دو شعر تقدیم به:دکتر علیرضا بیرجندی،مربوط به سال های60و64

 دوشعرتقدیم به: 

 دکترعلیرضا بیرجندی، متخصص جراحی مغز

 واعصاب واستاد دانشکده پزشکی مشهد 

    

     دکترعلیرضا بیرجندی، متخصص جراحی مغز و اعصاب واستاد

دانشکده پزشکی مشهد و مدیرگروه جراحی اعصاب و درمان کننده ی

متعهد و دلسوزهزاران بیمارخرسند از معالجه را، نیاز به معرفی نیست.

      وی از سال 1354 با جراحی این بنده، که دانشجوی سال دوم

سوم ادبیات بودم، سهم بزرگی به گردن من و در نتیجه خانواده ام

 دارد. دکتربیرجندی بعد از دریافت تخصص خوداز تهران به دانشگاه

 مشهد انتقال یافت و این جانب که از سال 46 در استخدام دانشگاه نیز

 بودم، مدتی درمدیریت تدارکات مرکز پزشکی درجریان تهیه وسایل

 لازم برای بخش جراحی مغز و اعصاب با دکترارتباط داشتم . دکتر

 بیرجندی عزیز،اضافه بر تخصص پزشکی دارای درجه ی فوق دکترای

 عاطفه و انسانیت است و من همواره ازدوستی ها و محبت های این مرد

 بزرگ برخوردار بوده ام.    

      شرح جراحی و جست و جو در مخچه ام برای غده ای احتمالی که

خوشبختانه وجود نداشت توسط جراحان بیمارستان جان هاپکینزآمریکا،

در بیمارستان تجریش(شهدا) با مشارکت جناب دکتر بیرجندی و دیگران

درسال 5۴ درخاطرات منتشرنشده ی زندگی ام به تفصیل آمده است.     

     برای استاد دکترعلیرضا بیرجندی و همسرشان سرکارخانم دکترهما

 نقابیان و فرزندان شان: امیرآقا و خانم ها نونا و نگاربیرجندی،امید

 سلامتی و بهروزی دارم.توفیق خدمتگزاری هرچه بیشترخانواده ی 

ایشان به محرومان جامعه آرزوی دیگرمن است.

      حق شناسی به من آموخته است که سهم انسان هایی والا، چون

 دکترعلیرضا بیرجندی را در زندگی خود ازیاد نبرم. چون برای قدردانی

 از خدمات وی کاری دیگر از دستم برنمی آید، ازاین روی دوشعرنیمایی

 وکلاسیک را که سال ها پیش ازاین به یاد او سروده ام با تاخیر چندین

 ساله به این استاد و جراح برجسته تقدیم می کنم.  

1- شعر نیمایی

پيوند

به: دكتر عليرضا بيرجندي

 

حس كرده اي كه پنجه ی مردي

دارد درونِ جُمجُمه ات كار مي كند؟

 

از پشتِ چشم هاي مه آلود

                                 ديدم:

باران قطره قطره ی سرخي

درجويبارهاي تنم

                     مي ريخت

مردانِ سبزپوش

روحِ بهار را

چون خضرمي دميدند

در كوچه هاي خسته ی آوندهاي من.

 

اين جا

در دست هايشان

هر تيغ، خنجري است

                            بر بازوانِ درد

قدّاره بندِ مرگ

دربارشِ مُداومِ این تيغ هاي تيز

راهي به جز گريز ندارد.

 

حس كرده اي كه دستي

زخمِ بزرگ جمجمه ات را مي دوزد:

 

مي خواستم كه نعره برآرم

فرياد

خسته بود

اندامِ من به تارِ رَسَن هاي بي حسي

                                         بر تخت بسته بود

دستي دوباره در رگِ من، خواب را چكاند.

 

اين جا

       قيچي

              يعني:

لبخندِ يك پدر، بر روي كودكش

سوزن

       يعني:

دستي ترا به دامنِ هستي

                               مي دوزد

 

حس كرده اي كه دستي

دارد تو را به آينه پيوند مي زند؟

                                    رضا افضلی 28/2/60

2- مثنوی

      از صبح یک روز تعطیل که برای دیدار دکتر بیرجندی

به منزلش در خیابان کوه سنگی مشهد رفته بودم24سال می گذرد.

 همان روز متوجه شدم استاد به عنوان پزشک عزم سفر به حریم

 بیت العتیق را دارد. نگار، دخترک دکتر در آن زمان 3یا 4 ساله بود.

 او با شیرین زبانی خاصِ دوران کودکی و خطاب صمیمی عموجان به

 من می گفت که پدرم شب ها خیلی دیر از مطب به خانه می آید. او

روی زانوی پدرش نشسته بود و با معصومیتی کودکانه با من سخن می

 گفت. دکتر بیرجندی که از گفته های نگار متاثر شده بود،گفتار کودکش

 را تایید می کرد و می گفت: به خاطر بیماران بیش از حدی که دارم

وناچارم به تمامی آنان رسیدگی کنم، واقعا بچه ام را خیلی خیلی کم و

 در زمان هایی بسیار کوتاه می بینم.   

     باری،سخنان نگار شیرین زبان و زندگی سراسر تلاش و خدمت دکتر

 بیرجندی و سفر قریب الوقوع او به خانه ی کعبه، باعث شد که همان روز

 یا روز بعد یک مثنوی بلند از چاه آرتزین طبع فوران بزند.  

      مثنوی خطاب به نگار بود که آن را با تغییراتی که داده ام خواهید

 خواند. البته چند سالی است که دیگر خانم نگار بیرجندی تحصیلات

عالی خود را در رشته معماری به پایان رسانده است. به هر حال این

 شعر خطاب به کودکیِ نگار سروده شده است و کم و بیش اوضاع

طبابت و نیازشدید کشور به پزشکان ایرانی را در آن سال ها تصویر

می کند.

برپیشانی شعر از دل برخاسته ی خود درهمان زمان نوشته بودم:

براي نگار بيرجندي

دختر دكتر علیرضا بيرجندي كه ازپنجه هايش زندگي می ریزد

و برای همه ی کودکان وطنم. 

 

نگارا

اين پدرتنها نه از توست

 

نگارا اي گل صبح بهاران

گل پاکیزه تر از جان باران

نگارا اي دو دستت گاهِ بازي

پرستوهای اوجِ بی نیازی

نگاهت آهوان بي گناهي

درون چشمه ساران، رقص ماهي

به باغِ كودكي، با بي قراري

زني پر،همچو گنجشكِ بهاري

نگارا در نگاري ماهري تو

گلِ الهام بخشِ شاعري تو

*

نگارا به ز طفلي عالمي نيست

به غير از بي غمي، آن را غمي نيست

كه كودك فکر نان شب ندارد

شكايت از زمان برلب ندارد

نگارا شادزي با ساز باران

چو يك پروانه درجشنِ بهاران

*

نگارا آن که مردم را طبيب است

ازان خورشيد هرگل را نصيب است

اگر خورشيد روزي برنخيزد 

به ذرات زمين هستي نريزد

- گياه و گل همه ، پژمرده گردد

زمين بي نور گرمش مرده گردد

- كه بي خورشيد، دنيا جان ندارد

گلی حتّي لبِ خندان ندارد

*

نگارا از چه مي گيري بهانه

پدر گر دير مي آيد به خانه

زلال است او که روز و شب روان است

معین ريشه هاي تشنه جان است

پدر، سرگرم درمانِ پدرهاست

ز دارويش خلایق را اثرهاست

اگر طفلی به بر بابا ندارد

به دل شادی، به لب آوا ندارد

زمادر، با نگاهی غمگنانه

به گریه گیرد از بابا نشانه

پدر با دانش خود می تواند

كه بابا را به آن كودك رساند

اگر از كودك و زن دور باشد

به فکر مردم رنجور باشد

*

طبيبي گر بياسايد عجيب است

در آن جايي كه كمبودِ طبيب است

بسا اميد و عشقِ روشن و پاك

که بي جراحی و درمان شود خاك

بسا مردم كه پشتِ كوهساران

ز راه صعبِ کوه و برف و باران

به چنگ ديوِ بيماري اسيرند

اسیر زهر فقر و زمهریرند

بسا فرياد بيماري بلند است

بسا تن در حصار درد بند است

بسا مردم به ده، دارو ندارند

به غير از جمبل و جادو ندارند

بدون سعی انسان نیست كافي

دعا وخواندن «اللهُ شافي»

*

نگارا اين پدر تنها نه از توست

كه خورشيد است او، يكجا نه از توست

به دست او نگاه اين و آن است

به دنبالش دعاي مادران است

پدر در پنجه هايش زندگاني است

دوايش همچو اكسير جواني است

اگر چه خواب و راحت نيست او را

حياتش جزعبادت نيست او را

به هر جا طي منزل مي كند او

طواف كعبه ی دل مي كند او

صفا و مروه اين جا چون عرب نيست

به غير از راهِ خانه تا مطب نيست

طواف تخت بيمارش مدام است

كه اينش طوف، در بيت الحرام است

*

نگارا كودكان بايد بدانند

كه بايد در ره دانش برانند

زمان ما دگرعصر شتاب است

زمان دانش و فكر و كتاب است

زمان ما زمانِ اشتران نيست

زمان زنگ کُندِ كاروان نيست

كه علم اينك به ژرف آسمان هاست

به ماه و زهره هم او را نشان هاست

به جز دانش كه چون او در جهان نيست

كليد قفل های کهکشان چیست؟ 

دگر امروز هنگام قيام است

كه خواب لحظه اي بر ما حرام است

دگر بايد که با ایمان برانيم

همه اسرارعالم را بدانیم 

دگر از نور بايد توسني ساخت

به ژرفای زمین و آسمان تاخت

اگر ما فقر و درد و ناله داريم

ازين خواب هزاران ساله داريم

نیاهامان زظلمت دور بودند

بسی شان راهیان نور بودند

نگارا ديگران از ما گذشتند

به پاي عقل از دريا گذشتند

بسی هم قرن ها در خواب بودند

خرابِ وهم هاي ناب بودند

بسی زان ها اگر از خواب جستند

به كنج غار غفلت ها نشستند

حريفان با دو بال دانش و هوش

جهان را حلقه ها كردند در گوش

ولي اهل ریای خانقاهي

به سر كردند از غفلت كلاهي

ثمر از عمر غفلت كاهلي بود

اگر چه در ميانشان بوعلي بود

*

ديار بوعلي اينك غريب است

ز هِند و سِند محتاجِ طبيب است

ولي در خلقِ ايران بي كم و كاست

هزاران و هزاران پورسينا ست

هلا اي پورسيناهاي ايران

دلاور مردمِ اقليم شيران

دگراينك نه وقت خورد و خواب است

جهالت آتش است و علم آب است

دگربايد كه ايران را بسازيم

به دانش تا فراترها بتازيم

خرد را با تبار جهل جنگ است

دگر در وهم ماندن ننگ ننگ است.     

                                          4/7/64

       يك نسخه از شعر را ، به رسم يادگار به دوست عزيزم آقاي

 دكترعلیرضا بيرجندي تقديم کردم و زیر آن نوشتم:اگر نگار،

امروز معاني اين شعر را در نيابد فردا درخواهد يافت. 

با ارادت،رضاافضلی.  

              

                دکترعلیرضا بیرجندی و رضا افضلی

               ۱۲/۸/۸۸مشهد

 

  • ‎آدرس
    مشهد - خیابان مدرس
  • ‎تلفن
    051 - 32223586
  • ‏‎گروه مطب پزشکان
  • ‏‎منطقه مدرس
  • تگ دکتر علیرضا بیرجندی, دکتر علیرضا بیرجندی متخصص مغز و اعصاب, دکتر علیرضا بیرجندی مشهد, کلینیک دکتر علیرضا بیرجندی, متخصص مغز و اعصاب مشهد, مطب دکتر علیرضا بیرجندی

 

فرهنگ اسامی پیامبران در شعر شاعران

 

فرهنگ اسامی پیامبران درشعرشاعران

 

      «فرهنگ اسامی پیامبران در شعر شاعران» شامل بیست و یک هزار بیت از هزار شاعر است. کتاب توسط آقای مرتضی درافشانی تدوین شده وبا مقدمه وی از سوی انتشارات آهنگ قلم مشهد در بهار۱۳۸۸انتشاریافته است. کتاب ۱۶۲۲ صفحه دارد که می تواند برای پژوهشگران درزمینه های مذکورمفید باشد.شنیده شده که توسط ناشراز مرتضی درافشانی کتاب های دیگری در سال های پیش منتشر شده است. 

                

تسلیت برای درگذشت مهندس غلامحسین قهرمان

شاعر والا مقام
جناب استاد محمد قهرمان 


      درگذشت برادرمهربان وعزیزتان روان شاد مهندس غلامحسین قهرمان،ما را دراندوه فروبرد. با دریغ و درد به شما و خانواده و بازماندگان محترم آن مرحوم ، تسلیت می گوییم و خود را درغم بزرگ شما شریک می دانیم.

