بهار/برای همسرِنازنینم/رضا افضلی

برای همسرِنازنینم

بهار

 رضا افضلی

 

امواجِ گيسوانت

گهواره ی پرنده ی غمگين است

عريانيِ صفايت

چون چشمه اي زلال

كه ريگ ريگ و گَلّه ی رقصانِ ماهي اش

                                           پيداست

جوشنده در برابرِ مردي كه سال ها

بي وقفه بر صحاريِ سوزان دويده است

خوشبخت من

كز چشمه ی صداقتِ تو آب مي خورم

تو مي رسي هميشه

همچون فرشته اي به نجاتِ يتيمكي

وقتي كه اسبِ حادثه از خشم

با پَرّشي بلند، زمين مي زند مرا

تو مي رسي كه زخمِ مرا باز

با اشكِ گرم خويش بشويي

ايثارِ تو

مفهومِ بي ريايِ پرستاري ست

 

هر روز اين بلنديِ ديواره ی كتاب

گردِ اتاق من

با آجُرِ قناعتِ تو پيش مي رود

معمارِ من تويي

اين طاقه هاي رنگيِ شعرم

از ناخريده پيرهنانِ لطيفِ توست

تو زمزمِ جوانيِ خود را

با واژه هاي چشمه ی ذهنم سرشته اي

تا چون پرنده اي بسرايم

در جمعِ كودكانِ يتيمِ كنارِ باغ

چون جويبار، از سرِ راهم گذشته اي

مديون توست زندگيِ شعرهاي من

تو

تنهاترين مفسّرِ يك شعرِ مبهمي

شعري كه خود منم.

 

هر بامدادِ من

با گرميِ سلام تو آغاز مي شود

لبخنده ی تو پنجره ی باغي از بهار

هر صبحدم به جانبِ من باز مي شود

تو كيستي كه سادگي و بي ريايي ات

شعرِ مرا به نظم تو معتاد كرده است؟

 

وقتي كه « تازه شعر» 

سرتاسر وجود مرا با جرقُه اي

چون شعله مي كند

تنها تويي كه لحظه به لحظه

چشم انتظار آمدنِ طفلِ تازه اي

چون من شبِ تولّدِ دردانه مان ـ غزال ـ

پشتِ اتاقِ تو

در وحشت از تردّد آن سبز جامگان.

 

شمشاد من!

من شاخه هاي نازكِ نيلوفرم، به شوق

پيچيده گردِ تو

من خود توانِ زيستنم نيست

زنده بمان

كه زنده بمانم.

                     رضا افضلی/ مشهد.  7/9/63

در پایان چهل و یکمین سال زندگی مشترکمان منتشر می شود.

 ازطرف راست:بهار و رضا افضلی/مشهد/حدود سال 1362

 از طرف راست:بهار و رضا افضلی/مشهد/حدودسال ۱۳۶۲

 

 

امید گفت /رضا افضلی/تضمین بیتی از مهدی اخوان ثالث

امید گفت

رضا افضلی/با تضمین بیتی از مهدی اخوان ثالث 

 

اگر که آدمیان، کوه اقتدار شوند

در آسیاب زمان، مشتی از غبار شوند

 

درین قطارمه آلوده اول و آخر

مسافران همه پنهان و آشکار شوند

 

بسا هنوز نپیموده راه را چو شهاب

به زاد و میر، شتابان تر از شرار شوند

 

بسا درخت تناور که در فصول زمان

برای اوج سخن غرق برگ و بار شوند

 

بسی زشعر وشرف در گذارگاه زمان

چوکوه در دل تاریخ استوار شوند

 

امید گفت: دومصرع که این دو گوهر ناب

سزد به دفترایام ماندگار شوند

 

«رسیده ایم من و نوبتم به آخر خط

نگاه دار جوان ها بگو سوار شوند».  4/6/85

 

شناختنامه استاد محمد قهرمان/رضا افضلی/قسمت پنجم

شناختنامه استاد محمد قهرمان/رضا افضلی/قسمت پنجم

...آقای قهرمان، امينِ اهل قلم بوده و هست. قطعاً اگر تلاش هاي او نبود ديوانِ غلامرضا قدسي موسوم به «نغمه هاي قدسي» با صحّتِ فعلی چاپ نمی شد. شرحِ حال و کیفیّت دستنویس های اشعارِ قدسی در مقدّمۀ دیوان او به قلمِ محمّدِ قهرمان توصیف شده است. آقای قهرمان می نویسد: از تمامیِ اشعارِ قدسی«تنها 103غزلِ او ماشین شده بود». 

      نگارندۀ این سطور اطّلاع دارد که آن غزل هارا دوست شاعر و کتاب شناس، آقای سیّد مهدی غفوری ساداتیّه به خاطرِ ارادت به غلامرضا قدسی برای وی گردآوری و تایپ کرده بوده است. زمانی که  ادبیّات فارسی را به دانشجویان دانشکده علوم تدریس می کردم به آقای غفوری که متصدّیِ بخشِ مجلّاتِ آن دانشکده بود سر می زدم و گاهی آقای قدسی را نزدِ آقای غفوری می دیدم. 

      گلشن کمال، ديوانِ احمدكمال پور هم به کوششِ محمّدقهرمان به چاپ رسیده است. احمدكمال دربارۀ طبع آن دیوان مي گويد:«ديواني هم كه چاپ شده آقاي محمّدقهرمان جمع آوري كرده...زحمت تنظيم ديوان را ...كشيده اند و من در اين مورد كاره اي نبوده ام» ده چهره، ده نگاه/210 

    بعد از بازنشستگیِ آقای قهرمان هم، بنده با استاد گلچین معانی رفت و آمد داشتم. گلچین، کتابخانۀ شخصی اش را با شرایطی به دانشکدۀ ادبیّات اهدا کرد. استاد گلچین را که حالِ چندان خوشی نداشت، با اتومبیلم برای امضای سندِ این واگذاری به دفترِ اسناد رسمی بردم. نمایندۀ حقوقی دانشگاه فردوسی نیز آن سند را امضا کرد.

      بنده و دوستانِ همکارم در کتابخانه، آقایان عبدالمجید سیفی و محسن علیزاده که هر دو از کتابداران کوشا بودند، مدّتی به منزلِ گلچین می رفتیم تا آن   کتاب ها را برای انتقالِ به دانشکده صورت برداری کنیم. کتاب ها بعد از درگذشتِ استاد گلچین در اختیارِ کتابخانۀ دانشکدۀ ادبیات قرار گرفت.

      باری، گاه براي يافتن كتابِ موردِ نياز دانشمنداني كه پيش ما مي آمدند، از كتابداران، كمك مي گرفتيم و گاهي خودِ آقای قهرمان و بیشتر این بنده به دنبالِ كتابِ گمشده اي از صفوفِ كتاب هاي به پا ايستاده در رف ها و قفسه هاي مخازنِ كتابخانه «سان» مي ديدیم.  

      با استاد شفيعي كدكني كه هرسال و بیشتر از همیشه در دورۀ تعطیلی دانشگاه ها و روزهای موشک بارانِ تهران، به مشهد مي آمد و به ما سر مي زد، به مخزنِ كتابخانه مي رفتيم و ساعت ها پشتِ يكي از ميزهای مطالعۀ اختصاصی، دربارة شعر و ادبيّات و نقد ادبي به گفت و گو مي پرداختيم و من از محضرِ آن بزرگ، بهره ها مي بردم. اين نشست هاي ويژه، اضافه بر جلساتي بود كه هر روز با استاد شفيعي در منزلِ پسر عموي ايشان یا به صورت دوره ای در خانۀ دوستان ديگر داشتيم.

      بعد از بازنشستگیِ آقای قهرمان نیز حشر و نشر من با وی در جلسات دوستانه و انجمن های ادبی سه شنبه و فرّخ، تداوم یافت و هم اکنون تماس های ما ادامه دارد. انسِ دايميِ با كتاب و همنشيني با استاد محمّدقهرمان و بهره گیری از تجربیّات او و سایرِ بزرگان طرازِ اوّلِ ادب، هر روزِ مرا از روزِ پيش متفاوت تر کرد. در کتابخانه، پژوهشگرانِ گونه گون را برای دست یابی به منابع و نوشتنِ رسالاتِ مختلف، راهنمایی می کردم. تا این که در سالِ 63 تدریسِ مستقلِّ خود را در دانشکدۀ ادبیّات آغاز کردم و به دانشگاه های دیگر نیز دعوت شدم. سال ها پیش، استادِ زنده یاد دکتر احمد علی رجایی گفته بود که «هرسال که در اینجا (=کتابخانه) کار کنید به اندازۀ چهار سال لیسانس چیز یاد می گیرید» رک: از شمارخرد دکتر یاحقی، مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی/ص559                 

      آقای قهرمان به شغلِ تدريس و معلّمي (با همة فضل و دانشِ خود) علاقه اي نداشت. با آن كه بارها به وي در دانشكدۀ ادبيّات، ارائۀ دروسي را پيشنهاد كردند قبول نكرد. حتّي یکی از  استادِان دانشكده به آقاي قهرمان گفته بود شما به كلاسِ درسِ «صائب» بياييد و كنارِ من بنشينيد و فقط گاهي بيت هاي دشوار را شرح دهيد.

