در هجدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 0:39 توسط رضا افضلی
|