نوه ام گریه کنان گفت
...
..
مهرگان گفت: «نمی خواهم من پیر شوم»
با دوا خوردنم از هستی خود سیر شوم
/
مهرگان آن نوۀ خُرد نیارست بیان
من به شرح سخنش وارد تفسیر شوم:
/
دید رفتار و فراموشیِ بی حدِّ «عزیز»
گفت من نیز چو او بندی تقدیر شوم؟
/
نوه ام گریه کنان گفت به مادر: چه بد است
مثل «بی بی» به بد حادثه در گیر شوم
/
من نمی خواهم مثل پدرو مادرِ پیر 
افتم از پای و به تدریج زمین گیر شوم
/
ازچه گویی که من طفل چو بابای کلان
خسته و دلزده از پیری بی پیر شوم
/
چه بلایی ست که باچهرۀ پُرچین و چروک
پیر و افتاده و جانخسته و دلگیر شوم
/
گاه با چشم وگهی قلب و زمانی سرودست 
نزد جراح به صد دلهره تعمیر شوم
/
منِ زیبا ی جوان، ازچه جهت ناله کنان
با غم و درد و مرض بسته به زنجیر شوم
/
حیف باشد که من تازه جوان، با رخ صاف
هی چروکیده تن از این همه تغییر شوم
/
با رخ روشن چون چشمه مثال پدرت
اندک اندک بشوم کوچک و تبخیر شوم
/
باورم نیست که از کودکیِ همچو بهشت
داخل خلوت پاییزی و دلگیر شوم
/
شب و روزم شده چون شیردرنده به کمین
عاقبت در دمشان لقمۀ نخجیر شوم
.

رضا افضلی مشهد روز جمعه بیست و سوم مهرماه ۱۳۹۵

http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگ رضا افضلی
https://www.facebook.com/reza.afzali.7/photos_allمطالبم در فیس بوک

https://telegram.me/Reza_afzali_channel
رضا افضلی
شعرها و نوشته ها
...........