از: حسن هامان/با یاد وخاطره دوستانی که دیگر نیستند «داش آقا»
با یاد وخاطره دوستانی که دیگر نیستند
«داش آقا»
از :حسن هامان
برای :رضا افضلی
نام اصلیاش، قهوه خانه داش آقا بود، ولی همه ما
به اختصار «داش آقا» اش میخواندیم، که همان مختصر شده واژهی «داداش آقا» به گویش
آذری است، و پر واضح است، داداش یعنی برادر، در خانوادههای آذری فقط برادر بزرگتر
را «داداش» خطاب میکنند، نوعی حرمت داری خاص است.
سالهای 46-1345 است، دبیرستان دانش بزرگنیا، از جمله معدود دبیرستانهای
مشهد میباشد که رشته ریاضیات در آنجا درس میدهند. دیوار به دیوار دانش بزرگنیا
دبیرستان قدیمیتر و تاریخی فردوسی است که به فارغالتحصیلان خود دیپلم طبیعی میدهد.
اما دانشآموزان ریاضی خوان دبیرستان ما، اگر نه جملگی، درصد بالایی از آنها،
اهل مطالعه هستند، علاقمند به ادبیات و سیاست. لای دسته کتابهای زیر بغل زده خیلی
از این دانشآموزان، مجلات، مکتب اسلام، فردوسی، خوشه و بامشاد جای گرفته است.
شعار عمدهی دانشآموزان اهل مطالعه دبیرستان ما، به سالهای آخر و دیپلم گرفتنشان
این جمله معروف منتسب به ابوذرغفاری است که بر پشت کتاب به قطع جیبی «ابوذر غفاری-
تبعیدی ربذه» نوشته دکتر علی شریعتی نقش بسته است. «من در عجبام از کسی که در
خانه خود، نان خشک نمییابد و با شمشیر آخته بر مردم نمیشورد.»
این، فضای زیبا پر شور نوجوانی و جوانی. این تشنگی دریافت آب آگاهی،
مِحوریتاش برعهده دبیر ادبیات ما، آقای بازرگانی میباشد که املاء از کتاب
غربزدگی مرحوم جلال آل احمد میگوید و انشاء از «خطبه شقشقیه». این چنین است که
بعضی از روزها، پس از پایان کلاس درس روزانه، به ویژه در روزهای کوتاه و بارانی
پاییز چند نفری میشدیم که پیاده از مسیر پل فردوس و کوچه دبیرستان فروغ، خودمان
را میرساندیم به «ارک» کنار سینما ایران و به «داش آقا» ورود میکردیم. دو نفر از
بچه های دبیرستان «شاه رضا» نیز در داش آقا به جمع ما اضافه میشدند.
اینک پس از 48 سال در میان مِه، که گویی دالان زمان بر ذهن گذشته را انباشه
است. محو و مبهم، دالان ورودی «داش آقا» را، دست میسایم. به کافه وارد میشویم،
چهار نفر به دور میز عسلی کوچکی مینشینیم. چهار استکان چای است در استکانهای کمر
باریک که جلوی ما سبز میشود. همان سانی که بعضی از ما، تازه پشت لبمان، سبز شده
است و صدایمان، دارد عطف دو رگهای را سرازیر میشود. اطراف ما، مردانی به سال و
سن، حداقل ده سال از ما مسنتر، نشستهاند. همه از اهالی کتاب و قلم، بوی خوش
ترانه و تعقل از دیگر میزها به مشام میرسد. بویی نه از جنس رایحهای که از میز ما
متصاعد میشود. ما سرهایمان جملگی به مرکز میز خیمه ساخته است. پچ پچ میکنیم.
مثلا نقل و قولی از فرانتس فانون یا سید محمد قطب را بازگو میکنیم. با نگاهی از
دیگر جهت به ویتنام هوشهمینه با حزب زحمتکشان و یا چین سرخ ادگار اسنو این
روزنامهنگار آمریکایی به قول مائو «دوست مردم چین». حالا فکر میکنم محمد زُهری
برای ما میگفت:
شبی از شبها
پچ پچ گنگی در خلوت یک کوچه
طرح فریادی را
در روشن فردا میریخت
چند شب، فقط چند شب، نه به توالی و تواتر که گسیخته و گسسته از هم. در «داش
آقا» دور هم جمع میشویم. بعد بزرگِ ما که حالا نیست و به جوانی، سر بر پیمان
بداد. گفت: «بچهها! صلاح نیست اینجا ما را همیشه با یکدیگر ببینند. جمعهها برویم
کوه، آنجا حرف بزنیم، بهتر است.» این شد که کوهنوردی را به کتابخوانی اضافه کردیم.
چند سال قبل- اندی سال پیش- کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم. پیکان
قراضهای بسیار مدل قدیمی کنار پایم ترمز کرد. فکر کردم مسافرکش است، - شاید هم
بود – بفرما زد. سوار شدم، «مهربان حسن» دبیر بازنشسته آموزش و پرورش پشت فرمان
بود و غربیلک را دو دستی چسبیده بود. او از جمع میز ما، درداش آقا نبود، ولی از
اهالی همان آبادی بود. پس از مختصری احوالپرسی و جویای حال یکدیگر شدن، وقتی پیاده
میشدم و خداحافظی میکردیم به طنز گفت «دو چیز ما را به اینجا رساند، کتابهای
علی شریعتی و ورزش کوهنوردی» فکر میکنم «داش آقا را از قلم انداخته بود. 27/2/92
نقاشی ورودی کوچۀ سینما ایران
طرح و توضیح آن از :حسین طالبی نقاش1- جواهر فروشی فردوسی (حسن مرجوعی)
2- نرمه شیرینی فروشه(حسین طالبی)
3- تعمیر ساعت و عینک و جواهر(محمد رضا ربانی)
4- ورودی تیمچه نصیر بیک و محل کافۀ داش آقا
5- انگشتر سازی (رضا بهرامی)
6-خیاطی توکلی(حسین توکلی)
7- درخروجی سینما ایران
8- چرخ نگهدار(سید حسن چرخی)
9- در ورودی سینما ایران
10- مجله فروشی(اسماعیل پاکتی)
11- آجیل فروشی (آقای آجیلی