به زندان است، اما بي گناه است

به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی (مشهدی های قدیمی)

سروده ی رضا افضلی در سال ۱۳۷۷


به بام جم ، به دوشِ پاسبان ها
زبرقِ نيزه ها باشد نشان ها

شده زندانيِ آن سوي ديوار
به جُرمي از حق و نا حق گرفتار

دري دارد بلند و سخت و مُحكم
نگهبان،حافظش باشد دمادم

به بندي خاص باشد جاي زن ها
گرفتارِ بلا ها و محن ها

كنارِ در بسي بحث و هياهوست
يكي دنبالِ فرزند و دگر شوست

يكي گويد: زنِ من سر به راه است
به زندان است، اما بي گناه است

يكي گويد:که يك نامردِ ناپاك
درونِ خانه مان افكنده ترياك

بگوید:« مردِ دزديده دوتانان»
كه نشناسد گُرُسنه دين و ايمان

زني گويد دعا وآن مرد نفرين
درونِ دل همه گوياي آمين

زني گرينده و خاموش برپاست
ميانِ سينه اش،توفنده درياست

خطاي شوهر او انتقاد است
گناهش دانش و فهم و سواد است

كند خواهش كه مردش را ببيند
زديدارش، زماني گل بچيند

كند پرخاش،فربه پاسباني
شود از خشم، چون آتش فشاني

بلرزد دستِ او همراهِ باتون
به گِردِ چشمش آيد سرخيِ خون

 «برو گم شو!» كه مي بيني مكافات
برو! فردا بیاوقتِ ملاقات

//تمامِ بنديان آن سو،پَسِ تور//

به بعدازظهر، چون زندان شود باز
شتابِ مردمان مي گردد آغاز

شتابان عده اي مُشتاق و چالاك
كنارِ نرده مي آيند بي باك

به همره، هركسي آورده چيزي
لباسي، ميوه اي، جوزي، مويزي
 
نويسد روي آن، نام و نشاني
دهد آن را، به دستِ پاسباني

تمامِ بنديان، افتاده درتور
زتورِ سيمي اين سو شده دور

وَزَد از پشتِ توري ها هياهو
رسد با گريه ها، آواي هوهو

دَوَد بر چهره ها، بارانِ اندوه
فتد برشانه ها، سنگينيِ كوه

صداها مي شود، در يك دگرگُم
اميد و يأس دارد چهرِ مردم

بگويد مرد، با اشكش كلامي
فرستد بُغضِ زن، زين سو پيامي

يكي با شوق گويد ماه ديگر
بياور رَخت هايم را دمِ در

 يكي گويد كه خرجِ خانه خوابيد
كه پولم را يكي در كوچه دزديد

يكي گويد كه نرگس! منتظر باش
رود اين هفته مثل ساعتي كاش

پدر را،طفل خوانَد سوي خانه
رسيده اشك او، تا زيرِ چانه

يكي گويد به زن، زين جا سفر كن
جواني، جاهلي، شويي دگر كن

خدا را شكر طفلت مرد نوزاد
كه گردي زودتر از بندم آزاد

تو مي داني به من حبس ابد خورد
ابد يعني كه ديگر شوهرت مرد

ازين پس بهرِما جز چشم ترنيست
رهي جز اين كه مي گويم دگر نيست

برو فردا به دفترخانة پنج
طلاقت را بگير و وِل كن اين رنج

بتركد بغض و افشانَد شررها
رُخِ زن را كند، غرقِ گهرها

ميانِ آن همه حرف و هياهو
به سختي دل كنند ازهم زن و شو

خبرهاي مصيبت بارِ اعدام
برد از جان و دل ها، صبر و آرام

شود ناگه خبر،آوارِ اندوه
فشارد سينه را سنگيني كوه

رسد هنگامة ماتم گرفتن
به پهلو زانوان غم گرفتن
  
//دلنگونه به چُختِ خَنَه تارِت//

به خورجين، سُفرة نان، كوزة آب
رود دلخون به صحرا، مردِ بي تاب

زنش با گريه گشته همدمِ او
كه شايد كم شود بارِ غمِ او

شود آتش فِشانِ سينه اش باز
زدلتنگي زند در زيرِ آواز:

بيا بابا كه بَقِي مُندَه كارِت
دِلنگونَه به چُختِ خَنَه تارِت

هنوزُم چِفتِ ديفالِ خَنه ي ما
به آخور مُندَه اسبِ بي سِوارِت

مُرُم صَحرا و تو خورجينَه نونُم
نمي يَه كاري از مو ناتِوونُم

زمين و گُو اَهَن وِل تو بيابون
خدا سازه كه وَرگِرده جِوونُم

چُغوكِ مينِ خارايَه دلِ مو
غِريب ای ساخ و تِنهايَه دلِ مو

بِرِي بِچَّم دِلُم از غَم سُلاخَه
جِگَر بَندِ زُليخايَه دلِ مو

بِرِي يك كَغذِتْ چشمُم به راهه
زغالْدونه دِلُم، از بس سياهه

بيا گُلدِسته ي خوشبويِ نَنَه
كه دادوي مِلوست عینِ ماهه

زَنِتْ كاكُلْ به سر اُوُرده ورگِرد
به تَلِّتْ يك پسر اُوُرده وَرگِرد

بيا تا ماچ كِني دِستاي خوردوشْ
يِتيمِ بي پدر اُوُرده ورگِرد