شناختامه ی استاد محمد قهرمان/ رضا افضلی/قسمت اول

      از زمستانِ سال 1346 که اوّلِ خدمتم در دانشگاهِ مشهد بود، مثلِ يك ماهيِ درياجو، از جوباره هاي خُرد گذشتم، با آبشارها فرود آمدم و بركه هاي سرِ راه را، رها كردم تا ابتدا در سال1352 به عنوانِ دانشجوی ادبیّاتِ عضوِکتابخانه، درامواجِ کُتُب فرو رفتم و عاقبت در سال1359به سِمتِ کارشناس، به درياي كتابخانة دانشكدة ادبيّات رسيدم و با استاد محمّدقهرمان، در يك اتاق همكار شدم.

      در سال هاي دور كه جوانكي بودم، نامِ آقای قهرمان را در كتاب هاي شعرِ اخوان ثالث ديده بودم. وقتي كه در جلساتِ انجمنِ ادبي فرّخ، شركت مي كردم، با آقای قهرمان و اشعارش آشنايي داشتم و می دانستم که محلِّ خدمتِ وی دانشگاهِ مشهد است. چند شعرِ ایشان را در كتابِ شعر امروز خراسان گردآوریِ م.آزرم و م.سرشك خوانده بودم و اغلب، بيت هايي از اشعارِ آقای قهرمان را در خلوتِ خود و گشت و گذارِ خيابان ارگ و نشستنِ در قهوه خانة «داش آقا» و روی نيمكت هاي باغ ملي زمزمه مي كردم:

وقتي كه من به كوچة ديوانگي زنم                   

از عاقلان كسي به سرِ راهِ من مباد...

               * * *

شعري شنيدني است كه در دل اثر كند            

ور ناخني به دل نزند ناشنيده به....

      چند سال بعد، غزلِ بسيار مشهورِ محمّدقهرمان كه در ويژه نامة روشنفكري- ادبي و پر سر و صداي نامة اهلِ خراسان مشهد چاپ شده بود، بر زبان اهل ادب جاري شد:

عادتم شده در عشق، گاهِ گفتگو كردن             

خنده بر لب آوردن، گريه در گلو كردن...        

      صبح هاي جمعه كه در جلساتِ انجمنِ فرّخ شركت مي كردم، استاد محمّدقهرمان را مي ديدم كه مثلِ سايه اي به آن جا مي آمد و همة اهل انجمن به احترامِ او بر مي خاستند.

      وي بسيار كم سخن بود و تا وقتي كه از او چيزي پرسيده نمي شد حرفي نمي زد. بعد از شعرخوانيِ جوان ترها، با خواهشِ استاد محمودِ فرّخ، كه به آقای قهرمان «شازده» و «حضرتِ والا» خطاب مي كرد، وی به خواندنِ غزل مي پرداخت. تصاويرِ شعرش كه شادابيِ  جُلگه هاي كشمير را داشت يكي پس از ديگري تحسينِ حُضّار را بر مي انگيخت.

      براي كسي كه آقای قهرمان را نمي شناخت وي در نظرِ اوّل زياد خوش برخورد نمي نمود و در عينِ آرامي و متانت، اندكي «ديرجوش» به نظر مي رسيد. ولي اين تشخيصِ اوّليّه نادرست بود و با سخن هاي دوستِ ديرينش، شاعرِ بزرگ مهدي اخوان ثالث كاملاً مغايرت داشت :

......

اسما گر از سماست خبر را ، چرا عيان

خوانند خلق و نامِ يقين برگمان نهند؟

ويحك چرا «محمّد» ما را كه بود و هست

درياي لطف و مهر، لقب «قهرمان» نهند؟

از روشنيّ و گرمي، با مهر ماند او

هان نامِ «قهرمان» زچه بر «مهرمان» نهند

او لطفِِِ محض، عينِ وفا، ذاتِ مردمي ست

نامش سزد« لطيف» و لقب «مهربان» نهند                                         

                                     ارغنون/ چاپ2/173

اخوان در ابیات بالا، بویژه در بیت اول به:«الاسماء تنزل من السماء» نظر داشته است امثال وحکم1/233.

      آشنايي اين بنده با آقای قهرمان، در انجمن ها و شعر خواني هاي گاه گاهي ادامه يافت تا اين كه در سال 52 با حفظِ موقعيت اداريِ دانشگاهی ام دركنكورِ سراسري ثبت نام کردم و برای گرفتنِ کارتِ شرکت در جلسه، به دانشکدۀ ادبیّات رفتم. آن سوی مُحوطه، میزهاي ویژۀ توزیعِ کارت در سایۀ دیوارِ کتابخانه ردیف شده بود و کارمندان، پشتِ آن سرگرمِ تحویلِ کارت ها به داوطلبان بودند. برحسبِ اتّفاق، آقای قهرمان متصّدی توزیعِ کارت هایی بود که حرفِ «الف» نیز در آن قرار داشت. وی به من تبریک گفت و ضمنِ آرزوی موفقیّت  کارتم را لطف کرد.   

      بعد از آزمون و اعلامِ نتایج، در رشتۀ روزانۀ زبان و ادبیّاتِ عربِ دانشكدة ادبيّات پذیرفته شدم و پس از ثبتِ نام و انجامِ مقدّماتِ لازم، كارتِ عضويّتِ كتابخانة خود را كه آقاي قهرمان به عنوانِ سرپرستِ كتابخانه امضا كرده بود، از كتابدارِ كشيك تحويل گرفتم.   

      در دورانِ دانشجويي ام، استاد محمّدقهرمان را گاه در محوطة دانشكده و گاه در كتابخانه ملاقات مي كردم.  گاهي هم براي بازيابيِ منابعي كه ديگران از معرّفيِ آن ناتوان بودند، نزد ايشان مي رفتم. كافي بود به كلمه اي از نام يا موضوعِ كتابي اشاره كني و اسمِ كامل و حتی رنگِ جلدِ كتاب موردِ نيازت را از استاد بشنوي. اشراف و تسلّطِ آقای محمّدقهرمان بر منابع و مآخذِ ادبي، زبانزدِ تماميِ استادان و دانشجويان بود.

      گاه برحسبِ مقرّراتِ اداری و بیشتر از لطفِ برخی همکارانِ دانشگاهی، هميشه ادامة تحصيلِ من در دوره های لیسانس و فوق لیسانس، با انجامِ كارِ موظّف در دانشگاهِ فردوسي همراه بود. در آن سال ها به عنوانِ كارمندِ رسمي در بخشِ اداري بيمارستانِ دانشگاه اشتغال داشتم. كمال، شاعرِ قصيده سراي خراساني كه از پيشِ كسوتانِ من و از نزديك ترين رفقاي آقای قهرمان بود، به علّتِ عارضة قلبي در آن بيمارستان بستري شد. روزي، آقایان محمّدقهرمان و غلامرضا قدسي را كه براي ملاقاتِ احمدِ كمال‌پور آمده بودند، ديدم. آن دو دربارة رسيدگيِ هرچه بيشتر به احمد كمال پور به بنده سفارش كردند. قدسي به بخشِ قلب اشاره كرد و گفت «اوصيكُم بِهذا الرّجل».      

      بعد از انقلاب، تماميِ شاعران، نويسندگان و هنرمندان تآتر و سينما و به طورِ كلّي همة اهلِ هنرِ خراسان دعوت شدند تا در نشستِ بزرگِ تالارِ شير و خورشيد (هلال احمر فعلي) شركت كنند. آقای قهرمان يكي از حاضران برجسته در آن مجلس بود. وي به اتّفاقِ اصحابِ سه شنبة منزلِ خود در كنارِ شاعرانِ انجمنِ فرّخ و شاعرانِ نوپرداز به گفت و گوهاي پراكنده گوش مي داد. آن نشست، چندان     نتيجه اي نداشت و فقط منجر به تشكيلِ دو شبِ شعر در تالارِ بهداري (ابن سینا) شد. اكثرِ دوستان شاعرِ خراسانی از جمله آقای قهرمان و بنده در آن شب هاي شعر شركت كردیم و به نوبت شعر خوانديم و  شعرهاي خوانده شده، در جزوه اي در همان زمان توسّطِ آقای علي اصغرِ موسوي تکثیر و پخش شد. 

      زمان گذشت. در سالِ1359از سوي دانشگاه به عنوان كارشناس به دانشكدة محلِّ تحصيلم یعنی«ادبيّات» انتقال يافتم. در آن زمان به دنبالِ انقلاب فرهنگي، دانشگاه ها تعطيل شده بود ولي دانشگاهيانِِ باقي مانده، هفته اي سه روز، سرِكار خود حاضر مي شدند و مديريت دانشگاه ها را نهادِ تازة «جهادِ دانشگاهي» به عهده گرفته بود. مدتي به آزمايشگاهِ زبان عربي مي رفتم و پشتِ ميزم از بي كاري، تمامِ وقت را در خلوتي محض،  مطالعه مي كردم.   

      گاهي به كتابخانه و احوال پرسيِ آقاي قهرمان مي رفتم كه از نيمة دوم سال 57  تا آن روزها با دقّتي خاصّ در حالِ رونويس كردن ديوانِ صائب بود و فرصت سرخاراندن نداشت. در آن زمان، آقای محمّدِقهرمان متصدّیِ بخشِ نسخِ خطّی بود و آقاي مهدي آشمند مسوؤليّتِ كتابخانه را به عهده داشت.  

      شنيده بودم كه انبوهي از كتاب هاي عربيِ دانشكده بعد از سال هاي دراز هنوز فاقدِ فهرست است. تعدادي از آن كتاب ها را استاد محمّدرضا شفيعي كدكني كه از سال1341به بعد دانشجويِ دانشكدۀ ادبيّات بوده و به عنوانِ كارِ دانشجويي در كتابخانه اشتغال داشته، فهرست كرده بود. بعد از اتمامِ درسِ شفيعي كدكني در مقطع ليسانس و رفتن وي به تهران، كتبِ عربيِ آمادۀ  فهرست نویسیِ دانشكده، دست نخورده باقي مانده بود.

      من چند روزي براي بررسی موقعیّتِ کار، به كتابخانه رفتم و پشتِ ميزي بزرگ كه در گوشه اي از تالارِ مطالعه قرار داشت به فهرست نويسيِ كتاب هاي عربي پرداختم. كتاب ها در موضوعاتِ مختلفِ ادبي، تاريخي، فلسفي و عرفان و معارفِ اسلامي و غيرِ آن بود. ديوان هاي شعرِ تازيان و ادبيّات معاصرِ عربي بيش از دورة دانشجويي ام مرا به خود مشغول كرد. براي فهرست نويسي و تعيين موضوعات به شيوة ديوئي و بعدها کُنگره، ایجاب می کرد كتاب ها را ورق بزنم و مقدّمه يا مؤخرة آن ها را بخوانم و به طورِكلّي مضمونِ هر كتاب را در يابم.     

      خانم های کتابدار: نسرینِ تبرّئی، رضوانِ زارعی، فاطمۀ مصطفی دوست، راضیۀ غراب، اکرمِ طوسی، شهنازِ رادان، و آقای محسنِ علیزاده، در آن سوی میز من به کتابگردانی و مشخّص کردن کتاب های گمشده مشغول بودند.     

      عشقم به كتاب و همكار شدنم با آقای قهرمان باعث شد كه كتابخانه را مناسب ترين جاي ممكن براي كارِ خود تشخيص دهم و با نظرخواهي از وي و تعيين جاي مناسب، قيدِ شغل و كارِ آينده در آزمايشگاه زبان را  بزنم و رسماً به دفترِ كتابخانه و همجواريِ استاد محمّدقهرمان منتقل شوم.

      شبي كه قرار بود فردايش به محلِّ كار جديدم بروم با خود فكر می كردم، در كنار مردي چون آقای قهرمان، كه به آرامی سیگار می کشد و خیلی جِدّی به تأليف های خود مشغول است، چگونه مي توانم كار كنم. فردا به دانشكده رفتم و وارد اتاق شدم. مثلِ همة سال هاي خدمتم كمي ديرتر از ساعت مقرّر.

      سلام كردم. استاد با احترام از جايش بلند شد. بعد از اداي احترامِ متقابل به ايشان، پشت ميزي نشستم كه ظاهراً سال ها خالی بود و بعداً شنیدم که استاد شفیعی كدكني به هنگامِ كارِ دانشجويي در دورة ليسانس پشت همان ميز مي نشسته است. آقاي تيماج چي كه صبحِ تاريك در دانشكده حاضر مي شد آن ميز را دستمال كشيده و آماده كرده بود.

محمدتقی تیماج چی:خدمتگزار نجیب و پرتلاش کتابخانه دانشکده ادبیات مشهد

     محمد تقی تیماج چی:خدمتگزار نجیب و پرتلاش کتابخانه ادبیات دانشکده ادبیات مشهد

      چای در قوريِ برقي چینی، بر روي صندليِ نزديكِ دستِ آقای قهرمان آماده بود. از من پرسيدند چاي بريزم؟ گفتم متشكّرم. با خنده گفتند: (yes thank you or  no thank you ) من هم به شوخي جواب دادم (yes thank you  (. استاد با تواضع و بزرگواري براي بنده چاي ريختند.

      با همين برخوردِ ساده و جذّاب، دورة واقعي دوستي ام با آقاي محمّدقهرمان شروع شد و تماميِ تصوّراتِ باطلي كه دربارة دير جوشيِ بیش از حدِّ اين مردِ مهربان داشتم و از بعضی ها شنيده بودم فرو ريخت ...ادامه دارد رضا افضلی .