کَج خُلق
...
..
درغار تنهايي نشسته بادلِ ريش
سر در گریبان کرده، پنهان مثل درويش
/
دل کنده از خلقی و نشناسد به جز خود
نه آشنا و دوست، نه بيگانه وخويش
/
نه سرزند برکس، نه خواهد بیندش کس
در بی کسی ها طی کند، عمر گرامیش
/
هم همسر و فرزند و یاران را براند
هم راه خودرا بسپرد با رنج و تشویش
/
شطرنج بازِ فکرِ بَد اورا کند مات
باشد هراسان، مُهره اش از مات و از کیش
/
روز و شب و ماهش شود سال و رسد عید
جشنی ندارد همچنان سال و مهِ پیش
/
پیوسه او در خانۀ خود هم غريب است
باشد بُزي تکچر درونِ گلّه اي ميش
/
پنهان کند دل را درون هفت قوطي
ترسد که مار حاسدان آن را زند نيش
/
میلی ندارد تا که پرسد گاه حالی
از مادر و از خواهرو از قوم و از خویش
/
خود هم نمي داند چه دردی باشد اورا
تا که مدد سازند يارانش کم و بيش
/
افسردگي هم دارويي دارد درین عصر
گويد مريضي گر به دکتر وضع روحيش
/
بار کجی دارد که می ترسد بیفتد
این آدم کَج خُلق و کج بین و کج اندیش

رضا افضلی 94/12/15