                                      اعضای انجمن ادبی قهرمان

این بزرگواران نیزبا پیام های جداگانه، خود را درغم استاد قهرمان شریک دانسته اند:

احسان برات پور/ احسان قدیمی/حسن لاهوتی/پرستو ارسطو/کاظم خطیبی/

 

غزل استاد محمدرضا شفیعی کدکنی برای استاد محمد قهرمان/ نوامبر  ۲۰۰۹ ( ۱۸ / ۸ / ۸۸ )

غزل استاد محمدرضا شفیعی کدکنی

 برای استاد محمد قهرمان

    وبلاگ دوستاران استاد محمد قهرمان شاعرغزلسرا و پژوهشگربزرگ ایران و استاد شاعران خراسان چند سالی است که به همت دوستان شاعر جوان ما آقایان: حامد علیزاده و وحید عیدگاه طرقبه ای اداره می شود. ازآن جا که آقای عیدگاه سرگرم گذراندن دوره دکتری ادبیات در دانشگاه تهران است،شاعر خوش آتیه آقای علیزاده مدت هاست به تنهایی کارمی کند.البته آقای علیزاده نیز در حال گذراندن دوره کارشناسی ادبیات فارسی است. به هر حال تازه ترین شعر دکترمحمد رضا شفیعی کدکنی را که روزسه شنبه ( تلفنی ) به انجمن ادبی استاد قهرمان رسیده است ، به نقل از وبلاگ استاد قهرمان می خوانیم:   

 به روی جاده ی ابریشم شعر

 از: دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی 

 

درین باغ و چمن گاهی چمان باش

به جان گلچین شعر قهرمان باش

 

اگر خواهی نثار از عالم غیب

برین خوان هنرها میهمان باش 

 

به روی جاده ی ابریشم شعر

روان در بی کران و بی زمان باش

 

قدم بیرون نه از دنیای عادت

فراتر از زمین و آسمان باش

 

نشان شعر نقش زندگانی ست

درین اندیشه باری بی گمان باش

 

به سوی یاوه گویان زمانه

یکی تیری ز خَمِّ این کمان باش

 

هنر بی آرمان جسمی است بی جان

رمان از شاعر بی آرمان باش

 

به دور از آسمان و ریسمان شان

تو حبل استوار مردمان باش

 

در آفاق وطن کشت ستم را

به شعر خویش طوفان دمان باش

 

به خرمن سوزی ارباب تزویر

سپهر شعر را برق یمان باش

 

عزیزا نیم قرن اکنون گذشته ست

که استاد منی دایم همان باش

 

به شعر روشن آئینه وارت

غم و شادیِّ مارا ترجمان باش

 

بدان ستوار شعر جاودانه

ز تصریف زمانه در امان باش

 

سه شنبه ها همیشه شاد و خندان

کنار دوستان دور از غمان باش

 

خراسان است و شعر قهرمانش

خراسان را تو شعر قهرمان باش.

 

    پرینستون ۹ نوامبر  ۲۰۰۹ ( ۱۸ / ۸ / ۸۸ )

     محمدرضا شفیعی کدکنی

 

 

 

رشته کوه عزیز/ برهمند نرگس1359/مشهد شاملو1387/دنباله زوج شاعر/قسمت دوم

رشته کوه عزیز/ برهمند نرگس1359/مشهد شاملو1387

مجموعه چهل و یک غزل

     نرگس برهمند که پیش ازاین با روحیات او در نگاه به کتاب شعرهای منثورش آشنا شدیم،مجموعه ای از چهل یک و غزل خود را نیزدر کتابی منتشر کرده است که تصویر آن کتاب را می بینید.

      البته معرفی این کتاب بعد از شعرهای منثوراو، مثل یک فلاش بگ، در فیلم های سینمایی است تا  تغییرات اندامی و فکری شعرهای برهمند آشکارشود. قبلا گفته بودم که برهمند، همسرش کلیدری را بسیار دوست می دارد. وی در صفحه آغاز کتاب خود نوشته است:حواسم جمع بود که شعرهایم برای تو باشد،این کتاب را به همسرم جوادکلیدری تقدیم می کنم. این شروع خوبی است تا خواننده بداند که با یک زن عاطفی و مهربان و وفادار طرف است که با وجود روشنفکری، خصوصیات یک زن شرقی عاطفی را به خوبی حفظ کرده است.

    اما اگر شعر منثور، هنوز نسبت به شعر سنتی فارسی نوباوه ای بیش نیست،غزل پیرهمیشه جوان ادب پارسی بوده است و خواهد بود.و براستی «غزل خوانی و خوشخوانی» در برابر آن همه شاعر بزرگ گذشته و معاصر کار ساده ای نیست. گفته بودم که من در سال 1381غزل های محدود برهمند را در حد شعر معاصر در شمال خراسان آن روزامید بخش دیده بودم.ولی اکنون سال ها از آن زمان ها گذشته است و خود شاعرهم شاید از شعرهای قدیم خود کاملا راضی نباشد.

سفر بي خطر! از كجايي مسافر!

غريبي؟ تو هم مثل مايي مسافر؟!

سفرنامه ات را بده تا بخوانم

به اينجا بگو آشنايي مسافر؟

اگر آمدي تا بماني بگويم

كه درگير صد ماجرايي مسافر

به خوش آمدي ها، دلت خوش نباشد

فقط يك غزل، پيش مايي مسافر!

از اينجا تو هم مي روي صبحِ فردا

امان از جدايي جدايي مسافر!

مرا هم ببر با خودت وقت رفتن

از اينجا به هر نا كجايي مسافر!/7

      غزل بالا را نرگس برهمند برای چاپ در دفتر غزل هایش اندکی تغییر داده است. و این خاصیت انسان نویسنده است و به قول عماد اصفهانی که در معجم الادباء یاقوت حموی آمده و مشهوراست: 

   

(دنباله نوشته تابلو بالا) وهو دلیل علی استیلاء النقص علی جمله البشر.

     من دیدم که آدمی امروز چیزی نمی نگارد جز آن که فردای آن می گوید اگر این نوشته تغییرداده شود بهتر است و اگر چنین چیزی برآن اضافه شود خوب تراست اگر این مطلب جلوتر بیاید برتری دارد و اگر آن جمله حذف شود زیبا تراست واین از بزرگ ترین عبرت ها ست و خود دلیلی است بر چیرگی نقص و کمبود بر تمامی آحاد بشر.

    نرگس برهمند بجنوردی این غزل را هم برای چاپ درکتاب مثل برخی ازغزل های دیگرش کمی تغییر داده است:

مردي كنار گور زنش گريه مي كند

مردي تمام حجم تنش، گريه مي كند

انگار ذره ذره فرو مي رود به خاك

دارد براي كم شدنش، گريه مي كند

جسم سپيد زن به دلش نيش مي زند

او را سپيدي كفنش،گريه مي كند

درسردي مكنده اين گور گرگ خو

يوسف براي پيرهنش، گريه مي كند

بوي غليظ مرگ... خيالي كه می وزد

مردي نشسته مثل زنش، گريه مي كند/11

    در نگاه به دفتر پیشین شاعر، به مرگ اندیشی نرگس برهمند اشاره کرده بودم البته ممکن است که برهمند قهرمان غزل بالا را واقعا با چشم خود دیده باشد و احتمال دارد آفریده ذهن شاعر باشد.این حالات برای همه زنان ومردان جوان و پیرهمواره بوده و خواهد بود.

    سرودن شعردر قالب های کلاسیک و وارد کردن آن چه شاعر می خواهد در قالب و وزن و قافیه برای همه شاعران حتی مولوی با آن طبع توانای شگفت انگیزگاهی دشوار می آمده است. سخن «قافیه اندیشم و دلدار من و ...» و «قافیه و تفعله را گو همه سیلاب ببر» نیازی به تکرار ندارد. در عین حال این نمی تواند بهانه ای برای آسان طلبی در سرودن شعرباشد. اخوان می گفت هنر بعد از گذشتن از مضایق است که خود را نشان می دهد.درجلساتی که با استاد دکتر شفیعی کدکنی بعد از سال۵۹ در مشهد داشتیم، شاعری شعری خواند و دکتر گفت خوب است ولی باید هنوزروی آن کارکنی.شاعر گفت خیلی کار کرده ام اما بهتر ازین نمی شود.دکتر گفت من از مال دنیا تنها یک خانه دارم.اگرقول بدهم که  شش دانگ سند خانه ام را در تهران به نام تو بزنم مشروط به این که شعرت را از این کامل تر کنی این کار را نمی کنی؟شاعر گفت چرا می کنم و همه دوستان دسته جمعی با صدای بلند زدند زیر خنده.

     این را بدین جهت نقل کردم که بگویم هر شاعری اگر بخواهد وقت بگذارد می تواند شعر خود را کامل یا به کمال نزدیک تر کند.صد البته بسیار دشواراست.اگر زندگی هرهنرمندی تامین باشد و روز و شب تنها به هنرخود بیندیشد، حتما هنرش از آن چه هست بالا تر می رود. این غزل برهمند را بخوانیم از وی بپرسیم آیا دیگر امکان ویرایش این غزل زیبا وجود ندارد؟:

ای قهوه چشم من! به توهستم علاقه مند

فنجان بخت من شده ای، بخت من بلند!

انجیر های تازه به تو فکر می کنند

بی التفات دست تو شیرین نمی شوند

این روزها که بی تو پدر در می آورند

این روز ها که کفر مرا در می آورند

انگورها رسیده و تو غرق مولوی

ای شمس من به حرمت می دفترت ببند/13

شاعر می داند که با یک گل بهار نمی شود و کمی بهار لازم است تا خیابان ها بوی باغ بگیرند:

کمی بهار بیاور برای گلدان ها

که بوی باغ بگیرد تن خیابان ها/18

ازاین غزل معلوم می شود که مخاطب غزل در خانه کار می کند:

برای خستگی ام چای تازه می ریزی

 به رقص آمده با تو ردیف فنجان ها

که البته بیت بعدی دارای پارادوکس است و تلخی چای و شیرینی قند را نیزتداعی می کند:

برای تلخی اوقات من تو آمده ای

که با حضور تو شیرین شوند قندان ها/19

ردیف در این غزل قشنگ است: 

دختر از آن شبی که ترا دید

در دلش قیل و قالی قشنگ است/29

لحن مردم کوچه بازار در غزل:

نگو خوش خیالی است این حرف هایم

عزیزم! مرا دوست داری مگرنه؟/33

      بنده در طرح دانشگاهی خود در سال81 نوشته بودم: «پديدآمدن و پيشرفت شاعران زن در شمال خراسان موضوعي است كه بايد جداگانه به آن پرداخت.»(که خوشبختانه در سال 1356 خانم های محترم: نوشین هنرمند و شبنم شفیعی لطف آبادی دوتن از اعضای هیات علمی دانشگاه شیروان، این کار را با تلاش پیگیر به انجام رساندند و حاصل کارشان در کتاب «سرود سرزمین مهر»گردآوری شد و با تحلیلی سبک شناختی که برای شاعران هرشهرنوشتند، توسط انتشارات آهنگ قلم در مشهد به چاپ رسید.)

       نویسنده این سطور، به عنوان مجری طرح «بررسی شعر معاصر در شمال خراسان» در باب شعر زنان نوشته بودم:يك شعر آن گاه شعر موفقي است كه از لابه لاي تصاوير آن خلق و خو و افكار و حتي جنسيت شاعر خودنمايي كند. مثلاً شعرهاي عالي پروين اعتصامي آن سروده هايي است كه چهره و عاطفه زنانه پروين در آن ها پيداست. اگر شعري از پروين اعتصامي يا هرشاعرديگر بخوانيم و تا آخر آن گمان كنيم كه سراينده اش ناصرخسرو يا مولوي است بايد بدانيم كه آن شعر، شعري اصيل نيست. در شعر زنان شاعر شمال خراسان هم آن شعرهايي اصالت دارد كه تصوير و عاطفه زنانه از پشت آن آشكار باشد.

     از (نرگس برهمند) متولد 1359بجنورد كه زبان مادري اش تركي است بخوانیم:

ستاره پشت ستاره... نگاه يعني اين  

دو چشم ساده ولي دلبخواه يعني اين

به زير بارش باران، حريم دستانش

گرفته اند مرا... سر پناه يعني اين

شبي كه غربت جاده مرا صدا مي كرد

اشاره كرد به اين سو، كه راه يعني اين

هنوز سنگ صبور شكستگي هايم

نشسته پاي دلم ....تكيه گاه يعني اين

تمام وسعت شعرم به سجده افتاده است

چه اشتباه قشنگي، گناه يعني اين.

