درگذشت سیروس طاهباز/سال77

درگذشت سیروس طاهباز/ سال77

رضا افضلی

      یکی از کسانی که درشهریور سال ۱۳۶۹ برای تشییع جنازۀ مهدی اخوان ثالث، به مشهد آمده بود، سیروس طاهباز بود. من از سال ها پیش با آثار سیروس طاهباز آشنا بودم. درحال و هوای سوکواری اخوان، شاعر برجسته ی ایران(آشنایی نزدیک با دوست اخوان ثالث خالی از تسکین نبود. من به اتفاقِ طاهباز در کنار جمعیت پراکنده، بادریغ و درد گوراخوان را بعد ازتدفین ترک کردیم و فرصتی کوتاه ولی مغتنم پیش آمد که تا بیرون آرامگاه فردوسی قدم زنان با هم گفتگو کنیم.

      سیروس، قد بلند و قوی هیکل بود. ریشی انبوه داشت و بیشتر در خودش فرو رفته بود. بیش از این عکس های سیروس را با ریش تراشیده دیده بودم. دیدن او با ریش انبوه بر خلاف انتظارم بود. سال ها پیش کتاب «دیدار و شناخت م امید» او را با شوق و شور خوانده بودم. مجلۀ آرش او نشریه ای خوب بود. کتابی نیز دربارۀ یوش زادگاه نیما از او دیده بودم واسم او در کتاب های مربوط به شعر معاصر مرتب به چشم می خورد.

      سیروس می گفت در کانون فکری کودکان و نوجوانان کار می کند. او پذیرفت که من ترجمۀ داستان الغزال الاحمر نوشتۀ فیصل الحجلی را برای او به تهران بفرستم. ولی من نتوانستم و بعدا در مشهد به چاپ آهوی ارغوانی برای کودکان پرداختم.

      در ساعت 35/7 روز چهارشنبه 26/12/77 از رادیو بی بی سی شنیدم که سیروس طاهباز پژوهشگر ایرانی دیشب به علت سکته مغزی در گذشت (یعنی 25/12/77). گویندۀ آن رادیو گفت او به هنگامی که در جشن چارشنبه سوری در خانۀ یکی از اقوام خود بود دچار سکتۀ مغزی شد. سنِ او به هنگام مرگ 59 سال ذکر شد.

      برای من خبرمرگ دوست اخوان تأسف انگیز بود. به یاد دیدار کوتاه با او افتادم.غروب روز تدفین اخوان ثالث در منزل آقای قهرمان جمع شده بودیم. طاهبازنیزتا آخر شب آن جا بود و برای خواب با چند تن دیگر به منزل یکی از دوستان شاعر، «آرمین» رفت.زیرا که آن شب در منزل استاد قهرمان جا برای همۀ جمعیت عزادار نبود. منزل بزرگ آرمین خالی بود. عده ای از رفقای اخوان از جمله حسن پستا، و ........شب را در آن جا  گذراندند.

      کار بزرگ سیروس طاهباز نشر مجموعۀ آثار نیمایوشیج بود. نیما وصیت کرده بود که بعد از مرگ، آثارش را دکتر محمد معین چاپ کند. که او نتوانسته بود.

      داریوش آشوری، که دربارۀ مرگ طاهباز سخن می گفت زندگی نامۀ کوتاه سیروس طاهباز را بدین گونه بازگو کرد: «سیروس طاهباز دانشجوی پزشکی بود و من حقوق می خواندم. با او دوست بودم او به علت علاقه به ادبیات، پزشکی را رها کرد. من و او عضو سوسیالیست های وابسته به جبهۀ ملی بودیم که زیر نظر خلیل ملکی بود».

      آشوری گفت که طاهباز دوبار به علت فعالیت های سیاسی به زندان افتاد. او خدمات ادبی سیروس را یادآور شد و گفت اثر ارزشمند و کار بزرگ وی انتشار آثار نیما بوده است.

      نیما گفته بود اگر دکتر معین سر باز زد کار انتشار اشعارش را سه تن یعنی جلال آل احمد، ابراهیم گلستان و... به عهده بگیرند. ولی آن سه تن هم نتوانستند این کار را بکنند.

      بالاخره سیروس طاهباز این مسوولیت را قبول کرد و  توانست کار را به انجام برساند. سیروس از قلم به دستان خستگی ناپذیر بود.

