ودیعه/رضا افضلی


ودیعه
..
نه دردلم زکسی کینه و غباری بود
نه حیله ام به نهان یا که آشکاری بود
.
به رسم و راه محبت بسی وفا کردم
نه در زبان نگاهم گزندِ یاری بود
.
اگر به خواب و به رویا کسی ز من رنجید
خیال هم به دلم شعله های ناری بود
.
شکنج ابروی یاران شکنجه بود مرا
ولی ز خندۀ لب ها دلم بهاری بود
.
هماره ارج نهادم به حُرمت انسان
چه آن که اهل قلم یا که کسب و کاری بود
.
زمان گذشت و گذشت و به ناگهان دیدم
به دست پا ورُخم هردمی شیاری بود 
.
چه روز ها و چه شب ها سرودم از هستی
که هر سروده به الوان روزگاری بود
.
به صدق دل چو نشستم به صید ماهی شعر
به تور روشن اندیشه ام شکاری بود
.
به گاه تازه جوانی، بسی غزل گفتم
که جای جای غزل ها نشان یاری بود
.
گهی ز کوخ سرودم گهی ز کاخ غنی
که روی دوش ستم دیدگان سواری بود
.
هنوز سر ننهاده به بستر خاکی 
نهم به دفترخود هرچه یادگاری بود
.
دوبیت آورم از فخر بانوان «پروین»
که خالق سخن نغز وماندگاری بود
.
:«من این ودیعه به دست زمانه می‌سپرم
زمانه زرگر و نقاد هوشیاری بود
.
سیاه کرد مس و روی را به کورهٔ وقت
نگاه داشت، به هرجا زر عیاری بود»
رضا افضلی مشهد .پنجشنبه بیست و نهم مهرماه ۱۳۹۵
http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگ رضا افضلی

 

اعتماد/رضا افضلی


اعتماد
...
..
به چه کس بايد اعتماد کنيم
ازکدام افتخار ياد کنيم
/
اعتقادات، ضد هم باشند
باید از بهرچه جهاد کنيم
/
کاش دراین دو روزۀ هستی
دیو را آدمي نهاد کنيم
/
ای خوشا گر به حرف و فعلِ درست
مردمان را هماره شاد کنيم
/
تا عدالت بروید از هرخاک
بذرِ انصاف را زیاد کنیم
/
تاکه زخم زمین شود نابود
رحم و انصاف را ضَماد کنیم
/
درشب و روز تیره گونِ ستم
کارِ خورشید بامداد کنیم
/
دور بادا که سفره را رنگین
از حَقِ خلق نا مراد کنیم
/
کِشت های امیدرا ازچه
خاک و خاکستر از عناد کنیم
/
نان نگردد برای خلق فقیر
هرچه ما مرده- زنده باد کنیم

رضا افضلی 19/11/94

http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگ رضا افضلی

امروز بشر /  رضا افضلی


امروز بشر

اهدا به: دکتر علی کیانی طلایی و همسر مهربانش خانم عفت خدا شناس

..

انسان مسلط به جهان، قدرت والاست

پایش به زمین است و سرش سوی ثریاست

/

با حکمِ خرد، پیش برانَد به سماوات

در فکرِ تسلط به همه گنبد میناست

/

با دانش خود پیک فرستد سوی گردون

اندیشۀ او سلطه گرِعالمِ بالاست

/

«تعطیلِ خرد» نیست برِ مردمِ عاقل

این است که اورا سوی افلاک سفرهاست

/

او خوانده به بس فلسفه و دانش منقول:

هستی همه اش جلوه اي از نور اهوراست

/

پیموده پرستش گه ادیان، به بسی قرن

چه معبد زرتشتی و مَزگِت ، چه کليساست

/

با این همه آیین و بسی دانش و بینش

امروز بشر بهت زده يکّه و تنهاست



در اوجِ تکامل به تله گشته گرفتار

خواهندۀ آرامش سرتا سر دنياست

/

چشمان جهان شیفتۀ کفتر صلح است

بابرگک زیتون که سر گنبد خضراست

/

هر پلّه نهد تا که رود سوی ترقي

در هر قدمش چون غل و زنجير به پاهاست

/

گاهی بتراشد سر و گه موی درازش

چون غارنشینان پَت و پیچان چو معما ست

/

دورِ مُچ این چوري و در بيني آن قفل

زنگوله به آن گردن و خلخال بدین پاست

/

آن کاکل خود کرده طلایی چو خروسان

بر ابروي آن حلقه ای از جنسِ مطلاست

/

این شهر پر ازخاطرۀ دین مسیحا

آن شهر پر از بتکده و پیکر بوداست

/

هرکس به دل خویش غريب است و سزاوار

طبق مثل کهنه که:« از ماست که برماست»