بیت اول غزل بالا در کتاب برهمند بدین صورت تغییر یافته است:

ستاره پشت ستاره... نگاه يعني اين  

دو چشم روشن و مشکی، سیاه يعني اين

     باتصویر بسیار دلنشین و از بر کردنی در مصرع اول غزل، من یقین دارم که تغییر بعدی در مصرع دوم هنوز نه شاعر را قانع می کند ونه خواننده را.

     دربیت زیر برهمند خواسته است که ضرب المثل مشهور زبان فارسی را که می گوید: ازدل برود هر آن که ازدیده رود را نقض کند:

از دل نمی روی،تو که ازدیده رفته ای

این ها فقط خیال کذایی مردم است/36

     زبان شناسان زبان را مانند یک موجود زنده می دانند که همواره در حال زاد و ولد است. برای همین است که در طول سال ها برخی از واژه ها به دنیا می آیند و مدتی زندگی می کنند و کنار می روند و واژه های دیگر دوباره جای آن ها را می گیرند. اگر ما گاهی بخشی از نثر های دوره های پیشین فارسی را با تامل می فهمیم وگاهی با کلمات نا مانوس در آن روبه رو می شویم به همین دلیل است. در زمان ما برخی واژگان و ترکیب ها به کار می رود که مثلا در زمان نسل های پیشین ما اصلا یا چندان کاربردی نداشته است مثلا: گیر دادن، گیر سه پیچ، حال دادن، حال گرفتن، بی خیال شدن، موضوعی را دور زدن، کسی یا چیزی را پیچاندن، بی خیال شدن و حرف نداشتن که ترکیب اخیردر شعر نرگس برهمند از آن قبیل است:

چشمان شرر بار شما حرف ندارد

هر ثانی دیدار شما حرف ندارد

من حاضرم این جا به خدا شرط ببندم

زیبایی بسیار شما حرف ندارد/39

مجيد آخته ( واله بجنوردي) متولد سال 1351آشخانه و دبير آموزش و پرورش نیز غزلی با رديف (گفتيم :بي خيال) دارد كه شامل تعریف بالا می شود. دوبیت از آن غزل را مي خوانيم:

كولاك بود و گردنه، گفتيم: بي خيال!

در سوگزارِ دامنه، گفتيم: بي خيال!

گفتي: پلنگ زخمي دستِ شكارچي است

خاموش مانده گردنه، گفتيم: بي خيال!...

نرگس برهمند لحن گفتارهای روزمره را به سادگی در غزل خود وارد می کند:

گاهی ترانه می شوی و شاعرت منم

این بار من ترانه ی تو می شوم قبول؟/47 

رسیدن انگور که شیرینی را به ذهن خواننده متبادر می کند و ریواس ترش در این بیت پارادوکس است:

در چشم های مست تو انگور می رسد

ریواس های ترش نشابور می رسد/52

درغزل زیراگرچه کلاغ و داغ  با کلماتی چون باتلاق و طلاق قافیه صوتی شده است اما در سرتاسرغزل این زن شاعر که قبلا گفتم معترض است، اندیشه فمنیستی وجود دارد:

زن،زندگی،سکوت، وَظهری که داغ بود

این زندگی نبود که یک باتلاق بود/53

رنگش پریده بود،نفس هم نمی کشید

زن بود یا که نه شبحی در اتاق بود

خوشبختی ندیده خودرا خیال کرد

در خود گریست هرچه که بود اتفاق بود

دلشوره داشت،پنجره را باز کرد و بست

در فکر سر ریسن مرد طلاق بود

*

زن مثل روزنامه ورق خورد و کهنه شد

یک عمر زیر چادر مشکی کلاغ بود/ رک/53

     خانم های کوشا نوشین هنرمند و شبنم شفیعی لطف آبادی اعضای هیات علمی دانشگاه دربیان اندیشه فمنیسم در بررسی سطح فکری شاعران زن بجنوردی می نویسند:«زندگی محدود وکلیشه ای ،رابطه مالکیت در زندگی زناشوئی،بی قدرتی و وابستگی زن به مرد،الزام به ارائه خدمات خانگی و عاطفی،محرومیت تدریجی از موقعیت های پیش از ازدواج و... در اشعار «شبح» از نرگس برهمند و «محکوم» آرزو صالحی،مطرح است:به مهر قسمتم آن روز نقش یک زن بود/ زنم،زنی که به زنجیر مرد محکومم«صالحی» زن،زندگی،سکوت، وَظهری که داغ بود/ این زندگی نبود که یک باتلاق بود/ زن مثل روزنامه ورق خورد و کهنه شد/یک عمر زیر چادر مشکی کلاغ بود/«برهمند» سرود سرزمین مهر»/120

     نرگس برهمند در تشبیه اضمار یا مضمر یا پنهانی زیر بی آن که ادعای تشبیه داشته باشد حرفهای شاعرانه همسرشاعرش جواد کلیدری را به یک دسته پرنده مانند کرده است و این آخرین بیت از غزل چهل و یکم کتاب اوست و بنا براین کتاب رشته کوه عزیز که به جواد کلیدری تقدیم شده بود با نام کوچک او جواد ختم می شود.

دسته ای پرنده رد شد از خیال من

حرفهای شاعرانه ی جواد بود/55 

درباره شعر بانوان شمال خراسان رجوع شود به:

«سرود سرزمین مهر» 

نوشین هنرمند

شبنم شفیعی لطف آبادی

اعضای هیات علمی دانشگاه                   

 

        

 

 

             

 

 

 

 

 

زوجِ شاعر: جواد کلیدری و نرگس برهمند/نگاهی به چهار دفتر شعر

رضا افضلی

زوجِ شاعر: جواد کلیدری و نرگس برهمند

     سال 1381در یک طرح پژوهشی دانشگاهی، به نام «بررسي شعر معاصر در شمال خراسان» ضمن بررسی شعر بیشتر شاعران آن منطقه، زوج شاعر یاد شده را مثل زوج دیگرشاعرشمال خراسان: حسن روشان و آرزو شیرین زبان ، معرفی کردم و چون در آن سال ها هیچ یک از آنان هنوزدفتر شعری چاپ نکرده بودند، به همان اشعار دست نویس و منتشر شده دراین جا و آن جا بسنده شد. برای اینکه ازگذشته ی ادبی جوادکلیدری و نرگس برهمند تا حدودی آگاه شویم قبل از هرچیز، اندکی با شعراین دو شاعرآشنا می شویم:

اول- جواد کلیدری متولد1355 در كليدر نيشابور:

قلم! بشكن سكوت سال هاي اين حوالي را

رها كن مدح چندين قرن بتهاي خيالي را

قلم! رسوا كن اين بلعم ترين هاي دروغين را

مسلمان هاي ظاهر ساز و بي اندازه خالي را

وباي مصلحت انديشي مردم مرا كشته است

سكوتي سرد پوشيده است، ذهن اين اهالي را

حقيقت سالهايي دورتر معدوم نسیان شد

كه جبران مي كند خسران عمري خشكسالي را؟

قلم! سركش ترين امواج را در خويش جاري كن

به هم زن كوزه هاي ساكت و سرد سفالي را

  آواي قوچان/ شعر و ادب/16 بهمن 78/شماره1

      شاعران ایران، شعر را مفر و پناهگاهي براي گريز از تكرارها و ناملايمات زندگي مي دانند. همواره در اكثر شهرهاي خراسان شمالي نیز انجمن هاي كوچك و بزرگ ادبي وجود داشته است. اين انجمن هاي عمومي و خصوصي (به ترتيب الفباي نام اماكن ) در شهرهاي آشخانه، اسفراين، باجگيران، بجنورد، جاجرم، چناران، درگز، شيروان، فاروج، قوچان، كلات و روستاهاي سرولايت چكنه و گلمكان وجود داشته و دارد.دراين جلسات شاعران پيش كسوت، به تشويق و ارشادِ جوانترها مي پرداخته اند.مطلبي كه مي خوانيد نوشته ي جوادكليدري شاعرمعاصر است كه سال ها دبير و ساكن قوچان بوده واكنون(سال 81 به بعد) دبیر دبیرستان های مشهد است و در بخش ادبيات روزنامه شهر آرا قلم مي زند: 

       " نمي دانم چه موقع بود از كدام سال، كدام روز. در يكي از همين جلسات انجمن شعر قوچان به اتفاق دوستان شعر مي خوانديم. آقايي در جلسه نشسته بود و هيچ حرف نمي زد.همه فكرمي كرديم عضو جديدي است. نوبت كه به ايشان رسيد گفت: شاعر نيستم و شعرندارم مسوول جلسه پرسيد: اگر شاعر نيستي و شعر نداري پس در جلسه شعر چه مي كني؟او بدون هيچ مكثي و با صداقت تمام گفت: بيرون باران مي آمد و من براي فرار از باران به جلسه شعر آمدم. همه از اين اتفاق خنديديم اگر چه خود نمي دانست كه چه گفته است اما زيبا گفت:پناه بردن به شعر. آيا ما به شعر پناه نبرده ايم؟"  آسااك/ ماهنامه شعر/دي 78/ شماره 2                                                                                         

وباز از جواد كليدري:

مريد شمس "تب – ريزي" كه مي گويند – بايد شد

غلام آن سحر خيزي - كه مي گويند – بايد شد

سماع آتشيني چنگ زد بر جان مولانا

كه مست جام لبريزي -كه مي گويند بايد- شد

واو يك عمر در يك آتش بي رنگ، مستي كرد

خليل آتش تيزي- كه مي گويند- بايد شد

وهر كس عشق را از ظن خود چيزي بيان كرده ست

غريق بحر آن چيزي _ كه مي گويند_ بايد شد

دچار آتشي اين گونه بايد بود ،بايد سوخت

جدا از كنج پرهيزي – كه مي گويند- بايد شد

هميشه عشق با يك سوز همراه است ومشتاقِ-

-همان سوز دل انگيزي كه – مي گويند- بايدشد

تمام حرف من اين است بايد عشق را فهميد

مريد شمس "تب- ريزي "كه مي گويند بايد شد

      می دانیم غزل هايي كه با وزن هاي كوتاه تر و رديف هاي جا افتاده سروده شده است تا چه اندازه تأثيرگذار است. به نوشته استاد دكتر شفيعي كدكني: "رديف را بايد يكي از نعمت هاي بزرگ زبان فارسي دانست. در صورتي كه بلاي جان معاني و احساسات شاعر نباشد". موسيقي شعر/138

غزلی دیگر در وزن كوتاه از جواد کلیدری:                                               

امروز اسير قفسي- آي پرنده!

آلوده به ميل و هوسي- آي پرنده!

در غفلت سنگين گناهي و نداني

تا مرگ نمانده نفسي- آي پرنده!

هشدار كه اين مردم صد رنگ پليدند

از جنس شغالند, بسي- آي پرنده!

پرواز كن اين جا همه ننگ است نشستن

بر خيز, و گرنه مگسي-آي پرنده!

هر چند دلت حادثه ديده است- شب و روز-

اي كاش به منزل برسي- آي پرنده!       

قدس/ ويژه قوچان/ در كرانه اترك/ با شاعران جوان قوچان/ 28 مرداد1374

       درويژه نامه شعر قوچانِ روزنامه ي قدس سال 74 مي خوانيم:« جواد كليدري: نو آمدي است قوچاني( در صورتي كه كليدري در اصل متولد سال 1355 كليدر نيشابوراست ودر آن زمان ساكن قوچان بوده است)و (دارای) طبعي شديد آماده و گرفتار شعر و شاعري. جواني است عزلت گزين- با اخلاقي حسنه. معتقد است: شعر واجب تر است از نان شب. و حال با اين شيوه ي گذران شاعرانه- مي توان به او سخت اميد وار شد- به جهت فردايي آبي. و سري ميان سرهاي جوانان شاعر در آوردن. دير نيست اين اتفاق خوش یُمن، و دميدن صبح دولتش.»

      به غزلي فارسي از جواد كليدري كه زبان مادري اش تاتي است نظر مي افكنيم كه تعادل را در آن حفظ كرده ولي هنوز هم در برخي ابيات شامل سخن استاد شفيعي در باره رديف مي شود:

بزرگ مي شود درخت- لطيف مي شود درخت

براي شعر تازه ام- رديف مي شود درخت

كلاغ روي شاخه اش- جوانه مي زند، ولي-

سياه مي شود درخت-كثيف مي شود درخت

كلاغ روي شانه اش- نبرد سنگ و شيشه است

به قار قار لعنتي- حريف مي شود درخت!

درست، مثل سايه اي- كلاغ, چيره مي شود

و بعد، شكل مرده اي- ضعيف مي شود درخت

خيال مي كنم شبي, دوباره زنده مي شود-

بزرگ مي شود درخت- لطيف مي شود درخت

در آستان اشراق/جواد كليدري/ قوچان/126

    دیگر سال هاست شعرجوادکلیدری مثل شعر سایر شاعران دیگر شمال خراسان: حسن روشان و مجید آخته و ده ها شاعر دیگر دچار استحاله شده است و حتی شاعر پیش کسوت و هفتاد و چند ساله ای چون استاد قدرت الله شریفی، در ضمن پرداختن به شعرهای در قوالب سنتی، به شعر منثور نیز روی آورده است. من همیشه در کلاس های درس خود تاکید می کرده ام که در کنار قالب های شناخته ی سنتی شعر فارسی باید دو قالب شعر نیمایی و منثور را بپذیریم .

