سرباز
برای خواهرم: طاهره
*

زن، جامۀ نظاميِ مردش را
از بند برگرفت
شيپورِ آفتاب
بيدار باش زد
گرما و نور، ديدۀ سربازِ خسته را
چون غنچه باز كرد
دستانِ كودكي
برگردن پدر
نيلوفري به گردِ درختي:
« بابا! چرا نيامده بايد رفت»؟
*

مادر، كنارِ پنجرۀصبح
ابري ست، در تداركِ باران
وز چكمه هاي چرميِ بَرّاق
مي پرسد:
نان آورِ مرا
بر قُلّه هاي دود نخواهي برد؟
زن،
با جامه هاي شوهر ِخود گويد:
آيا شود دوباره شما را
در طشتِ اشتياق بشويم؟
آيا شقايقي
بر سينة اميد نخواهد رُست؟


اينك به روي گونۀ مادر
باران ماتم است كه مي بارد
سرباز، با لَبانِ وِداعش
بر گونه هاي خيس
گل هاي بوسه است كه مي كارد
*

سرباز مي رود
در خانه مادري
تسبيحِ صبر را
چون شِدّه هاي روشن و تاريك روز و شب
با دست هاي خستۀ خود دوره مي كند
زن بر فرازِ برجِ تحمّل
بر روزهاي آمدنش خيره مي شود.
رضا افضلی 14/12/64


http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگم
https://www.facebook.com/reza.afzali.7/photos_all. مطالب فیس بوکم

photo by : Azade Besharati