      استاد دکترشفیعی کدکنی در یکی از جلساتِ منزل آقای قهرمان(تابستان 83) در حضورِ جمع گفت: «من از آقای قهرمان چیزهایی را آموخته ام که آن ها را در دانشکده درس نمی دادند و نمی دهند. هنوز هم بر این باورم که یکی از کوتاهی های دانشکدۀ ادبیّات مشهد این بود که از وجود آقای قهرمان برای تدریس ادبیّات دورۀ صفوی استفاده نکرد. جوانانی که دکتریِ ادبیّات می گیرند متأسّفانه در تدریسِ ادبیّاتِ این دوره کم می آورند. هنوز هم دیرنشده است. باید در دوره های عالیِ دانشکدۀ ادبیّات برای آقای قهرمان درس بگذارند. آقای قهرمان با تواضع اظهار داشت: «نه! من کارِ خودم را می کنم و اهلِ تدریس نیستم.» دکتر شفیعی گفت: منظورم این است که هفته ای یک روز در وقتی معیّن، دانشجویان دکتری با شما دیدار داشته باشند و به معنیِ واقعی با ادبیّات دورۀ صفوی که 250 تا 300 سال عمر کرده و از نظر جغرافیایی غیر از ایران تا عثمانی و هند گسترش داشته است آشنا شوند.

      بلي،جنابِ محمّدقهرمان استادِ بزرگِ ما در «دانشكدة واقعيِ ادبيّات خراسان»، هيچ وقت به طورِ رسمي معلّمي پیشه نكرد. بنابراين كساني كه در تذكره هایشان شغلِ آقای قهرمان را معلّمي ذكر كرده اند، دچار اشتباه شده اند و همین جا سخن آنان  تصحیح مي شود.رضا افضلی

 

کوه خبر/مرثيه اي براي برادرهمسرعزيزم: (علي رستگار مقدم) / درسال 1361

کوه خبر

مرثيه اي براي برادرِهمسرعزيزم: (علي رستگار مقدم)

قربانی تصادف جاده ای درسال 136۱

رضا افضلی

خبرِ مرگِ تو، تيري شد و بر سينه نشست

سنگ غم بر دل من آمد و آيينه شكست

 

خبرِ مرگ تو، از بس كه گرانبارم كرد

زانوان سست شد و تكيه به ديوارم كرد

 

خبرِ مرگ تو بر سينة من خنجر زد

كفتري در دل من ذبح شد و پرپر زد

 

خبر مرگ تو سنگي زد و مبهوتم كرد

دست شومِ خبرت زنده به تابوتم كرد

 

زيرِ كوهِ خبر مرگ تو، من تا خوردم

تا كه خود را كنم آماده رفتن، مُردم

 

رفتم از خانه برون، گرية غم جاري شد

ضجّه ها بال زد و همهمه و زاري شد

 

جامة تيره به اندامِ خبرداران بود

بر رخِ جامه سياهان گذرِ باران بود

 

باورم شد كه دگر مرگ، ترا برده عزيز!

غافل از ديدة بی تاب، ترا خورده عزيز!                               

                                         

                                     تاریخ سرایش مرثیه 4/6/64                                   

             

     برادرهمسررضا افضلی/ زنده یاد علی رستگار مقدم/ قربانی تصادف جاده ای در 15/6/1361                 

شناختنامه استاد محمد قهرمان/رضا افضلی/قسمت چهارم

شناختنامه استاد محمد قهرمان/رضا افضلی/قسمت چهارم

...بارِ ديگر با دکتر نقیب نقوی، در مهمان سراي دانشگاه فردوسي در تهران اقامت داشتم و فرصتي براي ملاقاتِ دوستان تهرانی نبود. به سیّد حسین خديوجم تلفن زدم و حالش را پرسيدم. او از دوستانِ صمیمیِ آقای قهرمان و اخوانِ ثالث بود. جزوه های لغت نامۀ دهخدا را همین که از چاپ خارج می شد برای آقای قهرمان به آدرسِ کتابخانه می فرستاد. هر وقت که از تهران به مشهد می آمد حتماَ به کتابخانه و اتاق ما سر می زد. وی با لهجۀ شیرینِ یزدی سخن می گفت و سخن گفتنِ او گپ زدنِ پدرِ فقیدِ نگارنده را که تا شش- هفت سالگی در تفتِ یزد بوده است تداعی می کرد.        

       باری، در تهران، قصدم از تماسِ تلفنی با سیّد حسین خدیوجم فقط احوال پرسی از او و رساندن سلام آقای قهرمان بود. دعوت مُصرّانة خدیو را به صرفِ شام یا ناهار، به خاطرِ نداشتنِ وقت نمي توانستم قبول كنم. خدیوجم  گفت حتماً بايد به خانۀ ما بيايي. گفتم نه ظهر وقت دارم نه شب. گفت اشكالي ندارد. فردا ساعتِ 6 صبح براي صرف صبحانه منتظرت هستم. این یکی را نمی توانی رد کنی.  صبح زود فردا با اتوبوس از مسيرهايي كه خدیو تلفني نشانی داده بود به خانه اش، واقع در خيابان نادري رفتم. در راه به ياد آوردم كه آقای قهرمان می گفت: خديو چند سالي که در افغانستان رایزنی فرهنگی را بر عهده داشت این خانه را در اختيارِ مهدي اخوان ثالث و خانواده اش قرار داده بود. در آن زمان اخوان منزلي از خود نداشت. 

      به كوچة شيرواني و بعد ايرواني رسيدم و زنگ زدم. خديو لباس پوشيده و آراسته منتظر من بود. پيش آمد و با گفتنِ يك «الهي زنده باشي» مرا در آغوش گرفت. سماورِ جوشان و چاي معطّر و نان گرم و بساط صبحانه آماده بود.

       با آن چه از آقای قهرمان شنیدم و نیز خود دیدم هر قدر دربارۀ جوانمردی و درویش مسلکی و تواضعِ خدیو بگویم کم گفته ام. یک روز که آقای قهرمان در مرخّصی  به سر می برد، خدیو به اتاق ما آمد. یک تیلِ خوش رنگ و بو بر سرِ دست داشت. با ورودِ او عطرِ تیل، اتاقِ دفترِ کتابخانه را سر مست کرد. به خدیو گفتم آقای قهرمان در مرخّصی است گفت خودم می دانستم و با او تلفنی صحبت کردم. برای دیدن تو آمده ام. در راه که می آمدم کوت هایی از تیلِ مشهدی دیدم. یکی از آن ها را خریدم و آوردم تا با هم بخوریم.

      خدیوجم می گفت: وقتی در کتابخانه ملّی تهران خدمت می کردیم رئیسی داشتیم که با کتابدارانِ دانشمند و اهلِ مطالعه مخالف بود. کنارِ میزِ ما می آمد و می گفت: کتابخانه جای خواندنِ کتاب نیست. ما آن سخن را بدین گونه منظوم کردیم:

         کتابخانه که جای کتاب خواندن نیست    

       كم كم افتخار دوستي هاي من با آقای قهرمان و برخی از یارانش به دوستانِ ديگرم نيز رسيد. دوستم محمّدتقيِ خاوري كه تازه شعرِ«گردش كفشها» ي خود را سروده بود به ديدنِ من آمد و با سلامي به آقای قهرمان، پهلوي ميز من نشست. بعد از صرفِ چاي، خاوری شعرِ تازه سروده اش را كه در قالبِ آزاد نوشته بود براي من خواند. او را تحسين كردم. زيرا شعرِ جدید او صمیمی و دلنشين بود و از تجربة يك عمر كارِ كفّاشي وي مايه گرفته بود. براي آقاي قهرمان كه غرقِ در كارِ خود بود آن شعر را توصيف كردم و از آقای خاوري خواستم كه يك بارِ ديگر شعرش را بخواند تا آقاي قهرمان هم بشنود. وي شعرش را خواند و آقای قهرمان نيز او را تشويق كرد. و بدين وسيله كم كم آشنايي خاوري تبديل به دوستي با آقای قهرمان شد. چند باري آقایان دبيريِ جوان و كلاهي اهري نيز به كتابخانه آمدند و ضمنِ ديدارِ با بنده، به آقای قهرمان نيز ارادتِ خود را نشان دادند. و بدين سان پاي دوستانِ نوپردازِ من بيش از پيش به منزل آقای قهرمان باز شد. آقای کلاهی اهری بعدها در ستایش جنابِ قهرمان شعری سرود که به آن اشاره خواهد شد.

      وقتي اخوان ثالث بعد از موشك بارانِ تهران به مشهد آمد، داروي مهمّ خود را از دستپاچگي و ترسِ موشك بارانِ صدّام جا گذاشته بود. در مشهد حالش بد شده ، در بستر افتاده و اوضاعش را تلفني به آقای قهرمان گفته بود. وی از من خواست كه هرچه زودتر آقای خاوري را پيدا كنم تا آن داروي كمياب را كه در آن زمان در قوطي هيچ عطّاري پيدا نمي شد هر طور شده براي اخوان تهيّه كند. آقای خاوري با آن كه خودش آن روز خیلی كار داشت شهر را زير پا گذاشت و ده ها جا را گشت تا بالأخره آن داروی خارجی را به دست آورد.

      خاوری، خُرد و خسته به كتابخانه آمد تا به خانة اخوان برويم. آقای قهرمان خواست كه من براي راهنمايي آقای خاوري به همراه او بروم. با هم از پلّه های کتابخانه پایین رفتیم. ماشین او به طورِ نامرتّبی جلو دانشکده پارک شده بود.   

       روي صندلي عقبِ پيكانِ آقای خاوري ده ها جفت كفشِ زنانه روي هم چيده شده و بوي چرم و كفشِ نو فضاي ماشين را پر كرده بود. شلوغيِ ماشين او نشان مي داد كه آقای خاوری در آن روز مشغلۀ بسياري داشته است. باري آن کوششِ به موقعِ خاوری، مهدی اخوان ثالث را از بيماري نجات داد.

       اخوان ثالث بعد از يكي دو ماه و به دست آوردن بهبودي نسبی، اين سپاسنامه را در قالبِ قطعه براي خاوري نوشت و نسخه اي از آن را به او داد: 

                      از تقيِ خاوري سپاس كه در توس

                       بود درين يك دو ماه ياور و يارم

                       مهرو مروّت شعار، مردِ عزيزي است

                       من هم ازين گونه بود شعر و شعارم

                      خيز بگو اي اميد در حقِ اين دوست

                       از تقيِ خاوري سپاسگزارم 

 خاوري جواب اخوان را چنين داده بود:

                      در شب اردي بهشت و نم نمِ باران

                      تازه به يادِ تو از هواي بهارم...

اخوان همچنين در آخرين كتاب شعرش « ترا اي كهن بوم و بر دوست دارم» ص 13 از دكتر احمد علوي و محمّدتقي خاوري نام برده و از آن دو به خاطر محبّت هايي كه در مشهد به او كرده بودند سپاسگزاري كرده است.

      گذشته از دانشگاهيانِ اهلِ تحقيق، بزرگاني بسيار به اتاقِ ما در كتابخانة دانشكدة ادبيّات مي آمدند. كه خديو جم، اخوان ثالث، شفيعي كدكني، احمد گلچين معاني و... از جملة آنان بودند. استاد گلچين معاني وقتي كه هنوز در خانة قديمي اش- پشتِ دانشكدة علوم- زندگي مي كرد گاهی كارگرش هاجرخانم را با صورتي از كتاب نزد ما  مي فرستاد تا كتبِ مورد نيازش را براي او بفرستيم. هاجرخانم، چند روز بعد يك سبد كتاب امانتی را مي آورد و آن ها را با ملاحظه روي ميز ما مي گذاشت و كتاب هايي ديگر با خود مي برد.

      گاهي اوقات آقای قهرمان و گاهي هم بندۀ نگارنده، آخرِ وقت سرراهِ رفتن به منزلمان، كتاب هاي مورد نياز آقاي گلچين را از کتابخانۀ دانشکده به خانه اش مي برديم. استاد گلچين وقتي كه بيماري پوستي اش عودمي كرد تا مدّت ها خانه نشين مي شد. يك بار گلچينِ معاني از شدّتِ نوميدي، دستنوشته های كتابِ نيمه تمامِ «کاروان هند» را به استاد محمّدقهرمان شاعرِ صالح و مورد اعتماد خويش سپرد تا اگر از دنیا برود، آقاي قهرمان دنبالة كار او را بگيرد و كتابش را به چاپ بسپارد. اَجل خوشبختانه به گلچین مهلت داد تا آن کتاب و کارهای دیگرش را خود تمام کند و انتشار دهد..دنباله دارد رضا افضلی.

 

«ظهيرالدوله»/ رضا افضلی/ براي پسرم محمد كه عاشق شعر است.

«ظهيرالدوله»

براي پسرم محمد كه عاشق شعر است.

رضا افضلی

 

گورستان ظهيرالدوله

خاموشاني دارد

كه فريادشان

از تندر هاي جهان

                     رسا تر است

 

گورستانِ ظهير الدوله

درشت ترين مرواريد هارا

در گوديِ دستش چيده

و با انگشت آسمان خراش ها

به ماه و خورشيد

                    نشان مي دهد

 

ظهيرالدوله مي داند

بهارو فروغ را

نمي توان

در خاك

         پنهان كرد

 

ظهيرالدوله

             مي داند

پوشاندن فروغ

فكر اورا تابان تر كرده است.

                            

                       تهران 16/12/81


شناختنامه ی استاد محمد قهرمان/رضا افضلی/قسمت سوم

شناختنامه ی استاد محمد قهرمان/رضا افضلی/قسمت سوم

...آقایانِ كمال، باقرزاده، قدسي، صاحبكار و ساير شاعران گاهي برای دیدنِ آقای قهرمان یا به امانت گرفتن کتاب به كتابخانه مي آمدند. آنان که مرا در كنارِایشان مي ديدند، در بين گفت و گوها، علّتِ غيبت های طولاني بنده را از جلساتِ انجمن هاي ادبي قهرمان و فرّخ جويا مي شدند.

      پرسش های دوستانِ شاعر و دعوتِ مهرآمیزِ آقای قهرمان باعث شد كه از آن پس این بنده نیز به طور مرتّب در جلسه هاي سه شنبة منزلِ آقای محمّدقهرمان شركت كنم. همنشينيِ با وی در دفترِ کتابخانه و از سوي ديگر شركت در جلساتِ منزل استاد، هر روز ما را به هم نزديك تر كرد .

      كم كم با آقای قهرمان صميمي شديم و به شرحِ زندگي و مسايلِ شخصي خود پرداختيم و رفت و آمد خانوادگي پيدا كرديم. من جريان ِسفر يك ماهة خود و خانواده ام را در سال 59 به بخش هايي از ايران و ديدار با دوستانِ شاعر مازندران و گيلان براي ایشان تعريف كرده بودم.

      بندۀ نگارنده هر وقت به شيرگاه سفر می کردم به ويلاي دكتر فاطمي وارد می شدم. فاطمی از شاعران و هنرمندانِ انجمن ادبي ساري دعوت مي كرد كه يك روز از بام تا شام به خانة او بيايند و با حضور بنده به شعر خواني و نواختنِ ساز بپردازند. در روزهای اقامتم، شرکت در  مهماني ها و شعرخواني های پي در پي و ديدار با شاعران شمال ادامه مي يافت. وقتي به گيلان هم مي رفتم دوستانِ آن خطّه در خانه هايشان به برپايي شب شعر   مي پرداختند.

      باري، يك روز دوستم دكتر فاطمي از مازندران به مشهد سفر کرده و به ديدنم آمده بود ولی من از دانشكده بیرون رفته بودم. آقاي قهرمان با دكتر فاطمي خوش و بش کرده و گفته بود كمي بنشينيد و كتاب ورق بزنيد چند دقيقۀ ديگر ايشان مي آيند.

      آقای فاطمي پیش از آن اشعارِ آقای قهرمان را خوانده و تعدادی از غزل هایش را از بنده شنیده بود. وی كه حوصله اش از تأخيرِ من سر رفته بوده خواسته است به گونه ای سرِ صحبت را با آقای قهرمان باز کند. او از ایشان پرسيده است كه به نظرِ شما كدام يك از كتاب هاي روي ميزِ افضلي را بردارم كه خوب باشد؟ استاد بدون اين كه سرش را بالا بياورد به او گفته بود: همة آن كتاب ها خوب است يكي شان را برداريد.

      من كه رسيدم، آقای فاطمي كتابي را ورق مي زد و آقای قهرمان پيشِ او چاي و بيسكويت گذاشته بود. به او خوش آمد گفتم و مجدّداً به معرّفيِ آن دو پرداختم. آقاي قهرمان گفت قبلاً با هم آشنا شده ايم.

      بعد از ساعتی گفت و گو، دكتر فاطمي از آقای قهرمان دعوت كرد كه به اتّفاقِ بنده به شمال سفر كنیم و به منزلِ وی برویم. آقای قهرمان به شوخي گفت: « مي خواهيم بياييم، امّا آقاي افضلي ما را نمي آورد». دعوت مجدّد و مؤكّدِ دکترفاطمي ازآقای قهرمان و شوخيِ آن روز استاد با وي باعث شد كه جنابِ محمّدقهرمان مدّتي بعد براي سفر به مازندران آماده شود.

      بعد از آشنایی با هم، آقایانِ فاطمی و قهرمان، مکاتبه را آغاز کرده بودند. دکتر فاطمی که از سفرِ ما آگاه شده بود، خود برای همراهیِ ما تا مازندران، به مشهد آمد. سفر آقایانِ قهرمان و خاوري و من در معیّت آقای فاطمی، به خطّة شمال شروع شد. شبِ اوّل را در منزل دوستم قدرت الله شريفي شاعرِ شيرواني مانديم و فرداي آن به سوي شيرگاه مازندران حركت كرديم.

      سيّد محمّدفاطمي شاعر معاصر خراساني (1304 ــ 1377) متولد گلمكان بود که در همانجا به مكتب خانه رفت و بعداً به تحصيلات جديد روي آورد. وارد ارتش شد. به علّتِ فعّاليت هاي سياسي به زندان افتاد. با فراگرفتن زبانِ انگليسي به مطالعة منابعِ مربوط به علم پزشكي پرداخت. بعد از بيرون آمدن از زندان بيكار شد. به سراغِ پزشك مردميِ مشهد، دكتر سيّد مرتضي شيخ رفت. دكتر شيخ كه دانش و تجربيّاتِ پزشكيِ فاطمي را سنجيد، نخست او را به عنوانِ پزشكيارِ خود به خدمتِ گرفت و بعداً به مسؤولان ادارۀ بهداري معرّفي كرد. او در بهداري استخدام شد و به تدريج مسؤوليّت درمانگاه هاي بسياري را به عهده گرفت و از این روی به «دكتر فاطمي» مشهور شد. او سال ها در بهداریِ شيرگاهِ مازندران خدمت و زندگي مي كرد. فاطمي كه شاعري را در نوجواني آغاز كرده بود، طبعي روان و زباني آسان داشت.

      به تدريج دوستانِ بنده و آقای قهرمان مشترك مي شدند. آشنايي هاي كمرنگِ قبلي من هم با برخي از دوستانِ جنابِ قهرمان تبديل به دوستي و رفت و آمد  مي شد.

      ماهِ رمضان بود و من و آقای قهرمان در بخشِ نسخ خطّی کتابخانه مشغول کار بودیم. دو سه روز پی درپی مرحوم غلامرضا قدسی به ما سرزد. وی دوبیتِ زیر را که در منزل آقای قهرمان هم خوانده بود به مناسبت برای ما باز خوانی کرد:

گفت رندی چون که مذهب با ذهب همریشه است

مشتری دارد، وگرنه این همه مفتون نداشت

اهلِ دنیا لفظِ دین را با همه ارزندگی

بر زبان هرگز نمی آورد اگر دین «نون» نداشت

                               نغمه های قدسی/ 222

      یکی دوبار هم در همان بخش، استاد گلچین معانی و بعد آقایان«پرند» و «آذر» به آقای قهرمان سر زدند. یک روز این بنده هنگامِ استراحت، سه چهار شعری را که تازه سروده بودم برای آقای قهرمان خواندم و مثل همیشه از اظهار نظر ایشان بهره بردم. یکی از آن شعرها شعري موسوم به « ماهی» بود، که موردِ توجّۀ آقای قهرمان قرار گرفت. بعد از وی، آقای محمد تقی خاوری آن را پسندید. و دستنویس های آن توسط برخی از شعر دوستان، دست به دست شد. آقای محمّدباقر کلاهی اهری چند ماه بعد به بنده گفت: یک بار در راه دبیرستان یکی از همکاران دبیرش و یک بار در پیاده رو خیابانِ ارگ، دیگری آن شعر را برای وی از بر خوانده است.

      چون شعرِ «ماهي» را به اخوان ثالث تقديم كرده بودم، از آقاي قهرمان كه چندی بعد عازم تهران بود،خواهش كردم كه آن شعر را براي مهدي اخوان ثالث ببرد.   

      آقای محمّد قهرمان بعد از دیدار با امید در تهران، در بازگشتِ به مشهد تشويق ها و سپاس اخوان ثالث را به خاطرِ شعر «ماهي» نزد من آورد. از آن پس چند باری كه با اخوان ثالث بودیم، هنگامي که نوبتِ شعرخواني به من مي رسيد، از بنده مي خواست تا شعر ماهي را بار دیگر بخوانم.  

      استاد محمّدرضا شفیعی کدکنی به عنوانِ معرّفی شش شاعرِ خراسانی، برای نخستین بار شعرِ ماهی را با پنج شعرِ دیگرِ بنده در مجلۀ چیستا سال هفتم شماره«5»  به چاپ رساندند. 

      وقتي كه به تهران سفر مي كردم، به سراغِ برخي  دوستانِ آقای قهرمان مي رفتم. يك بار در خیابانِ زرتشت به منزلِ اخوان رفتم. منزلی کم عرض و کوچک. زمین آن خانه شمالی بود. راهروی باریک داشت و در دو طبقه ساخته شده بود. اخوانِ ثالث در طبقة همكف منزلش كه اتاقِ كار و كتابخانه اش نيزبود، پژوهش می کرد. او خيلي از كتاب ها را از قفسه های کتابخانۀ به نسبت بزرگش بيرون آورده و لاي هر یک از آن ها كاغذی به عنوان نشانی گذاشته بود. کتاب ها دسته دسته دورِ اتاقِ اخوان پراکنده بودند. اخوان گفت از اين كتاب ها بايد مطالبي استخراج كنم و مقاله اي بنويسم.

      بعد از پذيرايي از بنده، همسرِ اخوان، ايران خانم كه سبدي در دست داشت براي خريد روزانه به خيابان رفت. من و اخوان از هر دري سخن گفتيم. او از من خواست كه از اشعارم برایش بخوانم. براي او چند شعر خواندم و از خوانِ اشعار جدید امید بهره مند شدم...از خانه اش كه بيرون  مي آمدم در حالی که اخوان سر و گردنش را از لای درِ هال بیرون آورده بود، براي دوستان مشهدي مخصوصاً آقای قهرمان سلام فراوان رساند. اخوان در آن زمان خيلي سرحال و تندرست بود. دمِ در (گویا طبقِ عادت هميشگي اش) گفت: کتابی، سيگاري، فندكي، كيفي، دستمالي ،جا نگذاشته باشيد.

      سال83ِ ازآقای قهرمان شنیدم که خانۀ اخوان ثالث جزو مکان های الحاقی به سازمانِ حفظ آثار و میراث فرهنگی شده و در فهرستِ آن آثار به ثبت رسيده است. اگر چه نوشداروی بعد از مرگ سهراب است ولی از این همّتِ دلسوزان فرهنگی بسیار خوشحال شدم... دنباله دارد

بچه ها به كوچه مي روند، كوچه باغِ بچه هاست/ از:زنده یاد سید رحمت الله وظیفه دان«سرو»

اين شعر مرحوم سيد رحمت الله وظيفه دان«سرو»متولد گلمكان اضافه بر القاي مفاهيم فلسفي رنگ اقليم و فضاي روستاي كودكي شاعر را به خوبي نشان مي دهد: 

بچه ها به كوچه مي روند

از:سيد رحمت الله وظيفه دان«سرو»

 

صبحدم كه آفتاب روي شاخه هاي بيد

به هديه ي نسيم بوسه مي زند

و عطر بوسه را به باد مي دهد، درختها شكوفه مي كنند.

بچه ها به كوچه مي روند،كوچه باغِ بچه هاست

بچه ها سوار تركه مي شوند، تركه اسب بچه هاست

بچه ها دلاوران سركشند

                                 جنگ مي كنند

بچه ها بزرگ مي شوند، مرد مي شوند، پير مي شوند

و عصرها كه آفتاب روي شاخه هاي بيد نيست

نسيم بوي آفتاب را

به خاك و برگ و سبزه هديه مي كند

و خاك بوي آفتاب را به شاخه مي دهد

شاخه ها شكوفه مي كنند

شكوفه ها

              تركه مي شوند

و بچه ها به كوچه مي روند، تركه اسب بچه هاست

بچه ها سوار تركه مي شوند

 بچه ها دلاوران سركشند

بچه ها پير مي شوند، پير مي شوند، پير مي شوند

صبحدم كه آفتاب

روي شاخه هاي بيد بر نسيم و خاك و سبزه بوسه مي زند

و عطر بوسه را به باد مي دهد

بچه ها درون كوچه نيستند

تركه اسب نيست

بچه ها سوار تركه نيستند

بچه ها نسيم و خاك و سبزه اند

بچه ها عطر بوسه اند

و باد و عطر و بوسه و شكوفه نيست

خاك هست

سبزه ها و پونه ها و بچه ها و بوسه هاست

جاودانه خاك، جاودانه خاك !

شکوفه های بهاری در اسفراین

روئین اسفراین سال۸۴/عکاس:هادی شجاعی/از آلبوم آرمان وظیفه دان.

خانه ی شادی کجاست؟/از:علی قربانی دهاقانی

خانه ی شادی کجاست؟

به نقل از وبلاگ:

غلام آن کلماتم که آتش انگیزد

از شاعر جوان: علی قربانی دهاقانی


یک نفر با من بگوید خانه ی شادی کجاست؟

تاب ویرانی ندارم راه آبادی کجاست؟



حجله ی چشم مرا جای عروس خواب نیست

در عزای سوگواران شوق دامادی کجاست؟



هر دری را کوفتم کس در برویم وا نکرد

مهربانی نیست! خوی آدمیزادی کجاست؟



تلخ شد در کام شیرین طعم شورانگیز وصل

کو هوای عشق بازی،عزم فرهادی کجاست؟



باغبانی نیست این باغ به خون غلتیده را

مرغکان سوت و کور! آن بانگ بیدادی کجاست؟



ها،زمستان ناجوانمردانه سرد است ای دریغ*

آفتــــاب گرمسوز ظهر مردادی کجاست؟



ما زاسب و اصل افتادیم بر خاک سیه**

خشم آن گنجینه ی لطف خدادادی کجاست؟



ایدریغ از این اجاق خامش ایمان من

آتشی می خواهم آن میراث اجدادی کجاست؟



کس نمی آید برون از پرده ی اسرار غیب

یک نفر با من بگوید، دست امدادی کجاست؟



گر چه می دانم به دست خود گرفتار آمدم

در قفس هم خوب می بینم که -آزادی- کجاست؟


                                                              ۸۹/۴/۲۵

--------------------------------------------------------------------------------
*زمستان است/هوا بس ناجوانمردانه سرد است-لولی وش مغموم"م.امید"

**ما زاسب و اصل اوفتاده ایم/ما پیاده ایم ای سواره ها-یگانه ی بی تکرار"حسین منزوی"

تاثير «بكت» بر«نزار قباني» و« فروغ فرخ زاد»/ رضا افضلي/به مناسبت زادروز فروغ فرخ زاد

 

تاثير«ساموئل بكت»بر«نزار قباني» و« فروغ فرخ زاد»

رضا افضلي  

      ساموئل بكت ايرلندي (۱۳ آوریل ۱۹۰۶ - ۲۲ دسامبر ۱۹۸۹) يكي از بزرگترين نويسندگان قرن حاضر است كه به خاطر نمايشنامه هايش بويژه «در انتظار گودو» شهرت بسياري يافته است. بكت كه جايزه نوبل در ابيات را از آن خود كرده بر روي نويسندگان وشاعران بي شماري تاثير گذاشته و حتي رد پاي نمايشنامه در انتظار گودو در شعر شاعران شرقي نيز يافت مي شود.

       نزار قباني شاعر معاصر سوريه(زاده ۲۱ مارس ۱۹۲۳، درگذشته ۳۰ آوریل ۱۹۹۸ شعر در انتظار گودو خود را  با الهام از نمايشنامة نويسندة ايرلندي ساموئل بكت سروده ودر آن انتظارِدراز مردم عرب را به خوبي تصوير كرده است. فروغِ فرخ زاد(۸ دی، ۱۳۱۳ - ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵) نيز در شعرِ مشهور «كسي كه مانند هيچكس نيست»انتظاررا مطرح كرده است.

      سالها پيش به هنگام ترجمة اشعار نزار قباني  باتامل در مشتركات شعرنزار وفروغ بين شعر آن دو شباهت هايي ديدم كه باعث پديد آمدن اين گفتار شد.

      انتظار در شعر و ادبيات و مذهب سابقة ديرينه اي دارد. اما گمان مي كنم فروغ فرخ زاد در سرايش شعر خود نظري به نمايشنامه بِكِت داشته ويا ترجمة شعر نزار قباني را در زماني كه در خارج از كشوربه سر مي برده خوانده بوده است.

      شعر در انتظار گودو نزار قباني ازنوعِ شعرِ حُرّعربي (= نيمايي) است. اين شعر در زبان اصلي، مثل شعرهاي نيمايي فروغ  و شا ملو و اخوان ثا لث وزن و قافيه دارد وچنين آغاز مي شود:

             ننتظر القطار

             ننتظر القطار

             ننتظر المسافرالخفي كالا قدار        

             يخرج من عبائه السنين  1

            

كه ترجمه آن چنين است:

 

            در انتظار آن قطاريم

            در انتظار آن قطاريم

            در انتظار آن مسافر ناديدني

            كه چون تقدير

             از رداي سال ها بيرون مي آيد....     2

      اما شعر فروغ شعري منثور است و با اشعار كتاب تولدي ديگر هماهنگي ندارد. فروغ در شعرش گاه با بي ريايي يك دختر بچه وگا هي با سادگي  ودرعين حال پختگي يك زن كامل سخن مي گويد. او آمدن كسي را مژده مي دهد كه مثل هيچ كس نيست. فروغ اصطلاحاتي را به كار مي برد كه زنانه است و بر زبان زنان ودختران جاري مي شود :

من خواب ديده ام كه كسي مي آيد۳

من خواب يك ستارة قرمز ديده ام

و كور شوم

 اگر دروغ بگويم/ص357

واز برادر سيد جواد هم

كه رفته است

و رخت پاسباني پوشيده نمي ترسد/357

 و مي تواند

تمام حرف هاي سخت كلاس سوم را

با چشم هاي بسته بخواند

 و اما نزار قباني در  بخشي  ازشعر«در انتظار گودو» مسافر ناديدني مورد انتظارش را چنين تصويرمي كند:

 مي گويند :

شيشه را مي جود

و چون هندوان

روي آتش راه مي رود

وزغال را به الماس بدل مي كند

 فروغ در لحظة سرايش اين شعر در نهايت سادگي وبي ريايي آرزوهاي كودكانة خودرا چنين بيان مي كند:

 و من چقدردلم مي خواهد

كه روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم

و دور ميدان محمّديه بچرخم

آخ

چقدر دور ميدان چرخيدن خوب است

چقدر روي پشت بام خوابيدن خوب است

چقدر باغ ملي رفتن خوب است

.....

فروغ در برخي از بخش هاي شعرش، لحنِ سخن انتقام جويانة دختر بچه هايي را دارد كه هنگام دعوا ها ي دخترانه در نزاع كودكان رايج است :

 و من چقدر دلم مي خواهد

كه گيس دختر سيد جواد را بكشم

………

      در فرهنگ تلميحات شعر نو در بارة سيد جواد (ص273 )آمده است: «احتمال دارد كه چنين شخصي، وجود خارجي نداشته باشد وسمبلي با شد براي هر خورده ثروتمندي كه به زير دستان خودستم مي كند. به هر حال سيد جواد مغازه اي داشته و داراي فرزندي دختربوده است برادرش پاسبان بوده است خانه داشته همة اتاق هايش را به اجاره داده است.»

فروغ با آوردن توصيفي روشن، وجودِ مردان بي كار را به خوانندگان القا مي كند:

ومن چقدر مي خواهم

كه يحيي

يك چارچرخه داشته باشد

  ولي نزار قباني  شاعر عرب سوري كه با غم مردم عرب بويژه اندوه فلسطينيان آشناست درشعرخودآشكارا از محروميت و گراني وكمبود اعراب چنين مي گويد:

عريضه هايي كه در بارة محروميت و كمبود و گراني /و كمبود دارو/باخود داشتيم /همراهان سلطان/ازما ربوده اند…

 فروغ فرخزاد كه از اعتقادات عامّه بهره دارد مي گويد:

 و پلك چشمم مي پرد

و كفش هايم جفت مي شوند

 آب پاشي و جاروكردن و به طور كلي، خانه تكاني براي ورود مهمانا ن در فرهنگ ايراني امري رايج است:

آب زنيد راه را هين كه نگار مي رسد/ رک:گزيدة غزل هاي شمس

 ولي كسي كه مثل هيچ كس نيست گويا ازدر پشت بام وارد خانه خواهد شد :

 من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام

و شيشه هاي پنجره را شسته ام/359

 آمدن كسي كه مثل هيچكس نيست در اين شعر سروده شده در سال1345,شب انقلاب آينده را  هم مي تواندتداعي كند:

كسي كه از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي آيد

نزار قباني مي گويد:

نه خدا سوي ما مي آيد

نه نامه رسان

از سال بيست تا سال هفتاد

در انتظار پادشاهي مبارك نشسته ايم

همة شاهان به هم شباهت دارند

وسلطان قديم همانند سلطان جديد است.

 توصيف فروغ فرخ زاد حذف حكومت هزار فا ميل را  مي خوا هد. منظور او از اين تصوير رسا شاه و دار و دستة اوست كه بر جمعيت بيست مليوني ملت ايران حكم مي راندند:

 ومي تواند حتي هزار را

بي آن كه كم بياورد از روي بيست مليون بردارد

با حفظ رنگ اقليم  و اوضاع و احوال  فرهنگي ايرا ن ِ سال هاي سرايش شعر، فقر،عدم بهداشت و آموزش و عدالت ومساوات در شعر فروغ به بهترين صورت تصوير مي شود:

 و صورتش

 ازصورت امام زمان هم روشن تراست

….

و سفره را مي اندازد

ونان را قسمت مي كند

وپپسي را قسمت مي كند

و باغ ملي را قسمت مي كند

و شربت سياه سرفه را قسمت مي كند

وروز اسم نويسي را قسمت مي كند

و نمرة مريضخانه را قسمت مي كند

وسينماي فردين را قسمت مي كند

و رخت هاي دختر سيد جواد را قسمت مي كند

و هرچه را باد كرده باشد قسمت مي كند

وسهم مارا هم مي دهد

من خواب ديده ام…

      قباني هم بااين تصوير ها به فقر مردم اشاره مي كند و در قسمتي از شعر در انتظار گودو می گويد:

و نور چهره اش

چشمها را خيره مي كند

………

او

گندم را

روغن را

و آرد را

بار بار

به خانه هاي ما

 خواهد آورد

      چاپ چهارم شعر نزار در سال  1973 صورت گرفته است. شعر فروغ در تابستان سال1345سروده شده است .بنا براين با توجه به تصريح سال هفتاد( ميلادي) در متن شعر در انتظار گودو نزارقباني ، شعر فروغ بعد از شعر نزار سروده شده است.       

      در شعر فروغ ضمن توصيف سمبوليك، كشتار ها و جنايات روزگار پهلوي دوم با ايهام دركلمه كشتارگاه به طور ضمني دعوت به قيام و انقلاب وجود دارد. مي دانيم كه پدر فروغ سرهنگ بوده است:

چرا من اين همه كوچك هستم

كه در خيابان ها گم مي شوم

چرا پدر كه اين همه كوچك نيست

ودر خيابان ها هم گم نمي شود

كاري نمي كند كه،آن كسي كه به خواب من آمده است،روز آمدنش را جلو بيندازد

……

ومردم محله ي كشتارگاه

كه خاك باغچه شان هم خونيست

وتخت كفش هاشان هم خونيست

چرا كاري نمي كنند

چرا كاري نمي كنند

 در صورتي كه نزار قباني گويي از نيروها وتلاش  هاي مردمي مايوس شده آن ها را نديده گرفته و زوال جباران را فقط از گودو( = خدا  )آرزمي كند:

هيچ كس نيست /كه بتواند بگويد:/«خدايا»/احدي نيست كه بتواند حتي به دستشويي برود/بيا گودو/ومارا از ستم و ستمكاران /رهايي بخش/واز ابوجهل و ابوسفيان /خلاصمان كن/ما مثل گوسفنددر ايستگاه تاريخ زنداني هستيم/… بيا اي گودو /اشكمان را بخشكان/و انسان هارا از چنگال انسان ها نجات بده…

      نزار قباني در قسمت پاياني شعر در انتظار گودو از انتظار بيش از حد و مردمي خوبي سخن مي گويدكه در رؤيا هاشان سنگ هارا مي جوند:

 بيا اي گودو

پاهامان از انتظار

چوب شده است

وپوست چهر ه مان

چون تكه اي از اشياي موزه

رودخانه ها مان

بخار شده اند

كوه هاي ما

هجرت كرده اند

درياها خشكيده اند

وعمرما

عمري ندارد

بيا اي گودو

سرزمين ما

نمي خواهد كه باران ها به ديدارش بيايند

نمي خواهد كه درختان در خاك ما رشد كنند

بيا

زنان هم آبستن نمي شوند

و گاوها

 شير نمي دهند

نزارقباني در برابر گودواز مليون ها كودك نام مي برد ومردم خوب را پيش او شفيع قرار مي دهد:

اگر به خاطر ما نمي آيي

به خاطر ميليون ها كودك بيا

به خاطر مردم خوب

كه همواره در روياهاشان

سنگ هارا

مي جوند

و«معلقات دهگانه » را

وروز نامه هاي كهنه را

و خبر نامه هارا.

      نشانه هاي آشكار مذهبي در شعر فروغ وجود دارد .اما كسي كه صورتش ازصورت امام زمان هم روشن تر باشد نمي تواند كسي غير از خودخدا باشد مخصوصا كه مادر فروغ اورا سر نمازخويش اي قاضي القضات و اي حاجت الحاجات مي خواند.

و اسمش آن چنان كه مادر

در اول نماز ودر آخر نماز صدايش مي كند

يا قاضي القضات است

يا حاجت الحاجات است

....

ومي تواند كاري كند كه لامپ «الله»

كه سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود

دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان

روشن شود

آخ…

چقدر روشني خوب است

چقدر روشني خوب است…

      وقتي در قراين شعر نزار قباني  دقت مي شود، نزار قباني در انتظار گودو است نه كس ديگر:

 بي همانند و يگانه و قهار است

او در سال هاي فرمانروائي اش

مارا به بهشتي خواهد برد

كه جوي هايي در فرودست آن جريان

                                              دارد 

كه قسمت اخير شعر به آية شريفة «جنات تجري من تحتها الانهار» اشاره  دارد

 نشانه هاي ديني شعر نزار قباني  رنگ ويژة ا قليمي خود را دارد وتلميحات آن به آيات قرآن آشكار است.گاه نزار قباني در بارة آن مسافر ناديدني چنين مي گويد:

 از بدر بيرون مي آيد

از يرموك

از حطين

از شمشير صلاح الدين

...

تاكيد مي كنند از اولياي خداي بزر گ است

….

 فروغ آمدن كسي كه مثل هيچكس  نيست را قطعي و غير قابل جلوگيري  مي داند و مي گويد :

كسي مي آيد

كسي مي آيد

كسي كه در دلش با ما ست

در نفسش با ماست

كسي كه آمدنش را

نمي شود گرفت و به زندان انداخت

 ولي نزار قباني كه تنها راه چاره را آمدن گودو مي داند از همه كس قطع اميد كرده و

نوميدانه مي گويد:

 راديوي دولت

بااره مارا مي برد

توجه كنيد!

توجه كنيد!

شايد قطار

پنجاه روزتاخير كند

شايد قطار

 پنجاه سال تاخير كند

،،،،،،،

ران هايمان از نشستن بسيار

به چرك نشست

انديشه هايمان در سر، به چرك نشست

وگوشتِ پشت ما

جزئي از ديوار شد

مارا بيست هزار بار زير شيون باد و باران

آوردند

اتوبوس ها را براي انتقال ما

كرايه كردندو

جا ها را تقسيم

وچون ميمونها

رقصمان آموختند

ويادمان دادند

چگونه ني بنوازيم

وتمرينمان دادند

كه چون سكان شكاري

چگونه پشت خم كنيم

براي آينده اي

پر از وحشت و راز

      به هر حال «انتظار» چيزي است كه هم در نمايشنامه بكت و هم در شعر نزار قباني وهم شعر فروغ فرخ زاد آمده است .انتظار امر تازه اي نبوده تا كسي آن را ازديگري تقليد كند.انتظار شعر نزار به یقین تحت تاثیر کتاب بکت بوده است و منتظر شعر نزار گاه چهره زمینی دارد.با آن که گاه از اولیای خداي بزرگ معرفي مي شود در جايي بدون شك كسي جز خدانيست. شعر نزار كه بعد از شكست اعراب در جنگ با اسرائيل سروده شده كاملا سياسي است.

شعر فروغ نيز يك شعر مردمي است ودر عين سياسي بودن مذهبي نيز هست ومضمون اصلي آن انتظار است. در شعر فروغ هم گاه خواننده از خود مي پرسد كه پس اين كيست كه:

 مثل هيچ كس نيست ,مثل,پدر نيست,مثل انسي نيست,مثل يحيي نيست مثل مادر نيست و مثل آن كسي است كه بايد باشد.خواننده شعر هنوز دارد به امام زمان مي انديشد كه به اين مصراع مي رسد:وصورتش ا زصورت امام زمان هم روشنتر است.

      خواننده شعر فروغ با قرينه اخير در مي يا بد كه شخصيت مورد انتظار شعر فروغ كسي به غيرخدانيست.(گودودر بكت و نزار قباني) بدان گونه كه نمايشنامة بكت و شعر قباني در بارةانتظار بي پايان سخن مي گويند:«به راستی گودو کیست؟خداست؟اما توضیحی داده نمی شود و سر رشته بر هیچ کس پدیدار نیست.»

یادداشت ها:

1- لا /نزار قبانی، بانتظار غودو/65

2- خاوران/106

3تا 9- جاودانه فروغ فرخ زاد/356 به بعد

10- خاوران/109

11- جاودانه فروغ فرخ زاد/356

12- گزیدۀ غزلیات شمس/111

13و14- جاودانه فروغ فرخ زاد/359

15- خاوران/107

16- جاودانه فروغ/359

17- جاودانه فروغ/107

18- جاودانه فروغ فرخ زاد

19- خاوران/108

20- خاوران/109

21- همان

22- جاودانه فروغ

23- خاوران/106

24- همان

25- جاودانه فروغ/

26- خاوران

27- تاریخ ادبیات جهان2/1144

منابع و مآخذ:

اسماعیلی، امیر(و ابوالقاسم صدارت): جاودانه فروغ فرخ زاد، تهران، مرجان، چاپ دوم،1347.

تراویک، باکنر: تاریخ ادبیات جهان، ترجمۀ عربعلی رضائی، تهران، فرزان، جلد دوم،1373.

قبانی، نزار: لا، بیروت، منشوراتِ نزار قبانی، الطبعه الرابعه،1973.

قبانی، نزار: در انتظار گودو، ترجمۀ رضا افضلی، مشهد، خاوران، شمارۀ3و4،1369.

مقاله سال ها پیش نوشته وبه تاریخ 21/4/82 تايپ شد.

نخست به صورت (گفت و گوی خبرگزاری ایسنا با رضا افضلی) در ایسنا انتشار یافت.

برای دیدن منابع و مآخذ و متن شعر تازی (بانتظار غودو) آدرس پایین را کلیک فرمایید:

شعر درانتظارگودو/نزارقبانی/مترجم:رضاافضلی

 

زمين زاينده/ رضا افضلی/ به: دوست هنرمند خراسانی/مهدی کهیازی

زمين زاينده

رضا افضلی

به: دوست هنرمند خراسانی/مهدی کهیازی

 

شادم به تو اي زمينِ زاينده

اي عشق و اميد از تو جوشنده

 

در صافيِ تو «گذشته » مي چرخد

تا سبز شود به دشتِ «آينده»

 

بر خاكِ تو مي نهد سرِ تسليم

آن كس كه نشد خداي را بنده

 

هم كاسه ي ساز در تو مي پوسد

هم مطرب و پنجه هاي رقصنده

 

بر كاكُلِ بادهاي تو چرخد

ذراتِ هزار اسبِ تازنده

 

ساييده ي استخوانِ ساعدها

در خاك، شود درخت بالنده

 

با چهره ي ساكني كه داري تو

باشي به سكونِ خود شتابنده

 

خورشيدِ خدا چه سالها ديده

در گردِ تو ذره هاي چرخنده

 

تا هست زمان بچرخ و شادي كن

پاينده بمان زمين زاينده.      

                               22/5/76مشهد

شناختنامه ی استاد محمد قهرمان/رضا افضلی/قسمت دوم

 شناختنامه ی استاد محمد قهرمان/رضا افضلی/قسمت دوم    

    رژه رفتنِ صفوفِ كتاب ها از جلوِ ميز و چشمانِ ذوق زده ام كه از چندین روز پيش آغاز شده بود ادامه يافت. آقايانِ محمّدتقي تيماج چي و احمد بَلَديّه بغل بغل از مخزنِ كتابخانه، كتاب مي آوردند و بعد از اتمامِ كار فهرست نويسي، دسته ای از آن ها را مي بردند. آقاي بلديّه قبل از بردن كتاب ها به مخزن مي گفت: «اگر جواز دفن اين كتاب ها را صادر كرده ايد به مخزن ببرم.»

      روز اوّلِ هم اتاقی و همکاری ام با آقای قهرمان، طبقِ عادت، صبحانۀ ساندویچ مانندم را با خود به کتابخانه برده بودم. ولی مردّد بودم که آن را در حضورِ آقای قهرمان میل کنم یا نه. وقتی ایشان حدود ساعت ده صبح، نایلونِ دو ساندیچِ  نازک و تمیزِ خود را از کشو میزش بیرون آورد و با گفتنِ بفرمایید! شروع به تناول کرد، من هم به راحتی به صرفِ صبحانه ام پرداختم. در موردِ صبحانه، آقای قهرمان  همان روزهای اوّل با من شوخیی کرد که آغازِ صمیمی شدن وی با من بود. آن شوخی را در بخشِ ششم آورده ام.    

      مدتي فهرست نويسي كتاب هاي عربي و بعداً فارسي با من بود و شماره دادن و تأییدِ نهاییِ موضوعِ كتاب ها به شیوۀ دیوئی با آقاي محمّدقهرمان. پشتِ ميز طرفِ راستِ من، آقاي آشمند مدير كتابخانه، ادارۀ بخشِ سفارش های خارجی را به عهده داشت.

    سال های بعد به تدریج، آقایان: عبدالمجید سیفی، محمود صداقتِ کلانتری، سیّدحسین موسوی، محمود تفقّدی جامی، رضاامینی، مهدی رضوی،حسین شاهین فر، هاشمی، و خانم ها: فاطمۀ لاهوتی، سارا‌ جین روتلج، نیرۀ عبدی، آزادۀجاویدی، مریم محمودی فخر داوود، مهناز معدنی و زهرا رضازاده و زهرۀ جعفری طوسی به کادرِ کتابخانه پیوستند.