     شعر منثور(سپيد): سال هاي دراز است كه به نوشته ي "نزار قباني" شاعر معاصر عرب، عضو اصلی باشگاه شعر شده است: " ان قصيده- النثر ...اصبحت عضوا اساسيا في نادي الشعر" يعني "شعرمنثور...در باشگاه شعر، عضوي اصلي شده است." قصتي مع الشعر/250 و داستان من و شعر/ 213

      ميمنت ميرصادقي در تعريف اين نوع شعر مي نويسد: "شعر منثور نوعي از شعر نو فارسي به شمار مي آيد كه به صورت جمله هاي كوتاه جداگانه در زير يكديگر نوشته مي شود و از وزن عروضي و قافيه به مفهوم سنتي آن عاري است. هرچند در نمونه هاي موفق شعر، نوعي ريتم يا ضرباهنگ و گاه قافيه نيز به كار رفته است و اين هردو، به تأثير شعر كمك مي كنند." واژه نامه هنر شاعري/167

      شعر "منثور" بعد از شعر نيمايي مثل همه جای ایران،اندك اندك توسط شاعران شمال خراسان پذيرفته شده و کم وبیش،جاي خود را باز كرده است. شماري از شاعران منطقه، اين قالب شعري مدرن را براي بيان دريافت هاي شاعرانه خود انتخاب كرده اند. ولی چون هنوز به طور قانع كننده اي کاملا مرز هاي مشخص ميان شعر منثور و قطعات ادبي ترسيم نشده است، از شعر منثور و نثرهاي ادبي آميزه اي پديد آمده كه گاه خواننده و حتي ناقد را سردرگم مي كند.

      اين در حالي است كه در كتاب هاي عارفان قديم ايراني، پاره هايي ازاشعار منثورِزيبا وجود دارد كه براساس آن مي توان مبتكر شعر منثور را در حقيقت همان عارفان بي ادعا دانست : 

مردان

از هر بيراهي

راهي ساخته اند.              

عين القضاه همداني/فرزانگان /98

*

غم همچو ابر است

چون برآيد،ببارد پاره اي

                              و برود

بهاء ولد/فرزانگان/205

*

به صحرا شدم

عشق باريده بودو زمين تر شده

چنان كه پاي به برف فروشود

                                  به عشق فرو مي شد

بايزيد بسطامي/فرزانگان/162

در این پست از وبلاگ بنده، تدریجا به دودفتر از شعرهای منثور جواد کلیدری و دو دفتر از شعر های منثور و غزل نرگس برهمند نگاه می اندازیم:

دفتر اول:یکی این همه گل را از دستم بگیرد. کلیدری، جواد1355، مشهد، نشر شاملو/1388.

دفتر دوم: کادوی غمگین. کلیدری ،جواد،1355،مشهد،نشر شاملو،1388،نقاشی های متن و جلد:علی سیران.

دفتر سوم: به دنیا اعتماد کردم، برهمند،نرگس1359 مشهد شاملو/1388

دفتر چهارم: رشته کوه عزیز، برهمند نرگس1359، مشهد شاملو1387

مجموعه چهل و یک غزل.

دفتراول:یکی این هم گل را از دستم بگیرد ازجواد کلیدری

      جواد کلیدری که مجموعه غزل هایش هنوز چاپ نشده، دو دفتر از شعرهای منثورش را نشر داده است که در این بخش به معرفی کتاب اول او می پردازم. کلیدری این شاعر قوی سخن، در این دفتر ها، از قالب شعر منثور یا سپید و یا شاملوی بهره برده است. بنا براین کسانی که هنوز شعر های منثور شاملو را، شعر نمی دانند، بهتر است همان شعر های کلاسیک جواد کلیدری را بخوانند.

     من در طول سال ها ی دراز تماس روزانه با دانشجویان و شاعران بسیار، چه در دانشگاه فردوسی و چه در انجمن های ادبی و چه در کلاس ها یم در دانشگاه های دیگر، همواره کوشیده ام با واقع نگری و سعه ی صدر کامل، به هر شعری و با هر قالبی گوش بسپارم و تا آن جا که در توان دارم گویندگان جوان را راهنمایی کنم. بنده از سال های دور که برخی از شعر های منثور خویش را در مجله فردوسی چاپ می کردم، شعرهای منثور دیگرم را در مجلات و جنگ های مختلف منتشر کرده ام.

به هر حال، نخست نمونه هایی از کتاب «یکی این هم گل را از دستم بگیرد»جواد کلیدری را می خوانیم:  

     کلیدری، این کتاب را که87 صفحه دارد به همبازی های دوران کودکی اش تقدیم کرده است. در شعری از او، میلاد شاعر بدین گونه مصور شده است: به دنیا آمدم/ چون گربه ای که از سر دیوار/ با تردید به ایوان خانه می نگرد/16و با بهره بردن از اسباب بازی رایج کودکان در پارک ها یعنی سرسره، نشان دادن سرعت گذشت کودکی را چنین تصویر می کند: از سرسره پایین آمد کودکی ام./10 کیست که در این شعر بوی گیاهان دارویی پیچیده در دکان عطاری را،استشمام نکند: چو عطر گیاهی آشنا/هنگامی که از دکان عطاری بیرون می زند/9

      او در جاهایی از کتابش به مناطق پایین و بالای شهر مشهد اشاره می کند: تا بلوار های «گلشهر»/55 باد سردی می وزد در «احمد آباد»/66 کلیدری بااین نقاشی زیبایش با کلمات، انسان را امید می دهد: مورچه های سمج! چه امید وار از تنه ی زندگی بالا می روید!/11 ولی با سخنی دیگر انسان را ناامید می کند: ضعیف که شدی/ سعی کن زودتر بمیری/21 به مشغله ی دوران روزنامه نگاری اش اشارت دارد: بهار هم می آید با دسته های گل/ اما تو هنوز با روز نامه ها کلنجار می روی/22

     من نگارنده، درخلوتی محض، دفتر شعر جواد کلیدری را خواندم و در پاره ای از موارد تحت تاثیر سروده هایش قرارگرفتم تا آن جا که گاه اشکی از گوشه چشمم بیرون دوید. از این روی، خوانندگان شعر کلیدری را به دقت وتامل در شعر های عاطفی او بویژه قطعاتی که در باره بیماری و مرگ پدرش گفته است، ارجاع می دهم: من بیزارم/ از بوی الکل و داروهای ناشناس/33دست می کشم به دست های کم خونش/ وبه زیر میزی جراح فکر می کنم./33 مهارت کلیدری را در شعر کلاسیک گفته ام. این جا یاد آور می شوم که وی در همین قطعاتِ منثورهم گاه قافیه می آورد،مثل تب و شب در این تصویر: از هم می ریزد در هرم تب/همچون خاکستر سیگارش در دل شب/19یا زار و انتظار: زار زار/ «دختران انتظار»/31

    می دانیدکه در شعر نو، مصرع های کوتاه شعر خیلی زود کلمات شاعران صاحب سبک را تداعی می کند. فی المثل چه کسی می تواند واژه ی «سمضربه» را به کار ببرد و خواننده فورا به یاد احمد شاملو نیفتد. با آن که همه ما می توانیم ساعت یک، دو وسه و هشت را به کار ببریم، اما وقتی بنویسیم، روز در ساعت پنج عصر بود./34 بلا فاصله به یادِ ترجمه مرثیه لورکا برای سانچز می افتیم. چهار عقرب بیدار درمن/20 خواننده را به یاد «چهار عقرب/ باچار رنگ» رضا دبیری جوان می اندازد./در دهان باد/14 این را بدین جهت نقل کردم تا بگویم که شعر نو به علت اقتصاد و ایجازش در انتخاب کلمات، چنین است. هر کس که مسلمان باشد می تواند بنویسد من مسلمانم. اما اگر در شعری بنویسیم: «من مسلمانم» خواننده به سرعت به یاد شعر: «من مسلمانم/ قبله ام یک گل سرخ» از سهراب سپهری می افتد.

       آن قدرتصویر های زیبا در شعر جواد کلیدر ی هست که نمی توانم به راحتی از آن ها بگذرم: در باز شد/ چنان که غوکی آواز بخواند/26 من نقش بته جقه هارا در موج دیده ام/ انگار دختران ترکمن/ روسری هاشان را در آتش انداخته بودند./46...من زندگی را دوست دارم/وقتی ببینم/کودکت دست برده درآب/تا سیبی را بگیرد/55شتری هم که در حیاط خانه ی مختار سینه اش را دریدند/حالی شبیه من داشت/60 سه شنبه سگی است که دل می زند/ زیر آفتاب تموز/72حالا به جستجوی تو همه ی کوه ها را بالا می روم/32زمین شخم خورده را ماند آدمی/خیس از نم بهار/به بذری دیگر گون می شود/و به ابری امید وار/اما در سال کم باران/حسرت مرا اندازه ای نیست.و باد هرزه/خارها را در سینه ام می غلتاند/48 جاده/کامیون هایی با بار اندوه/.../با این همه/جهان مطلوب من است/ نه روباهی که در کنار جاده افتاده/با دم زیبایش/82 (افغانستان.)برادرم/کوهستانی پر برف/پلنگی که به شکم خوابیده است/پشت مرز های خراسان/خسته از کاری طاقت فرسا/تکیه داده/پناه آورده به شانه هایم... /54 تلاشی بیهوده است/دفن مردی که هنوز از پا نیفتاده است/بیهوده خاک می ریزند/ بر آرامش چنین پیری/41راستی/هنوز سردرد قدیمی دست از سرم بر نداشته/ و دارم باور می کنم/موی بچه های حالا زود سفید می شود/43ومن در سرزمینی که وطن پرستی جرم است/فوت می کنم /به همین زغالی که در دلم روشن است./47 نمی خواهم به روز های جنگ بیندیشم/حتی اگر یادی از برادر شهیدم باشد/62 سرباز فاتح به کودکش چه خواهد گفت؟76

جواد کلیدر شعری برای تنهایی و غربت مرحوم محمد تقی صبور جنتی شاعر جوان در گذشته ی مشهدی سروده است که آشنایان با آن شاعر صمیمی از دست رفته را دگرگون می کند./53

     همین جا بگویم جواد کلیدری که بچه ی کلیدر است و کتاب «کلیدر این خاک مهربان» را دوسه سال پیش از این منتشر کرده است، شدیدا تحت تاثیر اقلیم خود قرار دارد و از آن جا که در شعر، محاکات(تقلید از طبیعت) وجود دارد می توانیم در جای جای شعر او رنگ اقلیم روستای مشهور کلیدر را در شعر های او مشاهده کنیم.

شعر جهان کلیدری را در آن یادی از مادرش می کند می خوانیم:

خیاط است مادرم

چهل تکه می دوزد در چهل سالگیش

ما در کوچه

تکه

تکه

 بزرگ می شویم./56

ودر شعر «پدر» به مرگ شخصیت می دهد و در گذشت اورا چنین نقاشی می کند:

مرگ به خانه ی ماآمد

در هیات مرد با تجربه ای

به همه اتاق ها سرکشید

روی بچه ها پتو انداخت

به مادر گفت:

از صندوقچه پارچه سفید را بیاورد

حتی منتظر شد که ما گریه کنیم

و بعد پدر را که حرفی نداشت

با خود برد

باران ها باریدند و مزرعه ها درو شدند

مثل سال قبل

 اما هیچ گاوی ماغ نکشید

جهان غمگینی را که در من بود

و همچنان سال های بسیاری می آیند

با بوی گل و پروانه های بی شمار

بالحظه های حیرت آورشان.

         مرداد1386/کلیدر/58

و در شعر گورستان می خوانیم:

دیشب به گورستان رفتم

وزیر نور ماه

همه ی سنگ ها را خواندم

هیچ کس ببدار نبود/67

وکشتی ها با آسودگی بشکه های مرموزی را عبور می دهند/87

دفتر دوم: کادوی غمگین. کلیدری ،جواد،1355،مشهد،نشر شاملو،1388،نقاشی های متن و جلد:علی سیران. 

     

تو ایسگاه اتوبوس

همه واسه سوار شدن عجله دارن

تو ایسگاه اتوبوس

همه همدیگرُ هُل می دَنُ

رو اعصاب هم راه می رن

یکی واسه یه صندلی،

یکی واسه یه ذرّه جا.

همه دعوا دارن

انگار منم که می خوام پیاده شَم.

    قطعه از دل برخاسته و ساده ای را که خواندید در نظر اول، ظاهرا گوشه ای از زندگی شهری را نشان می دهد. ولی با نگاه فلسفی به شعر می توان گفت: اتوبوس همین دنیای ما انسان هاست، که همه در آن و در مسیر کوتاه عمر زودگذر ، برسر لقمه ای جا دعوا می کنند و در حقیقت، کسی که ازآن پیاده می شود انگار تن را رها می کند تا دیگر پیراهن نخواسته باشد.(چند خواهی پیرهن از بهر تن/ تن رها کن تا نخواهی پیرهن.قاآنی). شعر مذکور در صفحه بیست و سه کادوی غمگین جواد کلیدری آمده و بقیه قطعات این دفتر نیز به لهجه تهرانی نوشته شده است.احتمالا جوادکلیدری در مقطعی که این شعرها را می سروده بدون این که تحت تاثیر مضامین قرار بگیرد ترجمه های احمد شاملو را از اشعار لنگستن هیوز می خوانده و مدتی به لهجه تهرانی فکر می کرده و شعر می نوشته است. طبیعی است که در مرحله اول هر شاعری خودش از نوشتن شعرهای خویش غرق لذت می شود.رک: همچون کوچه بی انتها. 

    البته دو شاعر بزرگ نوپرداز:احمد شاملو در (پریاو پسران عموصحرا) و فروغ فرخ زاد در (علی کوچیکه) و خیلی از شاعران دیگر، شعر هایی موزون به لهجه تهرانی دارند.و شاعران نسل من و نسل های بعدی از این لهجه بهره برده اند. بنابراین ملک الشعرای بهار در زمان حیات خود حق داشته است که سفارش کند قبل از تسلط لهجه تهرانی، توسط رادیو بر تمامی لهجه های ایرانی، باید به فکر حفظ و نگهداری لهجه های محلی ولایات ایران باشیم. انجوی شیرازی که سال های دراز با دلسوزی تمام به کارِ گردآوری فرهنگ و آداب و رسوم و روایات مختلف قصه های ایرانی پرداخته از خود نامی نیکو بر جای نهاده است. در این جا پیش از نگاه به محتوای دفتر شعر «کادوی غمگین» از جوادکلیدری اگر به پیشینه و علل نفوذ لهجه غالب تهرانی بپردازیم خالی از فایده نخواهد بود.       

      از دوره قاجاریه تاکنون بر روی لهجه تهرانی، بیش از هر لهجه دیگر ایرانی کار شده است. بیشتر شعرهای عامیانه ورایج در زبان مردم به لهجه تهرانی است.ترانه هایی را که صادق هدایت گردآوری و نقل کرده است، اکثرا لهجه تهرانی دارد. مثل ترانه های بچه ها:(من جیک و جیک می کنم واست/ تخم کوچیک می کنم واست)ترانه های دایه ها و مادران:(دس دسی باباش میاد/ صدای کفش پاش میاد) بازی ها:(گرگم و گله می برم/ چوپون دارم نمی ذاره) رمزها:(ها چین و واچین/یه پاتو ور چین) ترانه های عامیانه:(دیشب که بارون اومد/ یارم لب بون اومد) رک: نوشته های پراکنده/307 به بعد.

     بیشتر ترانه های عروسی مانند (گل درومد از حموم/ سنبل درومد از حموم)، ضربی های سرگرم کننده(خاله جون قربونتم/ حیرونتم/ صدقه بلاگردونتم/آتیش سر قلیونتم/ رفیق راه شمرونتم)، ضربی های طنز اجتماعی(میوه فروشو نمی شه چونه زدن دیگه باهاش/ افتاده از دماغ فیل، بیا نیگا بکن داداش) ترانه های شادی بخش سنتی(گندم گل گندم ای خدا / دختر مال مردم ای خدا) و بیشترترانه های تخت حوضی که در  نمایش های موسوم به سیاه بازی اجرا می شده است، لهجه تهرانی دارد.رک:کهنه های همیشه نو.

            بعد از تاسیس رادیو ایران در چهارم اردی بهشت 1319، گفت و گوهای نمایشی رادیوئی و بعدا لهجه خیلی از قهرمانان فیلم های سینمایی فارسی و دوبله شده خارجی تهرانی بود. (مثلا جان وین هنرپیشه آمریکایی به لهجه شیرین تهرانی صحبت می کرد.) در بخش اعظمی از سریال ها ، دیالوگ ها به لهجه تهرانی است و اکثر ترانه سرایان از قدیم ترانه هایشان را به لهجه تهرانی می سرودند و در اختیار آوازه خوانان قرار می دادند.

     بیهوده نیست که نوشته اند لهجه تهرانی:«لهجهٔ معیار زبان(فارسی) در ایران محسوب می‌شود و در رسانه‌های گفتاری ایرانی (به جز رسانه‌های محلی) از این لهجه استفاده می‌شود. همچنین در تدریس زبان فارسی درکشورهای غیرفارسی‌زبان نیز از این لهجه استفاده می‌گردد.» ودر ادامه نوشته می شودکه لهجه تهرانی فعلی «با لهجهٔ اهالی بومی تهران متفاوت است. لهجه قدیم تهرانی هنوز هم در مناطقی مانند شمیران وجود دارد ولی در معرض نابودی است» رک: ویکی پدیا

     به هرحال کادوی غمگین دفتر شعرهای جواد کلیدری به لهجه تهرانی است. کتاب ،چهل و شش صفحه دارد و نقاشی های متن و روی جلد آن از کارهای نقاش مشهور مشهد علی سیران است. کاش امکان می داشت و همه نقاشی های کتاب به صورت رنگی چاپ می شد و لذت ما را از تماشای نقاشی ها چندین برابر می کرد. باز هم تکرار می کنم که جواد کلیدری سال ها پیش، از آزمون شعر کلاسیک خود سرفراز بیرون آمده است. و انتخاب این گونه شاعری اش از سر عجزنیست. شاعر احساس کرده است که در این قالب و لهجه بهتر می تواند حرفش را بگوید و با مخاطبانش ارتباط پیدا کند. و عقیده اش را چنین بیان می کند:

 شعر نوشتن مثه بازیه واسه بچه ها

شعرامو دوس دارم/42

      کلیدری در شعری به زیبایی، رسیدن تدریجی فصل پاییز ورنگ به رنگ شدن برگ درختان را با تعدادی از کلمات نقاشی می کند:

ذره ذره خودشو ریخ رو درخت/پاییز/9

     هر آدمی در نوجوانی و سن رشد پنهان یا آشکار،قد بلندی می کند و به تغییرات جسمی خود خیره می شود. و اگر مذکر باشد کُرک های پشت لب و صورتش را توی آیینه نگاه می کند و آرزو می کند زودتر مرد شود. وقتی جوان می شود و به شر اصلاح صورت و هزاران مصیبت دیگر گرفتار می شود به خود می گوید راستی علت آن همه عجله من برای بزرگ شدن چی بود؟ بخوانیم:

بذا موهام سفید شن

 بذا عقربه ها اونقدربچرخن

بچرخن

تا دیگه یادم بره

 واسه چی می خواستم زود قد بکشم

خیلی وخ پیشا بود که کودکی یادم رف

توتابستونایی که عصراش به قالی بافی گذش

 بذا موهام سفید شن

 آخه مگه میشه شبُ روزُبه زنجیر کشید؟/10

اگر با شاعر، وحدت تجربه عاطفی داشته باشی، ممکن است یک شعر او روی تو آن قدر تاتیر بگذارد که ترا دگرگون کند. این شعر کلیدری را بخوانیم:

اگه توخونه مون یه وان داشتم...!

اگه یه وان داشتم

بازم راحت نمی تونستم توش دراز بکشم

آخه اون وخ باید خیالی آسوده هم می داشتم...

 اگه یه وان داشتم.../11

      من نگارنده قطعه بالارا خیلی پسندیدم و دلیل پسندیدنم را برای شما می گویم: من هم مثل شاعرِ کادوی غمگین آرزو می کردم که در حمام خانه ام وان داشته باشم. خانه ای را که با وام بیست ساله خریدم، حمام و وانی بزرگ داشت.  من و خانواده ام خوشحال بودیم. اما بلافاصله نفت کوپنی شد. و سوخت سهمیه ای می توانست تنها یک اتاق خانه ام را آن هم به زور گرم کند. بالاخره به محله ما گاز آمد و آبگرم کن نفتی مان را گازی کردیم. هنوز یک بار در آب گرم وان مذکور خستگی در نکرده که منبع آبگرم کن سوراخ شد. دوسه سالی کار ما تعمیر کردن و کار آبگرم کن سوراخ شدن بود. آب گرم کن گازی نصب کردیم که فشار آب شهر به ناگهان پایین آمد و خودمان را به زور می شستیم. استحمام ما که تمام می شد تازه یک وجب آب ته آن وان بزرگ جمع می شد. مژده دادندکه فشار آب کمی بهترشده است. یک بار که وان راپرکردم تا ده دقیقه ای توی آن دراز بکشم و خستگی درکنم، پسرم دوید سرحمام و صدا زد که: «بابا بیست دقیقه دیگرکلاستان شروع میشه با جت هم که بروید نمی توانید خودتان را به پردیس دانشگاه برسانید» که وان را با آب های زلال و گرمش رها کردم و باشتاب از خانه بیرون زدم. بنابراین در تمام سال های «وان داری» خود حتی یک بارهم نتوانستم با خیال آرام از آن استفاده کنم. نتیجه آن شد که در تعمیرات کلی آن خانه وان را از ریشه در آوردم و روی نخاله ها و خاک های حاصل از تعمیرات انداختم و برای همیشه از آن سفید عشوه گر راحت شدم.

کلیدری نام کتابش را ازین شعر خود گرفته است:

 

هزار نقطه حادثه خیز تو جاده های کشور

این هم می تونه یک خبر باشه

هم یه کادوی غمگین

واسه روز مادر/20

      اگرچه در کتاب «عقاید و رسوم مردم خراسان» مرحوم دکتر ابراهیم شکور زاده، از هوا شناسی عامیانه سخن رفته است.(عقاید و رسوم/331) اما جواد کلیدری در شعری که رنگ روستایی خود را از کلیدر گرفته، پدر خود را یک جامعه شناس واقعی دانسته و بر همین اساس شعری زیبا آفریده است:

بابام می گف

گوسفندا، تو خنکا بهتر می چرن

مارا، تو سر پایینی بهتر نیش می زنن

او می گف

گاهی سگا رفیق گرگا می شن

بابام یه جامه شناس واقعی بود/21

در این سطور هم که صبغه محلی دارد، خواننده به یاد روستای کلیدر می افتد:

تو برج میزون

باید دل و گرده شیرو داشته باشی

که بیای تو صحرا/43

اینک پاره هایی دیگر از کتاب را می خوانیم:اما حالا می بینم همه ی چیزای خوب هیجان دارن/ مثه پیدا کردن مسافری تو جمعیت/22 آخ که اشک ریختن زیر بارون ،حالی داره!/12مثه زنا ویار یه چیزی کرده بودم/که بوی سیبُ انار سرخو باهم داشته باشه/16می بینی؟/ زمستونم سر آدم کلاه می ذاره./17چسبوندمش به نرده و گفتم/یالا تعریف کن همه ی خوابایی رو که واسم دیدی/24

اگر خوب به این پاره از شعر کلیدری دقت کنید، استعاره های شاعر را در رابطه به تولد آدم ها در خواهیدیافت:

گاهی چوبای دو درخ

با چسب و میخ به همدیگه گره می خورن

یه چیزی مثه تولد آدما/34

اگر شعرهای کلیدری در این دفتر وزن ندارند اما گاهی توی آن ها قافیه پیدا می شود.مثل یخبندون و آسیابون:

من می تونستم یه ماموت باشم توعصر یخبندون

/.../یا آواز پیر مرد آسیابون/41

اگر جوادکلیدری می گفت: (یه مادری/ کالسکه بچه شو هل می داد سمت سایه/تو میدون فردوسی.) یک حرف معمولی زده بود. اما گذاشتن واژه فردا به جای سایه نثر بالا را به شعری ژرف تبدیل کرده است:

یه مادری

کالسکه بچه شو هل می داد سمت فردا

تو میدون فردوسی/44

هر چه از جوانی دورتر شده باشی، بیشتر ازتصویری که شاعر از گذشت برق آسای فصل جوانی با کلمات کشیده است لذت می بری:    

اومد یا نیومد؟

بود یا نبود؟

جوونی.

