شعرِ به يادماندني قرن/ رضا افضلي
رك: كتاب پاژ/ شماره ی ويژه ی اخوان/شعربه يادماندني قرن/ رضا افضلی
ونیز(شناختنامه استاد محمد قهرمان) ازنگارنده
بعضي از برنامه ريزي هاي دوستانه و غير رسمي، براي شركت در بزرگداشت هاي روان شادان: خديو جم، قدسي، اخوان ثالث، گلچينِ معاني، كمال و صاحبكار در منزل قهرمان صورت مي گرفت. مثلاً پرسیده مي شد كه چه كس به مناسبت، شعري گفته يا چه كس مقاله اي نوشته است. چه كسي اوّل بخواند، چه كسي آخر.
آقاي قهرمان تلفني از قولِ دكتر شفيعي كدكني به نگارنده ی اين سطور فرمودند كه مرثيّه اي را كه براي اخوان ثالث سروده ام در مراسمِ چهلم او در باغِ آرامگاه فردوسي بخوانم و من آن شعر را خواندم:
شعرِ به يادماندني قرن
(درسوگ مهدي اخوان ثالث م. اميد)
ایران،
درچادري كبود
به شيون نشسته است
بر شانه ی بلندِ دماوند
راياتِ ابرِ تيره
براي عزاي توست
هان اي اميدِ پير
با آبشارِ نقره اي موي
با من سخن بگوي
مرگِ ترا هنوز
باور نمي كنم
تو زنده اي هنوز
آفاقِ تازه را
جوينده اي هنوز
هان اي شهيدِ شعر
تو سالهاي زندگي ات را
مُردي
تا زندگي كني
تا دركنارِجاري اعصار
چون سروِ سرفراز
در باغِ پر شكوفه ی تاريخ
بالندگي كني
تو لحظه هاي هستيِ خود را
چون سبزه هاي ترد
بر اسبِ شعرِ خويش
خوراندي
تا بعدِ مرگ هم
بر توسني بلند
در دشتِ خاطراتِ خلايق
تازَندگي كني
شعرِ به ياد ماندنيِ قرن!
تو با لبانِ عاشق
تكرار مي شوي
گاهي به سانِ نم نمِ بارانِ صبحگاه
بر سبزه ی فراغت اذهان
مي باري
گاهي به تنگنا
توفان و سيل و تندر و رگبار مي شوي
اي كوهموجِ شعر
وقتي ز سويِ خاورِ دريا
برآمدي
بس كشتيِ عظيم
در پنجه ات
شكست
بس موجهاي خُرد،كه از خشمخيزِِ تو
بر فرشِ شن نشست
اي كاشفِ هزار جزيره
در آبهاي كهنه ی تكرار
مرگ از حياتِ تو
انگشت مي گزد
گيرم شرارِ مرگ
درياي شعر و شور!
تو را خشكاند
با شعرهاي تو
اين گلّه هاي ابر
چه خواهد كرد؟
اين بايدِ هميشه توانا
ـ مرگ ـ
درمانده است
پيشِ كلامِ سِتُرگِ تو
پشتش به خاك آمده آخِر
در رزمِ با دلاورِ نامِ بزرگ تو
اي گُردِ بي بديل به هنگامه ی سخن!
گيسو سپيد كرده به پيكارِ اهرمن!
فردوسي، آن بزرگ
معمارِ بي گزندترين كاخ،
در باغِ بي كرانه ی آن نامة سِتُرگ؛
آنك! كنارِ توست
تا در ركابِ او
رو سوي قلّه ی ابديّت
تا جاودانه پيش بتازي
اي قصّه گوي آخرِ شه نامه اي اميد
پايانِ شاهنامه ی عمرت
خوش!
بايد به اين ختام، بنازي
نه!
مرگِ اميد را
باور نمي كنم
در معبدِ بلندِ حماسه
آن سوي تر ز عشوه ی يك بركة زلال
در زيرِ چترِ سبز درختي
اميّد خفته است
زيرا كه سالها
دَستانسراي توس برايش
افسانه گفته است
اميّد!
شبهاي شعر خواني تو با حكيم پير
و آفاق لاجوردي دلبازِ دشتِ توس
بر تو حلال باد!
باشد كه گورِ تو
چون شعرِتو پناهگهِ عاشقان شود.
رضا افضلی7/6/69
http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگم