به غیر از رفتن و رفتن/ رضا افضلی
بَرَد ازیادِ خود این ره، صدای کفش هایم را
که اینک می شمارد، تق تقِ خشک عصایم
ره ناصاف، خود داند که روی سنگلاخِ عمر
فروخوردم چو خارِ بغض ها چون و چرایم را
گهی افتان و گه خیزان، دمی چون عابری حیران
فزودم زخم تازه، ساقِ با درد آشنایم را
شده از آبله چون بوتة گل های مرواری
چو می بینم برون از کفش خود،آزرده پایم را
بقایم را چه حاصل بود غیر از اضطراب و رنج
که گرید مادر هستی گه رفتن فنایم را
نوید تازه ای می داد هر صبحی که می آمد
امید نو به نو می شست گاه ازغم، سرایم را
مرا دردی مشخّص بود و عطّار زمان دایم
نهان می داشت زیر پیشخوانِ خود دوایم را
سر هرچشمه می رفتم که نوشم مشت آبی چند
کدر می کرد طوفانی، زلال با صفایم را
به غیر از رفتن و رفتن ندیدم چاره تا آخِر
کنم ثابت به عاشق پیشگان ، عشق و وفایم را
به کوهی گر کشم نعره ، که خشمم را کنم خالی
مکرر می کند با لحن لرزانش صدایم را
مشهد 24/11/90