مثه یه خواب

یه کافه ی بین راهی/46 

                           

                                    کار نقاش هنرمند: علی سیران

 

دوم- نرگس برهمند متولد سال ۱۳۵۹بجنورد

  

 به دنیا اعتماد کردم/ نرگس برهمند/مشهد شاملو/1388

     شاعر ما نرگس برهمند ،همسر همدل جوادكليدري که زبان مادري اش تركي است در سال 1359 در شهر بجنورد به دنیا آمده است. او در رشته رياضي و فيزيك تحصیل کرده و به استخدام در آمده است.وی سال هاست که به عنوان مربي شعر و قصه، در كانون فكري و پرورشي كودكان مشهد خدمت می کند. نرگس برهمند مثل همه زنان ایرانی در درجه اول، وظیفه مقدس خانه داری و همسر داری و تربیت فرزند را به عهده دارد و بعد از آن است که ازجان مایه می گذارد و به کارهای فرهنگی و شاعری می پردازد، تا همسرش جواد کلیدری که خیلی دوستش می دارد، بعد از اتمام کلاس های درس خود این شعر خویی را در راه  خانه با خود زمزمه کند:

به خانه خواهی رفت

و در قلمرو تسلیم و اعتماد زنت

خدای کوچک خوشبختی خواهی شد.

     زوج شاعر ما: نرگس برهمندوجواد کلیدری دخترکی دوست داشتنی دارند به نام مارال، که در شعر برهمند و کلیدری به او اشارات بسیار می رود و احتمالا در شعر کلیدری همان طفلی است که مادرش کالسکه اورا در میدان فردوسی به سمت فردا هل می داده است:   

یه مادری

کالسکه بچه شو هل می داد سمت فردا

تو میدون فردوسی/ کادوی غمگین/44

     همان طور که در آغاز این نوشتار گفته شد ،نرگس برهمند نیز  در سال 1381در طرح پژوهشی دانشگاهی این بنده به نام «بررسی شعر معاصر در شمال خراسان» معرفی شده است. برهمند که در شعر سنتی سال ها طبع آزمایی کرده ،امسال غیر از دفتری از غزل هایش، مجموعه ای از شعر های منثور خود را انتشار داده است. دفتر «به دنیا اعتماد کردم» نرگس برهمند با این شعر منثور آغاز می شود:

روز از کلّه پزی آغاز می شد

نان داغ و بوی گوسفندانی که ای کاش گرگ آن هارا دریده بود

مردانی با دستان بزرگ

زبان می خورند و زبان می ریزند

و از چوپانی می گویند که یک شب

جنی اورا آزار داده است./3

       شعر بالا مانند بسیاری ازشعرهای سپید دیگر، شعر موسوم به گفتار است و امکان دارد همان طورکه در دو مجموعه شعر کلیدری دیدیم در این نوع شعر به جز توصیف، از تصویر های خیالی اثری نباشد. البته ما در این شعر با یک شاعر زن حساس و رقیق القلب و با احساس روبه رو می شویم . او بی آن که کسی را به گیاهخواری تشویق و یا از گوشت خواری منع کند، در این تصویر زنده با گفتن«ای کاش گرگ آن هارا دریده بود» پیام شاعرانه خود را می دهد و آدمی را به فکر فرومی برد تا ناگهان به یاد مطالعات خود در سال های دور در باب کشتن جانوران بیفتد.

       ایرج میرزا داستان گیاهخواری ابوالعلاء معری شاعر و فیلسوف عرب را چنین منظوم کرده است:

قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر

 لحم نخورد و ذوات لحم نیازرد

در مرض موت با اجازه ی دستور

 خادم او جوجه با، به محضر او برد

خواجه چو آن طیر کُشته دید برابر

 اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد

 گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر

 تا نتواند کست به خون کشد و خورد

 مرگ برای ضعیف امر طبیعی است

 هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد./ دیوان ایرج میرزا/ ص۱۷۳

      به هرحال با وجود جواز شرعی در آیین اسلام، همواره گفتاری مبنی بر نخوردن و میانه روی در مصرف لحم در میان بزرگان دین و عرفان ودانش وجود داشته است. صادق هدایت می نویسد:«حضرت امیر(سلام براو)که زندگی ریاضتمندانه می نموده، راجع به گوشتخواری می فرماید: «لاتَجعلوا بُطونَکم مَقابرالحیوانات» (شکم هایتان را گورستان جانوران قرار ندهید). در اسلام بسیاری از طریقت های متصوفین و عرفا گیاهخوار بوده اند.پزشک نامدار ابو علی سینا مریدِ گیاهخواری بوده و در کتاب های خودش، مضار گوشت را بیان می نماید و گفته :«حذر کنید از خوردن گوشت جانوران»فواید گیاهخواری/40

شعری دیگر از برهمند بخوانیم:

می خواهمت

آن چنان که آهوان

ایستادن در دامنه را

و نمی خواهی ام

آن چنان که گاو نر

یوغ را

بانوی تو گنجشکی در دلش دارد

و فکر می کند

تنها در جنگ می تواند بمیرد./5

      به کدام خواننده ای با خواندن سطور بالا این احساس دست نمی دهد که زن امروز پیشرفته که همدوش مرد کار می کند، در عین حال پای بند به سنت های ایرانی و عاشق همسرخود است و این را از مادر و خواهر و خویشانش آموخته است. و مرد امروز هم با آن که زن را همدوش خود می بیند، سخن سعدی را خطاب به مرد شنیده است که: ای گرفتار و پای بند عیال/ دیگر آسودگی مبند خیال/ و /شب چو عقد نماز می بندم/ چه خورد بامداد فرزندم/ و شعر فریدون مشیری را خوانده است که:

یک شب که دست تو در آغوش کتاب است

زن را سوال از نان و آب است

یا در کنار زندگی ترک هنر کن

یا با هنر ترک زنو فرهنگ و سر کن.

     من، بار ها گفته ام و اینک هم فریاد می زنم که بدون همدلی و همراهی همسرم هرگز و هرگز نمی توانستم بار سنگین زندگی پرماجرا و پر مشقت ودر عین حال شاعرانه خود را به دوش بکشم. همین حرف را در گفت و گو های خصوصی،نه  تنها از کلیدری که از بیشتر دوستان شاعر و غیر شاعرم شنیده ام و می دانم زندگی با یک شاعر یا هنرمند بسیار دشوار است. اگر می گویید نه ،گفت و گو های شهین حنانه را با همسرِ سی و دو شاعر و نویسنده و هنرپیشه و موسیقی دان و به طور کلی هنرمند دیگر بخوانید. اما در این جا تنها به آغاز پاسخ ایران خانم، همسر مهدی اخوان ثالث به شهین حنانه توجه بفرمایید: «آن چه شما به آن اشاره کردید، یعنی تعادل روحی و رفتاری خاص هنرمندان با محاسبه درست از آب در نمی آید...»پشت دریچه ها/30 اگر نرگس برهمند می گوید:

و نمی خواهی ام

آن چنان که گاو نر

یوغ را

او هم شاعری زن است که با شاعری مرد پیمان زناشوئی بسته است و مهربانی میراثی زن ایرانی اورا به همسرش برای همیشه پیوند داده است. او پیش از حرف بالا گفته بود :

می خواهمت

آن چنان که آهوان

ایستادن در دامنه را

برهمند در جایی دیگر در این کلمات از دل بر آمده می گوید:

زندگی به یک قرار نیست

گاهی سنگی جریان رودخانه را عوض می کند

و گاهی پرنده ها جاذبه ی زمین را جدی می گیرند

بین این همه اتفاق

سردرد من جای نگرانی ندارد

سیگارت را باخیال راحت بکش

نه رگ های متورم گردن من جریانی را متوقف می سازد

و نه دود سیگار توجهان را به سرفه می اندازد

زمین می چرخد

می چرخد با همه آدم هایش./7

     خانم نرگس برهمند در این دفتر دو شعر دارد که مرا به یاد شعر ناظم حکمت و شعر فروغ:«مرگ من روزی فراخواهد رسید» می اندازد. البته باید بگویم که ملیارد ها انسان بر روی کره ارض به مرگ می اندیشند و هرگز این بدان معنی نیست که هر کس بگوید روزی مرگ من فرا خواهد رسید، سخنش تحت تاثیرخیام یا ناظم حکمت است. مرگ اندیشی همواره بوده است و خواهد بود. برهمند چقدر زیبا و جاندار آن روز را تصویر می کند:

روزی که می میرم

آیا پسر روزنامه فروش

انگشتانم را زیر چرخ های وانت خواهد دید؟/13

مرگ من در چه روزی اتفاق می افتد؟

آیا آن روز برف زیادی نمی بارد

 و قمری ها در حیاط خانه نان نمی خواهند؟

می دانم

زیر برف مدفون خواهم شد

با چشمانی خیس

اما نفس می کشم

و منتظر جوانه زدن دانه های آفتاب گردانی می می مانم

که مورچه ای به گورم آورده است./19

حالا شعر ناظم حکمت شاعر بزرگ ترکیه را با ترجمه مترجم و شاعر پرکارخانم پرستو ارسطو از زبان ترکی بخوانیم:

"مراسم تشیع جنازه ی من"

جنازه ام را از حیاط حرکت خواهند داد؟

چگونه از طبقه ی سوم تا پائین حمل می کنند؟

تابوت در آسانسور جا نمی شود،

راه پلّه ها تنگ

*

شاید تا زانو آفتاب، کبوترها هم باشند،

شاید برف ببارد، بچه ها جیغ بکشند،

شاید باران سنگفرش را  برق بیاندازد

و سطل های زباله سر جای همیشگی

*

مرا رو باز طبق مراسم توی نعش کش می نهند،

کبوتری دوست دارد چکه ای روی پیشانی ام خیرات کند، خوش یمن است

نوازندگان مارش عزا چه بیایند چه نیایند، بچه ها خواهند آمد،

آنها کنجکاوند مرده ای ببینند

*

پنجره ی آشپز خانه مان با نگاهش مرا بدرقه خواهد کرد

بالکن مان از طناب رخت ها عبورم خواهد داد

نمی دانید در این خانه چه خوشبخت زیستم،

اهالی خانه! برای همه ی شما عمری دراز آرزو می کنم...

ناظم حکمت1963 مسکو

     نرگس برهمند که خود به اتفاق همسرش جواد کلیدری باغ و علف و گندم را در کلیدر تجربه کرده و می شناسد در توصیف به گمان من بسیارعاشقانه زیر می گوید:

ازباغ برمی گردی

آواز پرندگان در صدایت تکرار می شود

در جیب های نیم تنه ات

دنبال دانه های گندم هستم

شانه ات بوی علف تازه می دهد

وخستگی را فراموش می کنم./8

اگر حتی نام شاعر را ندانیم، با خواندن بیشتر شعر های این دفتر درمی یابیم که آن هارا یک زن ایرانی نوشته است:

از بعضی چیزها نمی توانم سخن بگویم

تو باید نباشی

تا بگویم

تنهایم و کسی دوستم ندارد./11

در برخی از شعرهای نرگس برهمند تصویر هایی هست که اشارات آن ها به زن بودن شاعردلالت دارد وباید همین جا بگویم از شعرهای او برمی آید که وی یک زن روشنفکر و معترض است:

     ناچارم به زندگی/ وقتی خواهرانم زنده به گور شدند/ درختان تناوری بودند خواهرانم!17 ابرها مادران نامهربانی هستند/کودکانشان را به دریا می سپارند/تا بزرگ شوند/ بغضی راه گلویم را گرفته/ که با آب هم پایین نمی رود./20 شستن ظرف ها/ و حرف های زنان تکراری است/22 به دنیا که آمد/ قابله گفت دختر است/ پدر به آسمان نگاه کرد/35 کودکم را شیر می دهم/گریه می کند/ صبح یک فنجان شیر می نوشم/کودکم خواب است/گریه می کنم/52 می خواهم زنی باشم/که صدای استکان ها دلم را نلرزاند/ و فریاد کودکم.../61 فکر می کنم شبیه زنی شده ام که مردش را به جنگ فرستاده است/26من همان زنم که روی نیمکت نشسته ام/ و نمی دانم برای شام چه غذایی خواهم پخت/48

این شعر نرگس برهمند را با یک تشبیه مضمر قوی بخوانید و بگویید که  انصافا زیباتر ازاین آیا می شود مادر را ستود:

اگر بهشت هم نبود

 تو بودی مادر

این را همه ی دخترانت خوب می دانند/30

در این شعر منثور جناس بین کلمات کیف و کیف و سینی وسینه به چشم می آید که صد البته پیام انسانی و اجتماعی شعر خیلی بالا تر از دو آرایه ادبی است:

بوی ماده سفید کننده می دهند

بوی سال های بر باد رفته

زنان ساعت پنج عصر

در اتوبوس

زنان چادر کیفی

که هیچ وقت کیفشان کوک نبوده است

فردا

شرکت خصوصی

سینی چای در دست و اندوهی در سینه/25

باز هم از شعر های نرگس برهمند  بخوانیم

نگرانی های زیادی دارم/مثل همین شکوفه های بادام و سرمای اسفند/مثل تپه هایی که از آن طرفش/ بی خبری/6زمستان می داند که سرد بودن و آرام آرام گریه کردن یعنی چه؟/9و

خدا که انسان را آفرید

درآینه نگاه کرد

تا ببیند چه اندازه موهایش سفید شده است!/21و

       اما می دانم هنوز تفنگ های زیادی دلشان پر است/27چگونه دلواپس تو نباشم/ وقتی در کوهستان های نیشابور/ آتش می روید به جای ریواس/28خوش به حال لباس های روی بند/ وقتی نسیم در تنشان می پیچد/38 از قاب بیرون آمد کودکی ام/ موهایش بوی صابون ارزان قیمت می داد/41کارگران گاهی حرف های تندی می زنند/که در صندوقچه هیچ عطاری پیدا نمی شود/45کوه ها پیشانی ورم کرده زمین هستند/49و

به دنیا اعتماد کرده ام

به هواپیمایی که از روی سرم رد می شود

به زمینی که می چرخد

حتی اگر خواب باشم/53

توت ها دارند شیرین می شوند

 با من قرار بگذار/60

دنیا به هر کسی روی خوش نشان نمی دهد

تنها گاهی بادبادکی

 حواسش را پرت می کند/63

 

رشته کوه عزیز/برهمند نرگس1359/مشهد شاملو1387

مجموعه چهل ویک غزل

برای خواندن دنباله مطلب اینجا را کلیک کنید

دیدار با نصرت رحمانی در رشت / ششم شهریور سال 1375  

          

                        نصرت رحمانی/ رضا افضلی 6/6/75عکس از:آرش رحمانی

دیداربا «نصرت رحمانی» دررشت 

      اوایل شهریور سال 75 در رشت بودم و نصرت رحمانی(۱۳۰۶ـ ۱۳۷۹) در آن شهر زندکی می کرد. قدم زنان به کتابفروشی طاعتی رفتم و پس از خریدن کتابی، شماره تلفن منزل نصرت را از آنجا گرفتم. فردای آن روز با او تلفنی صحبت کردم و قرار شد که ساعتی بعد برای دیدن او به منزلش بروم . دوربینم را بر شانه افکندم و به راه افتادم تا به آدرسی که همسرش داده بود رسیدم.

     خانۀ او در انتهای کوچه ای از کوچه های محله سنتی سبزه میدان(پیرسرا) ی رشت بود. در چوبی کهنه ای داشت و بر روی دیوار آجری دور آن کاشی های رنگ و رو باخته اما زیبا عشوه گری می کرد. بر روی کاشی ها نوشته هایی مقدس و اسم هایی الهی به چشم می خورد. مانند بیشتر خانه های سنتی شهرهای ایران کوبه های دوگانه و دو سکو در چپ و راست در منزل دیده می شد.  

      در زدم. دختر خانمی در را باز کرد و برای این که نصرت را از ورود من خبر کند به داخل رفت. بعد از چندین لحظه برگشت و مرا به درون خانه راهنمایی کرد. به دالانی داخل شدم که به حیاطی وسیع می رسید. ساختمان نیمه چوبی بزرگ وسط حیاط، خود را به چشم می کشید. آن ساختمان با بیشتر بناهای سنتی که در گیلان دیده بودم تفاوت هایی داشت. آن دختر با مهربانی مرا به طرف در غربی بنا راهنمایی کرد. حوضی بی آب در وسط انبوه علفهای خودروی مقابل ساختمان وجود داشت. از یکی دو پلّه بالا رفتم. همسر نصرت که قبلاً بعد از تماس تلفنی با نصرت، نشانی خانه را به من داده بود خوشامد گفت و از من خواست که از پلّه های کاشی فرشِ رو به رویم یکسره بالا بروم. کاشی های کف پله ها آبی رنگ بود و در دو سوی آن نرده های چوبی خراطی شده به چشم می خورد. همسر نصرت از همان پایین راهرو مرا به اتاق دست راست بالای پلّه ها هدایت کرد.

       داخل اتاقی شدم که در یک سمت آن اُرسی بود و در آن، شبکه هایی با شیشۀ رنگی وجود داشت. دو دریچه کوچک آن ارسی به سمت حیاط و حوض باز بود و در وسط آن شیشه های سرخ، سبز، زرد، و آبی در قاب هایی به شکل خاج عشوه گری می کرد. از پنجرۀ آنجا ساختمان دیگری با همان قدمت و پشت بامی سفالی دیده می شد.روی فرش نشستم و به دیوار تکیه دادم. بر روی طاقچه های گچی دو طرف اتاق، کتابهایی چیده شده بود که با همه آن ها آشنا یی داشتم. کتاب ها دستمالی شده به نظر می رسیدند. در میان آنها که اکثراً دیوان شعر بود، برخی از کتب دیگر دربارۀ فرهنگ ایران باستان وهند قدیم نیز دیده می شد. یک رادیو پخش کهنه با بلندگوهای بزرگ در کنار اتاق بود. در کنار آن، یک تلوزیون مدرن قرار داشت که به فضای کهن آن اتاق نمی آمد.

     سقف چوبی اتاق که رنگی قهوه ای داشت منظرۀ اتاق را زیباتر کرده بود. همانطور که به در و دیوار اتاق خیره شده بودم صدای آخ و نالۀ مردی که از پله ها بالا می آمد به گوشم آمد. معلوم شد که نصرت رحمانی دارد بالا می آید. بعد از چند لحظه آن پیر مرد قوی هیکل، با موهای پر پشت سفید و بلند، و عینکی که بر روی بینی داشت وارد شد. سلام علیک کردیم. برخاستم و او را بوسیدم و در کنارش نشستم. این بود نصرت رحمانی که نیما یوشیج برمجموعه شعر کوچ او مقدمه نوشته بود و با شعرهای تصویر کننده پلشتی و سیاهی، وناقدان موافق و مخالف خود سرو صدای بسیاری به ره انداخته بود. من هم مثل دیگران در سالهای جوانی خود مدتها با شعرنصرت زندگی کرده بودم. به هنگامی که او مسوول صفحۀ شعر مجله ای بود یکی دو تا از شعرهایم را برای او فرستادم که چاپ کرد. او به نامه ای که نوشته بودم پاسخ داد و برایم نوشت که شعرهای مرا می پسندد. او در پایان نامه اش این مصرع را نوشته بود که « تو کارِ خود مده از دست و می به ساغر کن ».

    بعد از سالها اینک در کنار او نشسته بودم . نصرت مرتب زبانش را در دهانش تکان می داد و به کندی با من سخن می گفت. مج پاهای بی چورابش بسیار کلفت تر از اندازۀ طبیعی به نظر می رسید. می گفت که سخت بیمار است و اضافه کرد که به هر حال هر یک از ماها  باید علتی برای مردن پیدا کنیم. بادی خنک می وزید و فضای اتاق را دلنشین می کرد . آن باد، شیشه های رنگی داخل قاب های خاج مانند ارسی پنجره را می لرزاند. نصرت رحمانی زبان به شکوه گشود و از هر دری سخن گفت. نصرت می گفت برای این که یک نفر از خارج برای من شعری فرستاده بود،و برای اینکه شعر مرا یک رادیوی بیگانه خوانده بود،مرا سین جین کردند. آخر من که تقصیری نداشتم. اومی گفت که هیچ شغلی و حقوقی ندارم و افزود که دو فرزند دارم که یکی از آن ها در خارج از کشور زندگی می کند.

    او گفت که فامیلِ زنِ اولم افضلی بوده است آیا تو با آن زن خویشاوندی نداری؟ من به یادش آوردم که من اهل مشهد هستم و با همسر اول او نسبتی ندارم. چند دقیقه ای که گذشت، در حالی که صدای کار کردن چرخ خیاطی از اتاق مجاور می آمد، از اوعکس گرفتم. همسرش را صدا زد و گفت چرا چای نیاوردی؟ او گفت مشتری داشتم. چشم الان می آورم. او گفت که آن خانه وسیع به زنش تعلق دارد و دارای قدمتی دویست ساله است. از گفته های نصرت معلوم شد که همسر او خیاط است و از طریق خیاطی گذران زندگی می کند. پسرش آرش را صدا زد که، عکس ما را با هم بگیرد. پسر نصرت رحمانی بسیار مودب و خوش برخورد بود. بعدا قرارشد شعر بخوانیم واول من شروع کنم. من هم شعر «تنها شدی» ام را برای نصرت خواندم. خیلی آن را پسندید و چند مصرعی از آن را بلافاصله از حافظه خواند و دنباله اش را از من می پرسید و تکرار می کرد. آن شعر را خواست تا برایش بنویسم. که نوشتم و در زیر آن شماره تلفن منزلم را هم ذکر کردم و گفتم این شعر در کتاب هفت/ سال ۷۳ چاپ شده است. 

مثلِ حياط خلوت متروك

تنها شدي

با خارهاي هرزة اندوهت

با گربه اي سياه كه در وحشتِ غروب

چون غم كنار بام تو مي آيد

*

فرزندهاي تو

نوروزها كنار تو مي آيند

تا دردهايشان را

چون مبل هاي كهنة اسقاط 

در خلوتِ خموش تو بگذارند.

*

تنها شدي

مثل حياط خلوت متروك. 1/1/73                                  

نصرت رحمانی شعر بالا را، تازه، گیرا، فشرده و دلنشین توصیف کرد.

     بعد از آن شعر، غزلی به نام «دركنار پياده رو» را که با الهام از پیر مردی نشسته در کنار یکی از خیابان های بالای شهر تهران، سروده بودم برایش خواندم.

پيشاني اش چو آينه اما شكسته بود

بس عنكبوتِ عمر، بر او تار بسته بود

زان گونه هاي سرخِِِ هلو وارِ آبدار

تنها به روي چِهرة او، نقشِ هسته بود

در منظرش خُرامِ غزالانِ عطر بيز

رفتارِ حوريانِ ز فردوس جسته بود

گلبرگ هاي مستِِ اقاقي، سبد سبد

در موج موجِ دامنِ رقصان نشسته بود

حتي اگر كه خواهشِ دل بود، پاي او

شيرِ نحيفِِِ خستة زنجير بسته بود

دستش براي چيدنِ برگي، رمق نداشت

با آنكه گل به هر طرفي دسته دسته بود

گيسوي عشق، پيرِدلش را جوان نكرد

تارِِغريزه از بُنِِ جانش گسسته بود

گرمي نيافت جان و تنِ سرد و خسته اش

زان آذرخش هاي نگاهي كه جسته بود

هردم گذارِ جفتِ جواني ز پيشِ او

يادآورِِگذشتِِ بهاري خجسته بود

معبر پر از شكوفة رنگينِ نو به نو

او در كنارِ راه درختي شكسته بود

مي رفت جويبار، پر از موجِ زندگي

او چشم بست و خفت كه بسيار خسته بود.

                                           4/2/70 رضا فضلی

      او گفت شعر اولی و غزل دومی یک مضمون دارد. ولی خواسته ای به شعر دومی ات شناسنامه ای بدهی و برایش پدر و مادری تعیین کنی. او از گویندگان شعرهای بی چفت و بست دل خوشی نداشت. او می گفت که بسیاری از این جوانان، آبروی شاعران خوب را هم برده اند. به او گفتم آیا به نظر شما زمان شعر و شاعری سپری نشده است ؟ آیا به علت وجود تلوزیون ، ویدئو، سینما و انتقال تصاویر به صورت برق آسا نیست که مردم ما کمتر به مطالعۀ شعر می پردازند. نصرت رحمانی گفت نه! اگر شعر خوب چاپ شود همه می خوانند. ناشران ایران  که شعر چاپ نمی کنند. یک شاعر که نمی تواند هم شعرهایش را با سرمایۀ خودش چاپ کند وهم خودش پخش کننده باشد، زیرا که این کار عملی نیست. شاعر باید شعرش را بگوید و کاری به بقیه کارها نداشته باشد. نصرت می گفت ناشران امروز که سرمایه ای را بند می کنند، برای کتابی بند می کنند که برایشان صرف داشته باشد. چه دلیلی دارد که برای کاری سرمایه گذاری کنند که سودی ندارد و فروش آن تضمین شده نیست.

نصرت گفت که مجموعۀ آثار مرا انتشارات علمی چاپ کرده است. می گوید که پنج هزار جلد چاپ کرده ام. او با تلمیح به طرز کار بعضی از ناشران که در کارشان تقلب می کنند و دربارۀ تیراژ کتاب رقم صحیح را نمی گویند، اعتراض می کرد.

او از اخوان ثالث یاد کرد و شعرو ادبیات ایران را به شعرو نوشته های مشهد و خراسان وابسته دانست. او گفت که من روی فرد صحبت نمی کنم. خراسان همواره سهم بزرگی در ادبیات ایران داشته و شعر نو هم همیشه وابسته به خراسان بوده است.

او در باره شاعرانی مثل رحمت موسوی،که سبکی خاص را دنبال می کنند با احترام حرف می زد ولی عقیده اش این بود که چون آنان در محدوده ای خاص حرکت می کنند ،شاعرانی جهانی نیستند. او از حال عماد خراسانی جویا شد. پاسخ دادم که از سال موشک باران تهران از عماد خبری ندارم. گفت حتماً با خواهرش در تهران زندگی می کند که من گفتم خواهرزاده اش.