 

پیل در خانه‌ی تاریک/ اختلاف و سخت گیری/ ازمثنوی مولانادفتر سوم

 بارها خوانده ایم وانگارنخوانده ایم

 اختلاف

 

پیل اندرخانه‌ی تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود

 

از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی‌شد هرکسی

 

دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندرآن تاریکی اش کف می‌بسود

 

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودان است این نهاد

 

آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن برو چون باد بیزن شد پدید

 

آن یکی را کف چو بر پایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود

 

آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بدست

 

همچنین هر یک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هر جا می ‌شنید

 

از نظرگه گفتشان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد این الف

 

در کف هر کس اگر شمعی بدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

 

سخت‌گیری و تعصب

 

این جهان همچون درخت ا ست ای کرام

ما برو چون میوه‌های نیم‌ خام

 

سخت گیرد خام ها مر شاخ را

زانک در خامی نشاید کاخ را

 

چون بپخت و گشت شیرین لب ‌گزان

سست گیرد شاخه ها را بعد از آن

 

چون از آن اقبال شیرین شد دهان

سرد شد بر آدمی ملک جهان

 

سخت‌گیری و تعصب خامی است

 تا جنینی کار خون‌آشامی است

                     مولانا جلال الدین محمد مولوی بلخی

اخوان ثالث دربیمارستان مشهد/ به همراهی استاد محمد قهرمان و دکتراحمد علوی/سال67

  

 مهدی اخوان ثالث (۱۳۰۷-۴/۶/۶۹) 

ومعاینه دربیمارستان مشهد/سال۶۷

به همراهی استاد محمد قهرمان و دکتراحمد علوی استاد دانشکده پزشکی

نوشته ی: رضا افضلی

     طبقِ قرار قبلي با استاد محمّد قهرمان به منزل برادرِ همسر مهدی اخوان ثالث رفتيم. اواخر تابستان 67 بود. او به مناسبت درگذشت عمو و پدرِ همسرش دوباره به مشهد آمده بود. مدّت ها بود اخوان به علّت بيماري ديابت هرروز از روز پيش لاغرتر و استخواني تر مي شد. او را به بيمارستان امام رضا برديم. اوّل به آزمایشگاه مراجعه کردیم و بعد از ديدار با دكتر احمدِ علوي، هرچهارتن به اتّفاق هم از زير صفوفِ درختان سپيدارِ پا به خزانِ بيمارستان، قدم زنان براي معاينات پزشكي به بخش داخلي رفتيم.

      در اتاقِ دکتر، من كت و پيراهن اخوانِ ثالث را گرفتم و او به آرامي براي معاينه بر روي تخت، دراز كشيد. پوستي بود كشيده بر استخواني. من و دكترعلوي نيز چون محمّد قهرمان با ديدنِ لاغري بيش از حدّ اخوان ثالث در دل گريستيم. پزشكِ داخلي با دكترعلوي به اين نتيجه رسيدند كه بايد ازين پس اخوان روزانه دوبار و هر بار مقداري معيّن انسولين تزريق كند، تا حالش خوب شود.    

      برخي از جامه سپيدانِ شاغلِ در بيمارستان، در راه رفت و برگشتِ ما، پيش مي آمدند و از من مي پرسيدند اين مهدي اخوان است؟. برنامة تلويزيوني پيش از انقلابِ اخوان به نام «دريچـه اي بـر بـاغ بسيار درخت» وچاپ عكس هاي بزرگ و پوسترهاي نو به نودر جراید، چهره ی اخوان را نيز چون شعرش براي مردم شناخته كرده بود. ولي لاغري بي حساب او به علّتِ بيماري، آنان را به ترديد مي افكند.

      دكترعلوي بعدازظهر همان روز يا روز بعد تعداد زیادي سرنگ و شيشة انسولين به منزل قهرمان آورد و به اخوان هديه كرد. اخوان ثالث با تزريقِ انسولين بزودي كاملاً خوب و سرحال شد و حتّي توانست حدود يك سال و نيم بعد، چهار ماهي با همسرش ايران خانم، به سفرِ اروپا برود.  

 سرزدن به اخوان ثالث درمنزل پدرهمسرش  

     یک روز با استاد محمّد قهرمان برای احوال پرسی به دیدارِ اخوان ثالث رفتیم. وی در منزلِ پدرهمسرش بود که در تهِ کوچه ی باریکی از محلّۀ موسوم به راستۀ سراب واقع شده است. او در اتاق رو به آفتابِ آن حیاط قدیمی تنها نشسته بود و کتابِ «ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم» را غلط گیری می کرد. آن کتاب را پیش از آن محمّد قهرمان خوانده و غلط گیری کرده بود. ولی اخوان خیلی از شعرها و کلمات و ترکیباتش را برای گرفتنِ جواز چاپ عوض کرده بود.

