کالسکة تَن




هستی ما همه، چون رود روان می گذرد

لحظه بر کاکُلِ امواج زمان می گذرد

زندگی عاشق دلچاکِ ابد بوده و هست
تا ابد قافلة روز و شبان می گذرد

کس نداند به کجا می رَوَد این رودِ زلال
کزخم و پیچ زمان عشوه کنان می گذرد

ازگُل و سبزه و سنگ و خَزَه و سایه وسَرو
وَز دلِ سردِ یخ و برف، خَزان می گذرد 

حیفِ هستی که به بیهوده شود صرفِ غمان
ساغر از کف ننهی! عمرگران می گذرد

رود عمر است پُراز نعمت الوان که درو
ماهیانی زشعف موج زنان می گذرد

لب این رود نشستیم، همه تور به دست
نگران ماهی مطلوب چه سان می گذرد

ماهی پَست چو رفت از کف ما باکی نیست
ماهی نغز بگیریم که هان!می گذرد

یک دم از رَخشِ شب و روز نیاییم فرود
که شب و روز، شتابان و رَمان می گذرد

فرودین آید و ناگه گذرد مهر و ابان
فصل ها از پی هم سینه خَزان می گذرد


چار اسبی که کشد یکسره کالسکة تن
از گل و سبزه و از برگ خزان می گذرد


گر بگویند فلانی و فلان رفتنی اند
آن که را نام نبردند همان می گذرد

چه بسا پیر به جا خفتة با رنج و به عذاب
دردلش داغِ بسی تازة جوان می گذرد 


رضا افضلی24/10/89

http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگم