محمد افضلی: با گوشه هایی از زندگی ام آشنا شوید: 

سلام! اگر چه شما را نمی بینم و لی حضور و مهربانی شما را حس می کنم. این بنده محمد افضلی در (بیست و سوم آذرماه)سال 1354 در شهر مشهد به دنیا آمدم.گوشم اندک اندک به شنیدن لالائی و شعرهای کودکانه و قصه خوگرفت. چشمانم بیش از هر چیز دیگر با کتاب آشنا شد. پدرم شاعر و دانشگاهی بود. اوکتاب شعرش را در سه سالگی من یعنی مرداد ماه 57 به نام «در شهر غمگرفتة پاییز» منتشرکرد. با خواهرم غزال که از من کمی بزرگ تر بود لابه لای اسباب بازی های متنوع و کارت های آموزشی و کتاب های کودکانه و غیرکودکانه و بعدها دانشگاهی بالیدیم. 

من از کودکی به تدریج با شاعران و استادان و هنرمندان مطرح ایران و خراسان و گاهی جهان آشنا شدم. افتخار داشته ام بزرگانی چون استاد محمد قهرمان اخوان ثالث، دکتر شفیعی کدکنی، حمید مصدق، سیمین بهبهانی، عماد خراسانی، کمال، قدسی و صاحبکار و دیگران را ببینم و با پدرم به منزل استاد گلچین معانی کتاب ببرم. 

درخانة ما با پیروی از پدرم از دست هیچکس کتاب نمی افتاد. البته درآن زمان هنوز مدرنیته تا این حد به ارکان حیات بشر پنجه نینداخته بود. پدرم ضمن خدمت به عنوان کارشناس درکتابخانة تخصصی دانشکدة ادبیات وعلوم انسانی در آن دانشکده و واحدهای دیگردانشگاه فردوسی تدریس می کرد و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد نیز بود. من و برادرم روزبه و خواهرانم غزال و روشنك از همان روزهای کودکی و نوجوانی به کتابخانة محل کار پدرم می رفتیم. قابل دسترس ترین چیزها برای ما قدیم ترین و جدیدترین کتاب ها و مجله ها بود. ورق زدن و تماشای دوره های قدیمی و شماره های جدید مجلة نشنال جئوگرافی و دیدن آن عکس های هنری و حیرت آور یکی از سرگرمی های من بود.

پدرم اصرار داشت که من دنبال رشته ای بروم که کار و زندگی آینده ام را تضمین کند. اوکه عمرو زندگی اش را صرف شعر و کتاب کرده بود بچه هایش را چهار شهید می دانست. این شعر او را که در کتاب هزار و یک شعر محمدعلی سپانلو چاپ شده است برایتان می نویسم: 

چهاركودكِ من 

چهاركودك من

چهاررشتة زنجيرِدست و پاي پدر

چهار قفل به لبها

چهار ميخِ صليب

به جُل جتايِ معاش

چهاركودكِ من

چهار جوجه كه در آستانِ در، هر شب

به جيك جيك ز من آب و دانه مي خواهند.



چهاركودك من 

چهارتن كه شهيدِِ كتاب و شاعري اند

زنم، شهيدِ ششم

كه سود نابرده،

ازين شراكتِ خود سال ها زيان برده ست



چهاركودكِ من

چهارسدّ بلند

به راهِ چشمة بي انتهاي احساسم



چهاركودكِ من

چهاردزدِ مسلّح به مهرباني و عشق

كه مي برند ز من سكّه هاي احساسم. 

رضا افضلی 25/8/61

تا کوچکتر بودیم پدرم به نوبت از من و برادر و دوخواهرم می خواست تا کتابی را که لازم دارد از کتابخانه اش برای او ببریم و در هر جای خانه که کار می کرد یا نشسته بود به دستش بدهیم. او ما را به اختصار با محتوای کتاب ها آشنا می کرد و دفعة بعد می خواست حرف های قبلی را برایش توضیح دهیم. به مادرم می گفت: بدین بهانه همة خانوادة من با کتاب ها و موضوعات آن ها آشنا می شوند. 

سال های عمرم را با دیدن دانشگاه و دانشکده و شنیدن ترم اول و ترم دوم و ترم تابستانی و مشاهدة طرح سوالات و رساله های آمادة دفاع دانشجویان سپری کردم. به خانة ما تلفن های زیادی می شد. پدرم باکمال مهربانی و ادب به دانشجویانش پاسخ می داد و به کارهای مراجعانش رسیدگی می کرد. برنامة هفتگی پدرم را که نگاه می کردم پر بود از کار و درس. در قسمت عصر جمعة برنامه اش نوشته بود: تعطیل برو خوش باش!. 

پدرم در دانشگاه های مختلف تدریس داشت. گاهی من و برادرم و بیشتر مادرم او را با اتومبیل به دانشکده ها و دانشگاه های مختلف می بردیم.یا وقتی کلاس هایش تمام می شد همه باهم به دنبال پدر می رفتیم تا با او به میهمانی یا خرید برویم.

من کتاب های شعر و ادبیات و تاریخ را لا به لای کتاب های ریاضی و فیزیک و حسابان و سایر کتاب های مربوط به ریاضی پنهان می کردم تا وقتی پدرم از دانشکده به خانه می آید و به من سرمی زند، نفهمد که تنها چیزی را که نمی خوانم دروس ریاضی است. روزی که در رشتة ریاضی ثبت نام کردم مدیر دبیرستان که برادر دوست پدرم بود پیش بینی کرده بود که با توجه به معدل پایینم نخواهم توانست در رشتة ریاضی موفق شوم. ولی دوستانم همه در کلاس های ریاضی ثبت نام کرده بودند و از طرفی پدرم می خواست در رشته ای نو درس بخوانم. 

سرانجام من و دوستم حسام برای گرفتن دیپلم ریاضی شب و روزمان را در کتابخانة منزل ما گذراندیم.حسام بیشتر به مطالعه کتاب ها و مجله های اجتماعی می پرداخت و من شعرهای فروغ و شاملو و اخوان را از بر می کردم. به هر حال به هر جان کندنی که بود دیپلم گرفتم. با توجه به عشقم به علوم انسانی، اشتباه دیگرمن این بود که باز هم برای رشتة ریاضی دانشگاه ثبت نام مي کردم و به دانشگاه راه نمي يافتم. 

سرانجام با سرتراشیده ولی هنوز به پادگان نرفته و خدمت نکرده در رشتة طراحی صحنه تهران قبول شدم و عاشقانه به تحصیل پرداختم. انگار پرنده ای بودم که از قفش آزادش کرده باشند. چه روزهای خوشی بود. 

از همان سال اول دانشکده استاد صانعی مرا با دوستانم مسعود و محمدرضا با خودش به تلوزیون برد. به تدریج جا افتادم و از همان سال همواره درکار طراحی صحنه ماندم.

با آن که بعد از پايان بردن دوره طراحي صحنه در رشتة گارگرداني سينما پذيرفته شدم و از طریق سهمیه عضو هیات علمی پدرم توانستم به تهران انتقال يابم،رشتةکارگردانی سینما را رها کردم و به دلیل اختياركردن تاهل و درآمدن از بلا تكليفي به سربازی رفتم و دوره دوساله نظام را تمام كردم و به كار طراحی صحنه مشغول شدم كه تا اكنون ادامه دارد... محمد افضلی



از طرف چپ: محمد افضلی/علی کیانی طلایی/ زهره حق پژوه/رضا افضلی/ غزال افضلی 

موقعیت کنونی افراد آن روزی در عکس:

محمد افضلی:طراح صحنه ،مدرس پیشین هنر در مدرسه صدا و سیما،مدیر عامل شرکت آفاق هنر آرتیمان در تهران.

علی کیانی طلایی: استاد پیشین دانشگاه آزاد مشهد، دکترای کامپیوتر شاغل و ساکن در کانادا.

زهره حق پژوه: مدیر با تجربه سابق کودکستان و مربی بهداشت فعلی در آموزش پرورش.

رضاافضلی: بازنشسته دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی و عضو هیأت علمی پیشین دانشگاه آزاد، مدرس فعلی دانشگاه پیام نور.

غزال افضلی: نرس قبلی آی سی یو (در بخش جراحِی قلب باز بیمارستان امام رضای مشهد) هدنرس فعلی و مسوول اتاق عمل بیمارستان محک تهران.

به نقل ازوبلاگ: محمد افضلی طراح صحنه
http://mohammadafzali.blogfa.com/post-50.aspx

ازچپ به راست:محمد افضلی/علی کیانی طلایی/ زهره حق پژوه/ رضا افضلی/غزال افضلی