      اخوانِ ثالث اکثرِ اوقاتش را به تحقیق و مطالعه می گذراند. او قبلاً به من گفته بود: برای این که هرموقع شب که دلم خواست بیدار شوم و بدون فوت وقت به مطالعه بپردازم، شب تا صبح یک چراغ کم مصرف مثل مهتابی بالای سرم روشن می گذارم. غالباً تا صبح، کار می کنم و چون شغلی ندارم پیش از ظهر را می خوابم. با آقای قهرمان بارها دربارۀ مشکلاتِ بی کاری و بی درآمدی اخوان صحبت شده بود.

      محمّد قهرمان که به ندرت دوستی را- جز در شوخی- بدون آقا خطاب می کند با اخوان با خطابِ صمیمیِ «مهدی» و «مهدی جان» صحبت می کرد و از او می خواست تا برخی از شعرهای عوض شده ی دفتر در دست چاپش را برای ما بخواند. ما در منزل آقْ علی عطّارِ دوم شعرهای اخوان را می شنیدیم.

      «آقْ علی عطّار» نامِ مشهورِ علی اخوان ثالث پدر اخوان است. بعد از مرگِ پدرِ اخوان برادر وی یعنی عمو و پدر همسر مهدی اخوان با همان نام «آقْ علی»، عطّاری مشهور در ایستگاه سراب را اداره می کرد. بعد از فوت عموی اخوان کارِ چرخاندنِ آن عطّاری به پسر عمو و برادر خانم اخوان رسید. هنوز هم آن عطّاری به نام آقْ علی موسوم و مشهوراست. در گمانِ برخی از نسل های بعدیِ مردم مشهد «آقْ علی» عطّار زنده است.    

     مراسم سوکواری اخوان    

       غروبِ روزي كه از تدفين وتعزیه ی شاعرِ برجسته ی خراساني، مهدي اخوان ثالث برگشته بوديم، مجلسِغلغله اي در منزل استاد محمّد قهرمان تشكيل شده بود. قهرمان را هيچگاه تا آن اندازه ملول نديده بودم. پيراهنيِ نیلی برتن داشت. او قبلاً برايم گفته بود كه: «در بدترين شرايطِ غمبار هم ممكن نيست اشك از چشمانم بيرون بيايد. سراپاي وجودم را غم لبريز مي كند، امّا نمي توانم گريه كنم.»

      آن شب ملالِ قهرمان، بغض هاي نتركيده اي بود كه گلوي او را چون خارهاي خشك مي خليد. محمّد قهرمان در غمِ از دست دادن اخوانِ عزيزش مي گداخت.

      برخي از اعضاي خانوادة داغدار و سياه پوشِ اخوان و سايرِ دوستانِ آن عزيزِ از دست رفته آن جا بودند. گروهي از تهران آمده بودند و در ميانِ آنان همسرِ آقاي نجف دريابندري كه از دوبلرهاي فيلم های سینمایی است، ديده مي شد. خانمِ دريا بندري با نزديكان و دوستانِ اخوان مصاحبه و خودش فيلم برداري مي كرد. دوستانِ نزديكِ اخوان از جمله سيروسِ طاهباز و حسنِ پستا حرف زدند. با استاد محمّد قهرمان گفت و گو شد و او تا آن جا كه وضعِ روحي اش اجازه داد مختصري از خاطرات خود با اخوان را تعريف كرد.او بعدها در جوابِ پرسشگري كه از وي درباره ی اخوان سؤال كرده بود نوشت: «خامشي بهتر!» مرگِ غريبانه و ناگهاني او كه مهربان تر از برادر بود كمر مرا شكست. اخوان دوستاني بهتر از من داشت، ولي من دوستي بهتر از او نداشتم. جز دريغ و باز هم دريغ چه مي توانم بگويم؟» ده چهره ده نگاه/ 315

      دكتر شفيعي كدكني از خانه ی قهرمان به پرسش های تلفني راديو بي بي سي در بابِ درگذشت و شعر و مقام اخوانِ ثالث پاسخ داد و سخنانِ موجَز و مشهورش را درباره ی اخوان و ارزشِ شعرهاي او گفت. دكترشفيعي از نگارنده اين گفتار خواست تا پاره ای ازخاطراتِ خود را از اخوان ثالث تعريف كنم.ومن هم بخشی از خاطراتم را جلو دوربین نقل کردم که درسطور بالا خواندید.

      درمراسم سوکواری اخوان در منزل استاد قهرمان از محمّدتقي خاوري هم خواسته شد تا خاطرات خود را بيان كند. آن شب محمّدباقر كلاهي اهري، رضا دبيري جوان، هاشم جوادزاده، رضا فردوسي، آرمين و علي اصغر موسوي هم در مجلسِ سوكِ اميد شركت كرده بودند.

      آخرِ شب چون در منزلِ آقای قهرمان براي خوابیدن همه ی ميهمانان جا نبود. دسته اي از آنان از جمله سیروس طاهباز، حسن پستا، محمدرضا طاهری «حسرت» و  احسان اهتدا که از دوستان اهوازی و قدیمی اخوان بود به منزل محمودرضا آرمين (سهي سيستاني) رفتند. 

      در منزلِ استاد محمّد قهرمان بود كه براي تعزيه در مسجد و مراسمِ هفتم و چهلم و بعدها براي مراسم سال مهدي اخوان ثالث برنامه ريزي شد.در مجلسِ ختمِ اخوان كه در مسجدالرّضاي خيابان احمدآباد برگزار شد، بسياري از شاعران خراساني در كنار محمّد قهرمان و دكتر شفيعي کدکنی در آستانة مسجد ايستاده بودند. دسته دسته شاعران، نويسندگان، هنرمندان، اهل فرهنگ و دوستاران شعر در مجلس عزاي اخوان شركت كردند. دوستِ شاعرمان محمّدرضا خسروي به اشارت دكترشفيعي كدكني، در پايانِ مجلس درباره ی شعر و شخصيّتِ اخوان سخن گفت و پاره هايي از اشعار اخوان را قرائت كرد. خسروی مدّتي بعد از برگزاري مجلسِ سوك اخوان در منزل قهرمان گزارشي نوشت و آن را به گمانم در مجله ی دنياي سخن منتشر كرد.

  مراسمِ چهلم اخوان درباغِ آرامگاه فردوسي

      بعضي از برنامه ريزي هاي دوستانه و غير رسمي، براي شركت در بزرگداشت هاي روان شادان: خديو جم، قدسي، اخوان ثالث، گلچينِ معاني، كمال و صاحبكار در منزل قهرمان صورت مي گرفت. مثلاً پرسیده مي شد كه چه كس به مناسبت، شعري گفته يا چه كس مقاله اي نوشته است. چه كسي اوّل بخواند، چه كسي آخر.             

      آقاي قهرمان تلفني از قولِ دكتر شفيعي كدكني به نگارنده ی اين سطور فرمودند كه مرثيّه اي را كه براي اخوان ثالث سروده ام در مراسمِ چهلم او در باغِ آرامگاه فردوسي بخوانم و من آن شعر را خواندم:

شعرِ به يادماندني قرن

(درسوگ مهدي اخوان ثالث م. اميد)

 

ایران،

درچادري كبود

                    به شيون نشسته است

بر شانه ی بلندِ دماوند

راياتِ ابرِ تيره

                    براي عزاي توست

 

هان اي اميدِ پير

با آبشارِ نقره اي موي

با من سخن بگوي

مرگِ ترا هنوز

                   باور نمي كنم

تو زنده اي هنوز

آفاقِ تازه را

               جوينده اي هنوز

 

هان اي شهيدِ شعر

تو سالهاي زندگي ات را

                        مُردي

                             تا زندگي كني

تا دركنارِجاري اعصار

چون سروِ سرفراز

در باغِ پر شكوفه ی تاريخ

                         بالندگي كني

 

تو لحظه هاي هستيِ خود را

                                   چون سبزه هاي ترد

بر اسبِ شعرِ خويش

                         خوراندي

تا بعدِ مرگ هم

بر توسني بلند

در دشتِ خاطراتِ خلايق

                          تازَندگي كني

 

شعرِ به ياد ماندنيِ قرن!

تو با لبانِ عاشق

                    تكرار مي شوي

گاهي به سانِ نم نمِ بارانِ صبحگاه

بر سبزه ی فراغت اذهان

                              مي باري

گاهي به تنگنا

توفان و سيل و تندر و رگبار مي شوي

اي كوهموجِ شعر

وقتي ز سويِ خاورِ دريا

                            برآمدي

بس كشتيِ عظيم

در پنجه ات

               شكست

بس موجهاي خُرد،كه از خشمخيزِِ تو

بر فرشِ شن نشست

 

اي كاشفِ هزار جزيره

در آبهاي كهنه ی تكرار

مرگ از حياتِ تو

                       انگشت مي گزد

گيرم شرارِ مرگ

درياي شعر و شور!

                         تو را خشكاند

با شعرهاي تو

            اين گلّه هاي ابر

                     چه خواهد كرد؟

 

اين بايدِ هميشه توانا

                           ـ مرگ ـ

درمانده است

                 پيشِ كلامِ سِتُرگِ تو

پشتش به خاك آمده آخِر

در رزمِ با دلاورِ نامِ بزرگ تو

 

اي گُردِ بي بديل به هنگامه ی سخن!

گيسو سپيد كرده به پيكارِ اهرمن!

فردوسي، آن بزرگ

معمارِ بي گزندترين كاخ،

در باغِ بي كرانه ی آن نامة سِتُرگ؛

آنك! كنارِ توست

تا در ركابِ او

رو سوي قلّه ی ابديّت

تا جاودانه پيش بتازي

 

اي قصّه گوي آخرِ شه نامه اي اميد

پايانِ شاهنامه ی عمرت

                               خوش!

بايد به اين ختام، بنازي

نه!

مرگِ اميد را

باور نمي كنم

در معبدِ بلندِ حماسه

آن سوي تر ز عشوه ی يك بركة زلال

در زيرِ چترِ سبز درختي

                                اميّد خفته است

زيرا كه سالها

دَستانسراي توس برايش

                            افسانه گفته است

 

اميّد!

شبهاي شعر خواني تو با حكيم پير

و آفاق لاجوردي دلبازِ دشتِ توس

بر تو حلال باد!

باشد كه گورِ تو

چون شعرِتو پناهگهِ عاشقان شود. 7/6/69

 رك: كتاب پاژ/ شماره ی ويژه ی اخوان/شعربه يادماندني قرن/ رضا افضلی

ونیز(شناختنامه استاد محمد قهرمان) ازنگارنده 

سنگ مزار مهدی اخوان ثالثسنگ مزار مهدی اخوان ثالث

سيمين بهبهاني در شهریور 72 به مشهد آمد و در مراسم سالگرد اخوان ثالث شرکت کرد.

                      سیمین بهبهانی

  یادی ازسفر«سیمین بهبهانی» به مشهد درسال۷۲ 

   سيمين بهبهاني در شهریور سال هفتاد و دو به مشهد سفر کرد. وی که قبلاً با آقای قهرمان دیدار و مکاتبه داشت، برای ملاقات محمّد قهرمان همراه برادرش (آقاي خلعتبري) به منزل وی آمد. شاعران بسياري به ديدن او آمدند. قهرمان، غزلي را كه براي او گفته بود خواند. شعرخوانيِ حاضران و سيمين كه تمام شد عكس دسته جمعي گرفتيم.

      در منزل محمّد قهرمان با خانم بهبهانی قرار گذاشتیم که فردا در مراسم سالانۀ یادبود اخوان ثالث شرکت کنیم. فردای آن شب برای بردن سیمین به توس به هتل محلِّ اقامت او رفتم. سیمین، یک دسته گلِ زیبا تهیّه کرد. به آرامگاهِ فردوسی رفتیم و بر سرِ مزارِ پر جمعیّت اخوان حاضر شدیم.  

      محمّد قهرمان و سایر همراهانِ او گردِ مزار اخوان حلقه زده بودند. سیمین، دسته گلِ خود را به من داده بود تا از طرفِ او بر روی سنگِ کوچک گورِ اخوان بگذارم. بعضی پیرامون بهبهانی و قهرمان گرد آمدند و با آن دو عکس گرفتند. اهلِ ادب و هنر، دقیقاً در ساعت پنج بعدازظهر روز چهارم شهریور هر سال برای برگزاری سالگردِ اخوان بر مزارش وعدۀ دیدار دارند.

       مراسمِ اکثر این سالگشت ها در منزلِ محمّد قهرمان برنامه ریزی می شود.آقای قهرمان به طور تلفنی، مراسم را به دوستانی که کمتر وقت می کنند به جلسۀ منزلش بیایند یادآوری می کند. غالباً همسر و برخی از فرزندان و خویشاوندان اخوان ثالث در این بزرگداشت های سالانه شرکت دارند. شاید خانمِ سیمینِ بهبهانی طوری سفرش را تنظیم کرده بود که در مراسم سالگشتِ مرگِ اخوان در مشهد باشد. این بخش را پیش از این درشناختنامه استاد قهرمان نوشته بودم.

میهمان «نیمای غزل» به صرف شام

      بعد از دیدار با دوستان شاعر و گرفتن عکس های فراوان به اتفاق سیمین و برادرش از توس به سوی مشهد برگشتیم .چون قرار بود که آن دو بیرون از هتل محل سکونت خود شام بخورند گفتند تا آن هارا به هتل هما(هایت) ببرم.تصمیم داشتم دم هتل از سیمین خدا حافظی کنم . سیمین دوستانه گفت می بینی که ما تنهاییم پس بدون هیچ تعارفی بیا تا شام را باهم باشیم و کمی بیشتر از شعر و شاعری سخن بگوییم. من قبلا هم با اصرار او و برادرش در هتل رازی به صرف قهوه و شیرینی یک ساعتی نشسته بودم.  بالاخره اتومبیل راپارک کردیم و به داخل هتل رفتیم و از آن سوی سرسرا وارد باغ مصفای آن شدیم. در محوطة تابستانی هتل هما( هایت سابق) در کنار حوضی بزرگ و چمن و باغچه هایی با طراوت، دورمیزی چهارنفره نشستیم.تا شام سفارش داده شده حاضر شود، برادر سیمین برخاست و به تفرج پرداخت.و ما با هم ماندیم و از هر دری سخن گفتیم.

        سیمین خانم از زندگی خصوصی اش شروع کرد ولحن صمیمانه و ملایم و تاثیرگذاری داشت: اسم اصلی ام (سیمین خلیلی) است اگرچه به «سیمین بهبهانی» شهرت دارم. پدرم عباس خلیلی شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام بوده است که به زبان های فارسی و عربی شعر می‌گفته و بیش از هزار بیت از شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بوده و رمان‌های بسیاری را نوشته که تمامی آن ها به چاپ رسیده اند.

    سیمین ادامه داد مادرم فخرعظما ارغون دختر مرتضی قلی ارغون (مکرم السلطان خلعتبری) نیز اهل دانش بوده وزبان فارسی و عربی و فقه و اصول را در مکتبخانه خوانده و به متون نظم و نثر کاملا مطلع بوده و زبان فرانسوی را نیز نزد معلمی سوئیسی آموخته است. مادرم همچنین از زنان روشنفکر و از شاعران مطرح زمان خودش بوده و مدتی هم سردبیری روزنامه آینده ایران را داشته است. سیمین می گفت مادرم از بانوان دموکرات بوده که در فرهنگ استخدام شده وبه معلمی زبان فرانسه پرداخته است.

     سیمین می گفت:پدر و مادرم در سال ۱۳۰۳ ازدواج کردند. من در 28تیرماه1306 به دنیا آمدم. آن دو بعد از شش سال زندگی با یکدیگر از هم جدا شدند. مادرم بعد ازپدرم، عباس خلیلی، با مدیر روزنامه آینده ایران، عادل خلعتبری ازدواج کرده و از او صاحب سه فرزند دیگر شده که یکی از آن فرزندان همین برادری است که همراهم به مشهد آمده واکنون درحال قدم زدن است.او تحصیلات خود را در امریکا گذرانده است.

    سیمین بهبهانی می گفت  من با شاعرانی مثل، هوشنگ ابتهاج(ه.الف. سایه) ، فریدون مشیری و نادر نادرپور ، یدالله رویایی و بیژن جلالی علاو بر دوستی هایی که کم و بیش داشتم از سال 48در شورای شعر و  موسیقی همکار بوده ام. البته از آن چه سیمین می گفت کم و بیش در حدی که نوشته بودند اطلاع داشتم.او در سال 57 عضو کانون نویسندگان ایران شده بود.

     می گفت که شوهر اولش حسن بهبهانی بوده ،که با او متارکه کرده است. با آن که سیمین در دانشکده ادبیات هم پذیرفته شده بوده در دانشکده حقوق ثبت نام کرده ودر دوران دانشگاه با شوهر دومش منوچهر کوشیار آشنا شده و با او ازدواج کرده در حالی که سیمین (ازسال 30تا60 )معلم و دبیر آموزش و پرورش بوده است.

     او می گفت: از خوبی و جوانمردی شوهرم منوچهر کوشیار هرچه بگویم کم گفته ام. منوچهر به خاطر این که به شهرت شاعری من لطمه ای نخورد به من اجازه نداد که «بهبهانی» را از جلو نام «سیمین بهبهانی» بردارم .در مقدمه کتاب «آن مرد آن همراهم»  گفته ام:

روحی به پاکی آسمان داشت

 و دلی به بزرگی دریا

 این را گواه،منم.

     سیمین از انتقاد های نابجایی که در نشریات از او شده بود گله می کرد و اعتقاد داشت که نامه های پستی اش بسیار با تاخیر و گاهی به صورت (قبلا باز شده) به دستش می رسد. 

     سیمین در دو سه شبی که در مشهد اقامت داشت، چند شعر نو و کلاسیک مرا در هتل رازی، منزل استاد قهرمان و خانه خواهر استاد( عشرت قهرمان) شنیده بود. سیمین بهبهانی آن شب چند بار از من نگارنده خواست تا از شعرهای مختلف خود برایش بخوانم. او با دقت و مهربانی اشعار مرا می شنید و می ستود و به خاطر برخی از شعرهایم از جمله چند غزل و شعر «ماهی» مرا بیشتر مورد محبت قرار داد.

      سرویس غذا چیده شده بود و شام گرم برروی میز گذاشته شد. برادر سیمین هم که در اطراف حوض بزرگ و باغچه های پر گل محوطه قدم می زد، به طرف میز برگشت. سیمین خواست تا من هم از زندگی شخصی ام سخن بگویم. من هم به اختصار در هنگام صرف غذا شمه ای از زندگی و خانواده و شعر و نام و محتوای درس هایی که در دانشگاه های مختلف تدریس کرده و می کنم با او سخن گفتم.خوردن شام که با آرامش به پایان رسید برای برداشتن «پس غذا» هایی مثل ژله و سالاد برخاستیم وبا پیش دستی هایمان پیرامون میزرنگین بزرگی که در محوطة تابستانی هتل هایت گذاشته بودند چرخیدیم.

     سیمین بهبهانی از شاعران بی هنر و بی مسوولیت نا خرسند بود و شهرت بسیاری از موج های افراطی و به نام شعر را کاذب می دانست. بعد از صرف دسر، سیمین یک دوره کامل از مجموعة 8 جلدی آثارتازه تجدید چاپ شده اش را که مخصوص من در ساک برادرش گذاشته بود، بیرون آورد و با جملاتی احترام آمیز و تحسین کننده به نام من امضا کرد و با مهربانی و عطوفت به بنده اهدا فرمود . آن کتاب ها عبارت بود از: جای پا،چلچراغ،مرمر،رستاخیز،خطی ز سرعت و از آتش،دشت ارژن،آن مرد، مرد همراهم،یک دریچه آزادی.

     دیدارو صرف شام و شنیدن و خواندن شعر با سیمین بهبهانی مشهور به «نیمای غزل» که از دوره جوانی ام شعرهایش را در حافظه داشتم، برای من غنیمتی بزرگ بود. تا آخر آن شب با سیمین و برادرش آقای خلعتبری در جاهای تفریحی شهر مشهد گشت زدیم و از این در و آن در گفتیم، تا دم در هتل اقامتشان که در میدان ده دی بود رسیدیم. هنگام بدرود برای فردا که قصد داشتند به سوی تهران پرواز کنند قرار ملاقات گذاشتیم.

    روز بعد که از هتل رازی به طرف فرودگاه می رفتیم، سیمین بهبهانی نام برخی از خیابان های سر راه را از من می پرسید. وقتی که به فرودگاه رسیدیم و مامور بازرسی شناسنامه هایشان را طلب کرد معلوم شد که سیمین و برادرش شناسنامه های خودرا از مسوول هتل تحویل نگرفته اند. تا برادر سیمین مقدمات کار چمدان ها را فراهم کند من و سیمین به سرعت رفتیم و آن هارا از هتل رازی گرفتیم و برگشتیم.اگر من برای حرکت کردن به سمت فرودگاه مثل همیشه وسواس نشان نمی دادم و یک ساعت زود تر نرفته بودم حتما سیمین و برادرش از آن پرواز جا می ماندند.

ششم شهریور 1372

رضا افضلی :

کارشناس کتابخانه دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی/عضو هیات علمی دانشگاه آزاد

از راست:سید محمد فاطمی/ سیمین بهبهانی/ رضا افضلی/خیر آبادی

مردی که یک پا ندارد

 از: سیمین بهبهانی

 

شلوار تا خورده دارد ، مردی که یک پا ندارد

خشم است و آتش نگاهش ، یعنی : تماشا ندارد

رخساره می تابم از او ، اما به چشمم نشسته

بس نوجوان است و شاید ، از بیست بالا ندارد

بادا ! که چون من مبادا ! چل سال رنجش پس از این

  خود گرچه رنج است بودن ،(( بادا ، مبادا )) ندارد

با پای چالاک پیما ، دیدی چه دشوار رفتم

تا چون رود او که پایی ، چالاک پیما ندارد ؟

تق تق کنان چوب دستش ، روی زمین می نهد مهر

با آن که ثبت حضورش ، حاجت به امضا ندارد

لبخند مهرم به چشمش ، خاری شد و دشنه ای شد

این خویگر با درشتی ، نرمی تمنا ندارد

بر چهره ی سرد و خشکش ، پیدا خطوط ملال است

یعنی : که با کاهش تن ، جانی شکیبا ندارد

گویی که با مهربانی ، خواهم شکیبایی از او

پندش دهم مادرانه ، گیرم که پروا ندارد

رومی کنم سوی او باز، تا گفت و گویی کنم ساز

رفته ست و خالی است جایش، مردی که یک پا ندارد

                                از مجموعه اشعارسیمین بهبهانی

 استقبال محمود رضا آرمین را از غزل بالا بخوانید.

