برای هموطنانم در فاجعة زلزلة بم
خشم زمین
بردندکامیون ها، خشت و کُلوخ «بم» را
خاکِ سیاه و سرخِ چسبیده روی هم را
توفان کشد به هر سو، صد لاله زار پرپر؟
یا زنده سوکواران، اجسادِ دم به دم را؟
از هر تنی جدا شد عضوی به زیر سقفی
این داد لعل و دندان، آن پلکِ پُر ورم را
فرداست تا شقایق برخاکِ این عزیزان
درهایهای باران، بر پا کند علم را
بشنو که خاکِ چشم و گوش و زبان چه گوید:
ای زندگان بدانید هر لحظه قدر هم را
یک لحظه بعد، شاید،گهواره گور گردد
هان مُغتنم شمارید شور شرابِ دم را
خشمِ زمین به مستی، بلعد تمامِ هستی
تا از دلت برانی اندوهِ بیش و کم را
سیمان و سنگ و آهن، شرمنده شد که غفلت
سَدّی نبست آخِر، سیلِ بلا و غم را
از شعله های ماتم پا تا سرم بسوزد
آتش به کف گرفته،گویی که این قلم را
هر زنده باعزا هم دنبالِ زندگی رفت
خورشید می زداید اندیشۀ عدم را.
رضا افضلی سال ۱۳۸۳