     نصرت رحمانی می گفت همیشه آنهایی که دعوت به همگامی را مطرح می کنند مساله فرهنگ را بهانه قرار می دهند و برای نجات فرهنگ ملّی از روشنفکران امداد می خواهند. ولی به تجربه ثابت شده است که مثلِ انار، آدم را آب لمبو می کنند و بعد از اینکه استفاده شان را بردند دور می اندازند. او گفت این موضوع تا حالا بارهای بار ثابت شده است. او شعری خواند که « خود کار بیک » نام داشت و شعردیگری را به خاطر اینکه به یادش نمی آمد بریده بریده قرائت کرد. آن شعر از دود و دم حکایت داشت و پاره هایی از آن به جرمِ یشمی تشکیل شده در درون نی مربوط به دود و دم بود.

     نصرت از بیماری رنج می برد و به نظر می رسید کلفتیِ ساقهای پایش مربوط به تورم ناشی از مرض کلیوی او باشد. انگشتان دستش زرد و وضع اتاقش تصویرگر فضای«میعاد در لجن» بود. به نظر می رسید که آتش، شلواراو و تشک و ملافۀ پشت سرش را سوراخ کرده باشد. با توجه به شعرهایی که از او خوانده بودم فضایی جز آن از شاعری چنو انتظار نمی رفت. هنگام خداحافظی مرا به اتاق پذیرایی اش خواند. شیشه های رنگی نصب شده در پنجره و ارسی چوبی آن جا نیز کاملاً آشنایی زدایی داشت. از او در آن اتاق نیزعکس انداختم. او یک تابلو نقاشی کار اسپهبدی را که بر دیوار خانه نصب شده بود به من نشان داد. بعد از دقایقی با هم از پله ها پایین رفتیم. توی حیاط ،من آن سوی حوض ایستادم و دوربین را میزان کردم و از او که جلو آن ساختمان قدیمی ایستاده بود، عکس گرفتم . نصرت رحمانی به دنبالم تا دم حیاط آمد. باز هم تعارف بسیارمی کرد که نروم و ناهار را پیش او باشم. در حالی که لای در آن حیاط قدیمی لحظاتی ایستاد و با نگاهش خداحافظی می کرد عکسش را گرفتم و از او دور شدم.  6/6/75

                  

                                         نصرت رحمانی

6/6/۷۵رشت:یکی از کوچه های سبزه میدان/عکس از: رضا افضلی.

روان شاد نصرت الله رحمانی درسال ۱۳۷۹ چهار سال بعد ازبرداشتن عکس بالا درگذشت.

سیاوش پرواز به ناگهان پرواز کرد.

  سیاوش پرواز در منزل مشهد خود ۹/۶/۸۸   

سیاوش پرواز، به ناگهان پرواز کرد.

رضا افضلی

      «تنها خدا، خداست که می ماند». با دریغ و درد، سیاوش پرواز شاعرودانشمند و قاضی باز نشسته ی دادگستری خراسان، در روز 22مهرماه 1388 به ناگهان در تهران در گذشت. آقای اشکانی همسر خواهر پرواز، از این واقعه ی تاسف بار خبر یافت و با کمک دوست پرواز آقای دکتر منصوری و به اتفاق خویشانش پیکر سیاوش پرواز را به مشهد انتقال داد. در مشهد بی آن که حتی اندکی از دوستان اهل قلم و آشنایان پرواز با خبر شوند،جمعی اورا در میان بهت و حسرت و اشک و اندوه در گور شماره 409، زیر سقف صحن جمهوری واقع در حرم رضوی به خاک سپردند. پرواز که قبلا «یعقوبی» شهرت داشت، متولد شهریور1326 در شهر زابل بود. او که تا پایان عمر مجرد مانده بود به تنهایی در خیابان سردار جنگل واقع در غرب تهران زندگی می کرد.آپارتمانش مملو از کتاب بود و هر دیوارآن پشتِ سه چهار ردیف کتاب پنهان شده بود. وارد خانه اش که می شدی باید از راهرو های تنگ کتاب عبور می کردی. در وسط هالِ آپارتمانش جای نشستن برای دو نفر به زور پیدا می شد.

     بنده ی نگارنده ی این سطور،همین امسال درکتابخانه اش یک شب به صرف شام مهمانش شدم. تا شام را حاضر کند از من خواست که به اتاقش بروم و روی تختش در کنار پنجره دراز بکشم و مجموعه کتاب های نقد ادبی معاصر را که روی هم چیده بود نگاه کنم. از راهرویِ نیم متریِ دیواره های کتاب عبور کردم و به طرف تختخوابش که در کنار پنجره بود رسیدم و یک لتِ پنجره را باز کردم. نسیمی خنک به درون آمد.از بلندی آپارتمان، الماس های نور ریخته برروی شب تهران بزرگ ول ول می زد. بعد از دقایقی سیاوش پرواز باسینی پرتقال و کارد و چنگال آمد. او چراغ مطالعه را درکنارم روشن کرد که نور برای مطالعه کم نباشد. پرواز بسیارمیهمان نواز و خوش سخن بود.کتاب های مختلف و تازه چاپ را بیشتر مستقیما از ناشران می خرید و در هر حال استراحت مطالعه می کرد.در فهرست هر کتاب، فصولی را که می خواند با مداد علامت می زد.گاه فشرده مطالب را جداگانه می نوشت. او مطالبی را که به نظرش می رسید می نگاشت و نقد هایی را که نگاشته بود به اطلاع نویسنده می رساند و یا در جایی منتشر می کرد.

      آن شب وقتی قابلمه ی غذارا بر سر گاز گذاشت، دوباره پیشم برگشت و مرا به اتاق دیگر آپارتمانش برد. ازتراکم کتاب های چیده شده درکنار دیوار ها و وسطِ اتاق، جای سوزن انداختن نبود. پاورچین پاورچین به داخل اتاق به تنگ آمده از انبوه کتاب رفت . چون شنیده بود پسربزرگ بنده طراح صحنه است، بسیاری از کتاب های هنر و طراحی صحنه را به من نشان داد. آن قدر کتاب روی هم بود که به گمانم بیم ریختن ناگهانی دیوار های کتاب می رفت. کارشناسان می گویند: نباید کتاب ها را در غیر قفسه های میخ شده بر دیوار گذاشت. چون به هنگام زلزله امکان ریزش و آوار شدن دیواره های کتاب ها بر سر افراد محتمل است. سفره ی دونفری در وسط کتاب های هال حاضر بود. یک تلویزیون در محاصره کتب به چشم می خورد.

      با شنیدن یکی دو آهنگ مورد علاقه پرواز، دو نفری به دشواری نشستیم و شامی پخته شده با ماهیچه و روغن زیتون خوردیم. او مدتی بود که به دیابت گرفتار شده بود. از سوپری خاص برای خود خوراکی های رژیمی را تهیه می کرد. بعد از صرف شام لذیذی که پخته بود، کمکش کردم و ظرف ها را به داخل آشپزخانه بردم. در راه برگشت خواستم چای خود را به وسط هال ببرم که سیاوش نگذاشت. گفت بردن چای از وسطِ کوچه های کتاب، یک کار تخصصی است. ممکن است لب پَر بخورد و کتاب ها را خیس و رنگی کند. پرواز لیوان های چای را یکی یکی و بسیار با احتیاط به داخل هال آورد. او تعدادی از شعرهای قدیم و جدیدش را برایم خواند. پرواز می گفت شعرهایش را قبل از چاپ به دوست شاعرو قاضی مان محمد رضا خسروی می دهد تا برایش ویرایش کند. او دفتر شعر تازه اش «موسیقی رنج» را به من تقدیم کرد و برای بدرقه ام تا دم در آسانسور آمد. پایین که رسیدم به هنگام بیرون رفتن از درِ مجتمع، از بالا و پشت شیشه آپارتمانش دست تکان داد و دوباره بامن خداحافظی کرد. این آخرین دیدار من با آن دوست پرواز کرده بود.   

     مادرِکتابخانه های سیاوش پرواز در خانه ی بزرگ او در کوی آب و برق مشهد واقع است. کتاب خانه ای بزرگ و دراز که کتاب های پرواز در قفسه های آهنی چیده شده است. از خویشانش خانواده ای را در آن منزل اسکان داده است که مراقبت از کتابخانه بزرگش را به عهده دارد.

     اوکتاب های فروانی به کتاب خانه های دانشگاهی مشهد و زابل اهدا کرده است. بنده سال ها پیش در جایی نوشتم( يكى از نيك‏مردان ديگر كه با دست و دلبازى تعداد 1111 جلد كتاب به كتابخانه دانشكده ادبیات مشهد اهدا كرده آقاى سياوش پرواز، قاضى دادگسترى خراسان است. اين مجموعه ی نفيس كه تمام آن در موضوع شعر معاصر است، به نام «مجموعه هزار جلدى شعر معاصر اهدايى سياوش پرواز» در دفتر كتابخانه به ثبت رسيده است.) سیاوش پرواز در تهران می گفت که درپی آن کتاب های اهدایی، کتاب های دیگری را به دانشکده ادبیات اهدا کرده است.

   سیاوش پرواز  قاضی بازنشسته ی داد گستری خراسان،که سال های آخر خدمتش را در تهران می گذراند،بعد از بازنشستگی در سال۱۳۸۲ پروانه ی وكالت پايه يك دادگستری را گرفته بود و از آن سال به بعدگاه گاهی به کار وکالت هم می پرداخت. سیاوش پرواز، ارث پدری و بیشتر درآمدش را خرج خرید کتاب می کرد. ضمن تسلیت به خانواده ی گرامی و دوستان و همکارانش، برای آزاده ی نیکوکار،شاد روان سیاوش پرواز آرزوی آرامش ابدی دارم. 

پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی است.(فروغ) 

   

 

تفسیر خوبی برای شعر«وقتی که من بچه بودم» از اسماعیل خویی

 تفسیرخوبی برای شعر«وقتی که من بچه بودم»

    مطالب ایمیلی که جناب آقای علیرضا اعلمی برایم فرستاده اند و بعد ازاین نقل خواهم کرد،می تواند تفسیر خوبی باشد برای بخش هایی از شعرمشهور«وقتی که من بچه بودم» سروده ی شاعر پیش کسوت مشهد دکتراسماعیل خویی. اول شعررا می خوانیم:

وقتی که من بچه بودم ،
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحرخیزی پلک
تا
نارنجزاران خورشید .
آه ،
آن فاصله های کوتاه .
وقتی که من بچه بودم ،
خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد ،
و اشکهای درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت .

وقتی که من بچه بودم ،
آب و زمین و هوا بیشتر بود ،
وجیرجیرک
شب ها
درمتن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند .

وقتی که من بچه بودم ،
لذت خطی بود
ازسنگ
تازوزه آن سگ پیر و رنجور.
آه ،
آن دستهای ستمکار معصوم.

وقتی که من بچه بودم ،
می شد ببینی
آن قمری ناتوان را
که بالش
زین سوی قیچی
باباد می رفت –
می شد،
آری
می شد ببینی ،
و با غروری به بیرحمی بی ریایی
تنها بخندی .

وقتی که من بچه بودم ،
درهرهزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تاخواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد .

وقتی که من بچه بودم ،
زورخدا بیشتر بود .

وقتی که من بچه بودم ،
برپنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند ،
آه ،
آن روزها گربه های تفکر
چندین فراوان نبودند .

وقتی که من بچه بودم ،
مردم نبودند .

وقتی که من بچه بودم ،
غم بود ،
اما
کم بود .

بیستم اردیبهشت 1347 - تهران / اسماعیل خویی

باد بادک

حالا ایمیل آقای اعلمی را می خوانیم:

«دعاهای زیر از کتاب  سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعا" است که در تبریز برگزار می‌شود و دعاهای بچه‌های دنیا را جمع ‌آوری می‌کند!  

آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی / ۷ ساله)

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز جهانگیری / 10 ساله)

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند . (سحر آذریان / ۹ ساله)

بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟ (حسن ترک / 8 ساله)

خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان زارعی / 10 ساله)

خدایا! یک برادر تپل به من بده!! (زهره صبورنژاد / 7 ساله)

دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! (روشنک روزبهانی / 8 ساله)

خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی! (زهرا فراهانی / 11 ساله)

ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن... (رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند!! (امیرحسام سلیمی / 6 ساله)

خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)

آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند! (هدیه مصدری / 12 ساله)

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود! (باران خوارزمیان / 4 ساله)

خدایا! برام یک عروسک بده.. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! (مریم علیزاده / 6 ساله)

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! (نیشتمان وازه / 10 ساله)

خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! (رویا میرزاده / 7 ساله)»