      آقاي قهرمان بعد از اتمامِ کارِ تصحیحِ دیوانِ صائب، مجدّداً مسؤوليّتِ كتابخانه را به عهده گرفت. انتخابِ كتاب از كتابفروشي ها و نمايشگاه ها، بازديد از كتابخانه هاي شخصيِ فروشي و اهدايي و ثبتِ كتاب ها را به همراهِ آقای قهرمان انجام مي داديم. آقای قهرمان با مهربانی و نرمی همکارانِ کتابخانه را ارشاد می کرد و از این روی هر کسی کارِ خود را به خوبی انجام می داد. رتق و فتق امورِ داخلیِ کتابخانه و شرکت در شورا و کمیتۀ کتابخانه در غیاب و حتّی در حضور آقای قهرمان توسّط بنده انجام می شد. انتخابِ كتاب از ليست هاي فرستاده شده از كشورهاي عربی را هم بنده به وكالت از كتابخانه و استادم دکترمحمّد فاضلی مدیرِ گروه زبان و ادبيّات عرب انجام مي دادم. سركار خانم فاطمۀ لاهوتي (همسرِ موسیقی دان و مترجمِ گرامی، استاد حسنِ لاهوتی) كه از كتابخانة مركزي به کتابخانۀ ما منتقل شده بود، بخشِ سفارش های خارجي را به عهده گرفت و چند سال بعد معاونت کتابخانه را نیز عهده دار شد.

      آشنایی و همکاری ام  با خانم لاهوتی بنده را تا حدِّ رفت و آمدِ خانوادگی و صمیمانه با خانوادۀ آقای حسن لاهوتی نزدیک کرد. همین صمیمیّت باعث شد که همراهِ استاد محمّدِقهرمان و دوستم سیّد مهدی سیّدی از نغمه های سازِ لاهوتی بارها بهره مند شوم. در اسفند ماه 68 آقای قهرمان در تحسینِ پنجه و سازِ لاهوتی، شعری بلند سرود که دو بیتِ آخرِ آن چنین است:

وقت ما خوش زتو شد، دست مریزاد ترا

که به غمخواریِ ما سازِ تو اعجاز کند

 قهرمان، محوِ سبکدستیِ لاهوتی باش

پنجۀمعجزه گر بین که چه با ساز کند

                                     پیامبران باران2/553

      باری همین مجالسِ انس سبب شد تا از طریقِ آقا و خانمِ لاهوتی برای تعدادی از مشتاقانِ محضر استاد سیّد جلال الدین آشتیانی، وقتِ ملاقات بگیرم. خودِ من با آقای آشتیانی کاملاً آشنا بودم. زیرا استاد آشتیانی هر سال چند مرتبه، گاه با آقای حسن لاهوتی و بیشتر تنها برای شرکت در جلساتِ سه شنبۀ منزلِ آقای قهرمان- پیاده- به خانۀ ایشان می آمد.          

      باری، شنيدنِ شعرها، بحث ها، نكته ها، حكايت ها و طنزهاي آقای قهرمان به مناسبت هایی که در فواصلِ کارها پیش می آمد، برای من سعادتی بود. گفت و گوهاي هر روزة من با او فقط در کتابخانۀ دانشکده، حدود هشت سال یعنی تا بازنشستگی وی ادامه يافت.

      چون هر روز صبح، بنده و آقای قهرمان از اوّل وقت اداری تا ساعتِ دو بعد از ظهر در كنار هم بوديم، سال ها اولين شنوندة اشعارِ يكديگر بوديم و دربارة شعرهایي كه  مي گفتيم اظهار نظر مي كرديم. گاهي كه براي آقای قهرمان شعر مي خواندم، و حتّی برای اظهارنظر دقیق ترِ او دستنوشته های خود را در اختیار وی می گذاشتم، ایشان مؤدّبانه كلمه اي را به جاي واژه اي كه من به كار برده بودم پيشنهاد مي كرد و مي گفت:« اين كلمه را هم نسخه بدل بدهيد و اگر پسنديديد عوض كنيد». 

      آقای قهرمان گاه خود دربارة واژه اي و انتخابِ تركيبي در شعرِ خویش با بنده و ديگر دوستانِ شاعرش مشورت مي فرمود. استاد عقيده داشت كه شاعر بايد انتقاد پذير باشد. وي مثال مي آورد كه « قدسي مشهدي» شعري خواند و كودكي كه در آنجا نشسته بود آن را شنيد و به او گفت: مولانا! اگر اين كلمه را به فلان كلمه تغيير دهيد بهتر است. قدسي وقتي دريافت كه كلمة پيشنهادي كودك زيباتر از واژة خودِ اوست نظرِ وی را پذيرفت.        

      همان روزهاي اوّلِ همکاری و همنشینی با آن مردِ بزرگ، شيفته و شيداي محمّدقهرمان شدم. آزادگي، شرف، متانت، بزرگواري، معصوميّت و جاذبة او چنانم كرده بود كه هيچ جا مخصوصاً در محفلِ هفتگیِ دوستانِ نوپرداز، نام قهرمان از زبانم نمي افتاد. هيچ وقت در طولِ خدمتِ طولاني ام در دانشگاهِ فردوسي تا آن حدّ از شغلم احساس رضايت نكرده بودم. آخر در كنارِ مردي نشسته بودم كه در اسفند سال 1342 اخوان ثالث در مورد او گفته بود:

او قهرمانِ كشورِ شعر است و اهلِ فضل

گردن به حكم رانيِ اين پهلوان نهند

امروز زانِ اوست تولّاي هندوان

وين قوم سر به سجده بر آن آستان نهند

نظمش به رُتبتي است كه كسر آيدش اگر

همتايِ نظمِ صائبِ جادو زبان نهند

گر عُرفي و كَليم بر آرند سر زخاك

بس بوسه ها به كِلكِ وي و آن بَنان نهند            

                                        ارغنون/چاپ 2/174... ادامه دارد.رضا افضلی

شناختامه ی استاد محمد قهرمان/ رضا افضلی/قسمت اول

شناختامه ی استاد محمد قهرمان/ رضا افضلی/قسمت اول

      از زمستانِ سال 1346 که اوّلِ خدمتم در دانشگاهِ مشهد بود، مثلِ يك ماهيِ درياجو، از جوباره هاي خُرد گذشتم، با آبشارها فرود آمدم و بركه هاي سرِ راه را، رها كردم تا ابتدا در سال1352 به عنوانِ دانشجوی ادبیّاتِ عضوِکتابخانه، درامواجِ کُتُب فرو رفتم و عاقبت در سال1359به سِمتِ کارشناس، به درياي كتابخانة دانشكدة ادبيّات رسيدم و با استاد محمّدقهرمان، در يك اتاق همكار شدم.

      در سال هاي دور كه جوانكي بودم، نامِ آقای قهرمان را در كتاب هاي شعرِ اخوان ثالث ديده بودم. وقتي كه در جلساتِ انجمنِ ادبي فرّخ، شركت مي كردم، با آقای قهرمان و اشعارش آشنايي داشتم و می دانستم که محلِّ خدمتِ وی دانشگاهِ مشهد است. چند شعرِ ایشان را در كتابِ شعر امروز خراسان گردآوریِ م.آزرم و م.سرشك خوانده بودم و اغلب، بيت هايي از اشعارِ آقای قهرمان را در خلوتِ خود و گشت و گذارِ خيابان ارگ و نشستنِ در قهوه خانة «داش آقا» و روی نيمكت هاي باغ ملي زمزمه مي كردم:

وقتي كه من به كوچة ديوانگي زنم                   

از عاقلان كسي به سرِ راهِ من مباد...

               * * *

شعري شنيدني است كه در دل اثر كند            

ور ناخني به دل نزند ناشنيده به....

      چند سال بعد، غزلِ بسيار مشهورِ محمّدقهرمان كه در ويژه نامة روشنفكري- ادبي و پر سر و صداي نامة اهلِ خراسان مشهد چاپ شده بود، بر زبان اهل ادب جاري شد:

عادتم شده در عشق، گاهِ گفتگو كردن             

خنده بر لب آوردن، گريه در گلو كردن...        

      صبح هاي جمعه كه در جلساتِ انجمنِ فرّخ شركت مي كردم، استاد محمّدقهرمان را مي ديدم كه مثلِ سايه اي به آن جا مي آمد و همة اهل انجمن به احترامِ او بر مي خاستند.

      وي بسيار كم سخن بود و تا وقتي كه از او چيزي پرسيده نمي شد حرفي نمي زد. بعد از شعرخوانيِ جوان ترها، با خواهشِ استاد محمودِ فرّخ، كه به آقای قهرمان «شازده» و «حضرتِ والا» خطاب مي كرد، وی به خواندنِ غزل مي پرداخت. تصاويرِ شعرش كه شادابيِ  جُلگه هاي كشمير را داشت يكي پس از ديگري تحسينِ حُضّار را بر مي انگيخت.

      براي كسي كه آقای قهرمان را نمي شناخت وي در نظرِ اوّل زياد خوش برخورد نمي نمود و در عينِ آرامي و متانت، اندكي «ديرجوش» به نظر مي رسيد. ولي اين تشخيصِ اوّليّه نادرست بود و با سخن هاي دوستِ ديرينش، شاعرِ بزرگ مهدي اخوان ثالث كاملاً مغايرت داشت :

......

اسما گر از سماست خبر را ، چرا عيان

خوانند خلق و نامِ يقين برگمان نهند؟

ويحك چرا «محمّد» ما را كه بود و هست

درياي لطف و مهر، لقب «قهرمان» نهند؟

از روشنيّ و گرمي، با مهر ماند او

هان نامِ «قهرمان» زچه بر «مهرمان» نهند

او لطفِِِ محض، عينِ وفا، ذاتِ مردمي ست

نامش سزد« لطيف» و لقب «مهربان» نهند                                         

                                     ارغنون/ چاپ2/173

اخوان در ابیات بالا، بویژه در بیت اول به:«الاسماء تنزل من السماء» نظر داشته است امثال وحکم1/233.

