//شودآغاز، جشنِ جمعه گردي//به نقل ازمنظومة بلندمنتشر نشدة(مشهدی های قدیمی) رضا افضلی
به نقل ازمنظومة بلندمنتشر نشدة(مشهدی های قدیمی)
سرودة رضا افضلی در سال ۱۳۷۷
سحرگه چون رسد با مهر و لبخند
دود چون مِه به كوچه دودِ اسپند
به زيرِ نورِ صبحِ لاجوردي
شود آغاز، جشنِ جمعه گردي
به شوق بامدادِ روشن و پاك
برويد سبزه هاي شادي ازخاك
شودگسترده برگاري پلاسي
شَوَد در بُقچه هررخت ولباسي
به خرسندي به روي فرشِ گاري
نشيند دسته اي با بي قراري
تهِ قليان فِلِز،چوبين ميانه
كند قُل قُل به گاري، شادمانه
بسي آويخته پارا زگاري
شده با كودكان، زن ها حصاري
نشسته دختر وزن روي درروي
كه نامحرم نبيند از زنان روي
به هنگامي كه گردد حركت آغاز
كلافِ حرفِ زن ها مي شود باز
زن و دختر همه با «ديره زنگي»
زَندكف ها به راه «كوه سنگي»
زپشتِ سرگرفته كودكان را
زكشك و كِشته پركرده دهان را
به تخمه ي خربزه يا هندوانه
شده آغاز، جشن كودكانه
شود پيدا سرِ سكّوي ميدان
سوارِ اسب سنگينش «رضا خان»
«تقي آباد» چون گردد پديدار
صفا و سايه پيش آيد به تكرار
شِنل برتن،پسر دارد اشاره
به سوي اسب آن خان سواره
دُرُشكه دركنارِ اسب و گاري
رود در راه و ،گه آيد سواري
شكوفد غنچة لبخندِگلگشت
زگلباغِ سرِ راهِ «الندشت»
به باغِ با صفاي نيك بختان
گواهي مي دهد برگِ درختان
به سانِ يك صفِ سيّد،سپيدار
به سر پيچيده گويي سبزدستار
//بنا پيداست، در آيينة آب//
كشيده كوهِ سنگي گردنش را
گشوده بهر مردم دامنش را
به سنگستانِ سربي، بُرده پاها
زده تكيه به پَرگون مُتكّاها
كنارش بركه چون آيينه تابان
به آبِ چشمه خورشيد است حيران
بنا پيداست درآيينة آب
به استخري كه دارد زلف پرتاب
شفق ريزد به امواجش شقايق
به روي آن خزد پاروي قايق
//دوشير اِستاده آن جا هردو سنگي//
يكي با خود كشاند فرش و بالش
يكي بندد به «سارُغ»،كفش و گالش
سماور هاي برّاق و ذغالي
شود خورشيدكِ دستِ اهالي
شود از خلق، خاك و سبزه محشر
فضا گردد پُراز دودِ سماور
شميمِ كوفته، با آشِ رشته
شده جوباره اي در هم سرشته
يكي سرگرمِ كار كشك سايي
يكي مي افكند تاب هوايي
كند كودك به تابِ تازه پرواز
ميان نغمه هاي ساز و آواز
يكي برتار رقصد پنجه هايش
يكي شادي تَراود از صدايش
پس از آوردنِ آب از«فشاري»
تماشاوگهي قايق سواري
نخست از پلّه ها بايد گذركرد
به پشتِ شيرهاي آن مَقَركرد
دوشير آن جا سِتاده ،هردو سنگي
به چشم طفل آيد شير جنگي
ميان شير،تاج شادي او
گذشتن زان ميان آزادي او
برآتش قُل زند «هركاره» اي گرم
بجنبد دم به دم،گهواره اي نرم
بدان گهواره مي گويند «بانوج»
كه مي بندند باسرعت كج وكوج
چو مردان ريسمان آماده سازند
درختان كارِشان را ساده سازند
به سويي مردمانِ شنگ و شادان
شود مبهوتِ كارِ پهلوانان
به ميدان، پهلوان با زورِ «سهراب»
مثالِ گرد بادي مي خورد تاب
چو بردرّد زهم زنجيرها را
به ياد آرد خروشِ شيرهارا
بَرو بازوش باشد خالكوبي
به چنگش سنگ باشد، سست و چوبي
دوانگشتش كند از زور،غوغا
كند بس سكّه چون انگشتري تا
بساطِ خيمه شب بازي درآن سو
براي طفل باشد شهرِ جادو
عروسك ها دَوَد بادستِ پنهان
به پيشِ چشمِ كودك هاي خندان
چو آيد عصر و گردد وقت برگشت
رسد اين يك زكوه و آن يك از دشت
همه با پيكري پُردرد و خسته
زبي تابي روي گاري نشسته
به روي دستِ زن ها كودكان خواب
براي خانه رفتن جمله بي تاب
به پايان آمده شورو طرب ها
همه خاموش، مثل با ادب ها
پدر پرسد زطفلش با زرنگي
كجا بودي؟بگويد:كوه...سن...گي