کابوس / نگار یاحقی، پاریس
کابوس
.........
نوشتۀ: سرکار خانم نگار یاحقی
پاریس
سردم بود و همه رنگها را خاکستری و سیاه و سفید میدیدم، درست عین یک فیلم قدیمی.
از خواب بلند شده بودم و طبق عادت هر روزه پرده را زده بودم کنار که از پنجره به ایستگاه و مردمان منتظر رسیدن قطار نگاه کنم.
صحنه ای که با آن مواجه شدم صحنه غریب و تراژدیکی بود. یک دختر جوان افتاده بود روی سکوی قطاری که به سمت سن لازار می رفت.. رویش را پارچه سیاه کشیده بودند. موهای بلندش از زیر پارچه سیاه زده بود بیرون.صحنه ، رنگی به جز سیاه و سفید و خاکستری نداشت ولی من از سفیدی تند موهای دخترک دانستم که موهایش به رنگ طلایی است.
کنارش چند نفر ایستاده بودند هراسان. گریه میکردند و به سرشان می زدند. در میان آه و ناله هایشان شنیدم که قطار به این دختر زده و صورتش در اثر برخورد با قطار متلاشی و بعد هم با زجر جان داده است.
دور و بر هر دو سکو غلغله بود. عکاسها و خبرنگارها و مردم فشار می آوردند که به جنازه نزدیک بشوند و از مسئولین سوالاتشان را بپرسند. یکی داد میزد چرا کسی نجاتش نداد وقتی افتاد جلوی مسیر قطار؟
هیچوقت ایستگاه قطار روبروی خانه را اینقدر شلوغ ندیده بودم. به نفس نفس افتاده بودم. مشاهده صحنه اینقدر برایم سنگین بود که پلکهایم از شدت اشک می سوخت و حالم رسما بد شده بود.
...
از جایم بلند شدم.
رفتم کنار پنجره و به عادت هر روزه پرده را زدم کنار که از پنجره به ایستگاه و مردمان منتظر رسیدن قطار نگاه کنم. مردمان هدفون به گوش یا روزنامه به دست و یا دست در جیب منتظر رسیدن قطار بودند. همه چیز عادی بود و من صبح لعنتی ام را با برخاستن از یک خواب دهشتناک شروع کرده بودم و تعبیرش را نمی دانستم.
--
Negar Yahaghi
http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگم
https://www.facebook.com/reza.afzali.7/photos_allمطالبم در فیس بوک
.........
نوشتۀ: سرکار خانم نگار یاحقی
پاریس
سردم بود و همه رنگها را خاکستری و سیاه و سفید میدیدم، درست عین یک فیلم قدیمی.
از خواب بلند شده بودم و طبق عادت هر روزه پرده را زده بودم کنار که از پنجره به ایستگاه و مردمان منتظر رسیدن قطار نگاه کنم.
صحنه ای که با آن مواجه شدم صحنه غریب و تراژدیکی بود. یک دختر جوان افتاده بود روی سکوی قطاری که به سمت سن لازار می رفت.. رویش را پارچه سیاه کشیده بودند. موهای بلندش از زیر پارچه سیاه زده بود بیرون.صحنه ، رنگی به جز سیاه و سفید و خاکستری نداشت ولی من از سفیدی تند موهای دخترک دانستم که موهایش به رنگ طلایی است.
کنارش چند نفر ایستاده بودند هراسان. گریه میکردند و به سرشان می زدند. در میان آه و ناله هایشان شنیدم که قطار به این دختر زده و صورتش در اثر برخورد با قطار متلاشی و بعد هم با زجر جان داده است.
دور و بر هر دو سکو غلغله بود. عکاسها و خبرنگارها و مردم فشار می آوردند که به جنازه نزدیک بشوند و از مسئولین سوالاتشان را بپرسند. یکی داد میزد چرا کسی نجاتش نداد وقتی افتاد جلوی مسیر قطار؟
هیچوقت ایستگاه قطار روبروی خانه را اینقدر شلوغ ندیده بودم. به نفس نفس افتاده بودم. مشاهده صحنه اینقدر برایم سنگین بود که پلکهایم از شدت اشک می سوخت و حالم رسما بد شده بود.
...
از جایم بلند شدم.
رفتم کنار پنجره و به عادت هر روزه پرده را زدم کنار که از پنجره به ایستگاه و مردمان منتظر رسیدن قطار نگاه کنم. مردمان هدفون به گوش یا روزنامه به دست و یا دست در جیب منتظر رسیدن قطار بودند. همه چیز عادی بود و من صبح لعنتی ام را با برخاستن از یک خواب دهشتناک شروع کرده بودم و تعبیرش را نمی دانستم.
--
Negar Yahaghi
http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگم
https://www.facebook.com/reza.afzali.7/photos_allمطالبم در فیس بوک
+ نوشته شده در بیست و دوم مرداد ۱۳۹۴ ساعت 23:39 توسط رضا افضلی
|