      آشنايي اين بنده با آقای قهرمان، در انجمن ها و شعر خواني هاي گاه گاهي ادامه يافت تا اين كه در سال 52 با حفظِ موقعيت اداريِ دانشگاهی ام دركنكورِ سراسري ثبت نام کردم و برای گرفتنِ کارتِ شرکت در جلسه، به دانشکدۀ ادبیّات رفتم. آن سوی مُحوطه، میزهاي ویژۀ توزیعِ کارت در سایۀ دیوارِ کتابخانه ردیف شده بود و کارمندان، پشتِ آن سرگرمِ تحویلِ کارت ها به داوطلبان بودند. برحسبِ اتّفاق، آقای قهرمان متصّدی توزیعِ کارت هایی بود که حرفِ «الف» نیز در آن قرار داشت. وی به من تبریک گفت و ضمنِ آرزوی موفقیّت  کارتم را لطف کرد.   

      بعد از آزمون و اعلامِ نتایج، در رشتۀ روزانۀ زبان و ادبیّاتِ عربِ دانشكدة ادبيّات پذیرفته شدم و پس از ثبتِ نام و انجامِ مقدّماتِ لازم، كارتِ عضويّتِ كتابخانة خود را كه آقاي قهرمان به عنوانِ سرپرستِ كتابخانه امضا كرده بود، از كتابدارِ كشيك تحويل گرفتم.   

      در دورانِ دانشجويي ام، استاد محمّدقهرمان را گاه در محوطة دانشكده و گاه در كتابخانه ملاقات مي كردم.  گاهي هم براي بازيابيِ منابعي كه ديگران از معرّفيِ آن ناتوان بودند، نزد ايشان مي رفتم. كافي بود به كلمه اي از نام يا موضوعِ كتابي اشاره كني و اسمِ كامل و حتی رنگِ جلدِ كتاب موردِ نيازت را از استاد بشنوي. اشراف و تسلّطِ آقای محمّدقهرمان بر منابع و مآخذِ ادبي، زبانزدِ تماميِ استادان و دانشجويان بود.

      گاه برحسبِ مقرّراتِ اداری و بیشتر از لطفِ برخی همکارانِ دانشگاهی، هميشه ادامة تحصيلِ من در دوره های لیسانس و فوق لیسانس، با انجامِ كارِ موظّف در دانشگاهِ فردوسي همراه بود. در آن سال ها به عنوانِ كارمندِ رسمي در بخشِ اداري بيمارستانِ دانشگاه اشتغال داشتم. كمال، شاعرِ قصيده سراي خراساني كه از پيشِ كسوتانِ من و از نزديك ترين رفقاي آقای قهرمان بود، به علّتِ عارضة قلبي در آن بيمارستان بستري شد. روزي، آقایان محمّدقهرمان و غلامرضا قدسي را كه براي ملاقاتِ احمدِ كمال‌پور آمده بودند، ديدم. آن دو دربارة رسيدگيِ هرچه بيشتر به احمد كمال پور به بنده سفارش كردند. قدسي به بخشِ قلب اشاره كرد و گفت «اوصيكُم بِهذا الرّجل».      

      بعد از انقلاب، تماميِ شاعران، نويسندگان و هنرمندان تآتر و سينما و به طورِ كلّي همة اهلِ هنرِ خراسان دعوت شدند تا در نشستِ بزرگِ تالارِ شير و خورشيد (هلال احمر فعلي) شركت كنند. آقای قهرمان يكي از حاضران برجسته در آن مجلس بود. وي به اتّفاقِ اصحابِ سه شنبة منزلِ خود در كنارِ شاعرانِ انجمنِ فرّخ و شاعرانِ نوپرداز به گفت و گوهاي پراكنده گوش مي داد. آن نشست، چندان     نتيجه اي نداشت و فقط منجر به تشكيلِ دو شبِ شعر در تالارِ بهداري (ابن سینا) شد. اكثرِ دوستان شاعرِ خراسانی از جمله آقای قهرمان و بنده در آن شب هاي شعر شركت كردیم و به نوبت شعر خوانديم و  شعرهاي خوانده شده، در جزوه اي در همان زمان توسّطِ آقای علي اصغرِ موسوي تکثیر و پخش شد. 

      زمان گذشت. در سالِ1359از سوي دانشگاه به عنوان كارشناس به دانشكدة محلِّ تحصيلم یعنی«ادبيّات» انتقال يافتم. در آن زمان به دنبالِ انقلاب فرهنگي، دانشگاه ها تعطيل شده بود ولي دانشگاهيانِِ باقي مانده، هفته اي سه روز، سرِكار خود حاضر مي شدند و مديريت دانشگاه ها را نهادِ تازة «جهادِ دانشگاهي» به عهده گرفته بود. مدتي به آزمايشگاهِ زبان عربي مي رفتم و پشتِ ميزم از بي كاري، تمامِ وقت را در خلوتي محض،  مطالعه مي كردم.   

      گاهي به كتابخانه و احوال پرسيِ آقاي قهرمان مي رفتم كه از نيمة دوم سال 57  تا آن روزها با دقّتي خاصّ در حالِ رونويس كردن ديوانِ صائب بود و فرصت سرخاراندن نداشت. در آن زمان، آقای محمّدِقهرمان متصدّیِ بخشِ نسخِ خطّی بود و آقاي مهدي آشمند مسوؤليّتِ كتابخانه را به عهده داشت.  

      شنيده بودم كه انبوهي از كتاب هاي عربيِ دانشكده بعد از سال هاي دراز هنوز فاقدِ فهرست است. تعدادي از آن كتاب ها را استاد محمّدرضا شفيعي كدكني كه از سال1341به بعد دانشجويِ دانشكدۀ ادبيّات بوده و به عنوانِ كارِ دانشجويي در كتابخانه اشتغال داشته، فهرست كرده بود. بعد از اتمامِ درسِ شفيعي كدكني در مقطع ليسانس و رفتن وي به تهران، كتبِ عربيِ آمادۀ  فهرست نویسیِ دانشكده، دست نخورده باقي مانده بود.

      من چند روزي براي بررسی موقعیّتِ کار، به كتابخانه رفتم و پشتِ ميزي بزرگ كه در گوشه اي از تالارِ مطالعه قرار داشت به فهرست نويسيِ كتاب هاي عربي پرداختم. كتاب ها در موضوعاتِ مختلفِ ادبي، تاريخي، فلسفي و عرفان و معارفِ اسلامي و غيرِ آن بود. ديوان هاي شعرِ تازيان و ادبيّات معاصرِ عربي بيش از دورة دانشجويي ام مرا به خود مشغول كرد. براي فهرست نويسي و تعيين موضوعات به شيوة ديوئي و بعدها کُنگره، ایجاب می کرد كتاب ها را ورق بزنم و مقدّمه يا مؤخرة آن ها را بخوانم و به طورِكلّي مضمونِ هر كتاب را در يابم.     

      خانم های کتابدار: نسرینِ تبرّئی، رضوانِ زارعی، فاطمۀ مصطفی دوست، راضیۀ غراب، اکرمِ طوسی، شهنازِ رادان، و آقای محسنِ علیزاده، در آن سوی میز من به کتابگردانی و مشخّص کردن کتاب های گمشده مشغول بودند.     

      عشقم به كتاب و همكار شدنم با آقای قهرمان باعث شد كه كتابخانه را مناسب ترين جاي ممكن براي كارِ خود تشخيص دهم و با نظرخواهي از وي و تعيين جاي مناسب، قيدِ شغل و كارِ آينده در آزمايشگاه زبان را  بزنم و رسماً به دفترِ كتابخانه و همجواريِ استاد محمّدقهرمان منتقل شوم.

      شبي كه قرار بود فردايش به محلِّ كار جديدم بروم با خود فكر می كردم، در كنار مردي چون آقای قهرمان، كه به آرامی سیگار می کشد و خیلی جِدّی به تأليف های خود مشغول است، چگونه مي توانم كار كنم. فردا به دانشكده رفتم و وارد اتاق شدم. مثلِ همة سال هاي خدمتم كمي ديرتر از ساعت مقرّر.

      سلام كردم. استاد با احترام از جايش بلند شد. بعد از اداي احترامِ متقابل به ايشان، پشت ميزي نشستم كه ظاهراً سال ها خالی بود و بعداً شنیدم که استاد شفیعی كدكني به هنگامِ كارِ دانشجويي در دورة ليسانس پشت همان ميز مي نشسته است. آقاي تيماج چي كه صبحِ تاريك در دانشكده حاضر مي شد آن ميز را دستمال كشيده و آماده كرده بود.

محمدتقی تیماج چی:خدمتگزار نجیب و پرتلاش کتابخانه دانشکده ادبیات مشهد

     محمد تقی تیماج چی:خدمتگزار نجیب و پرتلاش کتابخانه ادبیات دانشکده ادبیات مشهد

      چای در قوريِ برقي چینی، بر روي صندليِ نزديكِ دستِ آقای قهرمان آماده بود. از من پرسيدند چاي بريزم؟ گفتم متشكّرم. با خنده گفتند: (yes thank you or  no thank you ) من هم به شوخي جواب دادم (yes thank you  (. استاد با تواضع و بزرگواري براي بنده چاي ريختند.

      با همين برخوردِ ساده و جذّاب، دورة واقعي دوستي ام با آقاي محمّدقهرمان شروع شد و تماميِ تصوّراتِ باطلي كه دربارة دير جوشيِ بیش از حدِّ اين مردِ مهربان داشتم و از بعضی ها شنيده بودم فرو ريخت ...ادامه دارد رضا افضلی .