/

بمب است که نا گاه بترکد به گذر ها

زین روی به هر جای روی خوف و خطر هاست

/

درمدرسه وخانه وميدان و به معبر

جولانگه پنهاني بس مرگ مفاجاست

/

پیدا شده قومی ز پی غارت جان ها

قومی که دلش سخت تراز صخرۀ صمّاست

/

ارزاق بشر هست گر از عالم بالا

سهم فقرا از چه پذیرفته کم و کاست

/

ازچیست به کوخ فقرا سفرۀ خالی 

ازچیست به کاج دگران قوت گواراست

/

«اميد» چه نيروي شگفتي ست که انسان

چشمش سوی آینده و پيدايي فرداست

/

راند به جلو مردم بي زور و توان را

اميد چو نیرو دهدش، پیر چو برناست

/

تاريخ به خود ديده بسي جنگ و بسي صلح

زین روست که وجدان جهان اهل مداراست

/

هرقطرۀ خون چشمۀ صد برکۀ خون است

از چشمۀ خون بشری خاک چو درياست

/

با «وب» شده معتاد همه مردم عالم

ازبس که فسون مي کند و بس که فريباست

/

کس نيست بداند زچه تنها شده انسان

با اهل و عیال است ولی یکسره تنهاست

/

نزد متحجر نتوان گفت حقیقت

جهل متحجر زپس چهره هويداست

/
گنجاي دل تيره دلان جويک خردي است

گنجايش آزاد دلان پهنۀ درياست

/

کوه يخ افتاده به دریا بشود ذوب

سر پنجه دريا به تکاپوي و تقلاست

/

خورشيد بتابد به سر عالم و جاهل

درجان و دل يخزدگان موجد گرماست

/

درجويک خرد است اگر ريگ و اگر شن

دريا همۀ عمر گهر پاش و گهر زاست

/

بهر بشر امروز غذا های فشرده

چون لوله، به نانپیچۀ یک نانک دولاست

/

بس چيني و بس بارفتن چيده به رف، لیک

ظرف بشر از کاغذ کاهی و مقواست

/

دلخوش شده انسان که به دنیای مدرن است

فعلش همه وابسته به رايانۀ گویاست

/

امید، که فردا دمد از مهر سپیده

چون دور زمان تيره تر از تيره يلداست

/

رضا افضلی کانادا / مونترال
شنبه دهم سپتامبر ٢٠١۶ / بیستم شهريور ١٣٩۵

جلو کليساي نوتردام سرودن این قصیده را شروع کردم

.........

http://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگ رضا افضلی

https://www.facebook.com/reza.afzali.7/photos_allمطالبم در فیس بوک

https://telegram.me/Reza_afzali_channel

رضا افضلی

شعرها و نوشته ه

تشییع جنازه ی من/ناظم حکمت

 

 

 

 

آیا تشییع جنازه ی من از حیاط خانه آغاز می شود ؟

چگونه از طبقه ی سوم پایینم می آورند ؟

تابوت در آسانسور جا نمی شود !

پلکان هم پهنای لازم را ندارد !

 

شاید در حیاط آفتاب بالا آمده باشد و کبوتران در پرواز باشند !

شاید برف پا به پای هیاهوی کودکان ببارد

و یا باران باشد و سنگفرش های خیس !

 

مثل همیشه در گوشه ی حیاط سطل های زباله خواهند بود !

 

اگر طبق رسم معمول مرا با صورت باز در نعش کش بگذارند ،

ممکن است فضله ی کبوتری بر پیشانی ام بیفتد !

شگون دارد !

 

دسته ی موزیک باشند یا نباشند کودکان به تماشایم خواهند آمد !

( مرده ها کنجکاوی کودکان را تحریک می کنند ! )

 

پنجره های آشپزخانه از پشت سر نگاهم خواهند کرد !

در مهتابی

پیراهن ها ی شسته از روی بند رخت برایم دست تکان خواهند داد !

 

من در این خانه خوشبخت زیسته ام !

خوشبخت تر از آنچه بتوانید تصور کنید !

 

 

همسایگان عزیز !

عمری دراز را برایتان آرزو دارم ....

 

 

                                                           ناظم حکمت