 

اخوانیه ی رضا افضلی خطاب به محمد باقر کلاهی اهری و پاسخ کلاهی به افضلی/سال1387

دواخوانیه:

۱- اخوانیه ی رضا افضلی خطاب به محمد باقر کلاهی اهری

اهرنشین شده ام در سفر

 شده ست چند صباحی که ساکنِ اهرم

کلاهی اهری! ای رفیقِ با هنرم

کلاه بر سرم از سردیِ هوايِ اهر

چگونه یاد نیاید، کلاهی اهرم

کنون که «روزبهِ» همکلاسِ «خسروِ» تو

شده مهندسِ سدّی، به خانه ی پسرم

اهالیِ اهر ازبس صمیمی اند و نجیب

گمان کنم که کنارِ فرشته ها بشرم

اهرنشین شده ام در سفر،که همچو قدیم

شوی مُقیمِ شب و روز، در دل و نظرم

فتم به یادِ تو ای شاعرِخراسانی

رفیقِِ آگهِ نو آفرینِ نامورم

ستوده ای و شکافنده، شعر و دانش را

کلاهی اهری! ای شفیقِ معتبرم

به یادِ «خسرو» و هم «کامران» و «زهره» ی تو

وَیادِ خُلقِ پدرهمسرت به فکر دَرَم

به نسبتِ پدر وجدِّ تو به شهرِاهر

شده است ساعتِ چندی که غرق در فکرم

به روزهای جوانی، سفرکنم باتو

کنون که در اهر و گامزن به رهگذرم

صفایِ سنّتیِ قهوه خانه های اهر

 بَرَد به دورِجوانیّ و ارگ، بیشترم

به یادِ نی زنِ تاریک چَشمِ معبرِ ارگ

هنوز حسِّ ترحُّم نشسته در گذرم

به روزهای عزیزی که رفت همچون باد

که برقِ عمر بسوزد، به شعله و شررم

به لحظه های غروبِ قدم زنان در ارگ

که می چمید چوآهو، به رهگذرنظرم

به قهوه خانه ی پُرآشنایِ داش آقا

به جمعِ یارِدبیر و ادیبِ و مشتهرم

همیشه چای پُراز عِشوه، در«کمر باریک»

به جمعِ گرمِ ادب شد ، شرابِ مختصرم

به صوتِ قُل قُلِ قلیان،عقیقِ «چای بزرگ»

به کامِ تشنگی ام شد نبیذِ بی ضررم

به عصرهای طلایی، کنارِ میزِ غروب

نشسته یک دو سه شاعر،هماره دوروبرم

هزارخاطره، سیمرغ وار، برگیرد

به گیره واره ی منقارِخود،چو زالِ زرم

به آسمانِ جوانی بَرَد مرا با خود

که دل کند هَوسِ روزهای شور و شرم

بَرَد به دوره ی پُرآرزوی دانشگاه

كه بود باهمه تلخي چو شطّی از شکرم

به سوی افسریِ تو، به مرکزِ اوقاف

که شد به شور زمانی کنار تو مقرم

مرا بَرَد به خزانِ خوشِ وکیل آباد

به برگریزِ زرافشانِ باغِ پر شجرم

درآن خزان که به شوخی، ترا دفین کردیم

به زیرِ توده ی برگی،که بود كوهِ زرم

گهی بَرَد به تماشای سینمای غمین

برای دیدنِ آن چشم های سرخ و ترم

گهی کند دلِ من، یادِ دوستانِ قدیم

گهی نهد طبقِ شوقِ رفته را به سرم

به یادِ جمعِ مربّع به روزِ آدینه

به شوق و شور، چو مرغی گُشاده بال و پرم

مربّعی که «دبیری» و «خاوری» بودند

دوضلع و ضلعِ دگرتو، وَ بنده آن دگرم    

حضور«موسوی» و نقد های قَلَّ ودَلّ

که از مصاحبتِ او، هماره مفتخرم

«جوادزاده»ی نقّاش و شاعرو عکّاس

که عکس های جمیلش فزون شد از شمرم

کتابِ هفتِ سه جِلدی به سعیِ او شد نشر

که خُرد خُرد سفرکرد،گردِ بوم و برم

وزید بادِ شب و روز، بر درختِ وجود   

چنان سریع که گم شد چوبرگ، موی سرم

کشید پنجه به چهرم زمان، که آیینه

کند پدید به هر صبح، چهره ای دگرم

چه بار بود که بر دوشِ من نهاد این عمر

که خم کند ز گرانی هنوز هم کمرم

گذشت سال و مه و فصل های رنگارنگ

به نرم گام، که پیری تبه کند اثرم

کشیک داشتم آن شب به حکمِ دانشگاه

نداد درس و کتابم به روزها مفرم

به یاد آورم آن شامِ شومِ درمانگاه

که بُردکشتی غم ها به موج، بی خبرم

چویک درختِ شناور به شعله ها، ناگاه

دوان رسیدی و گفتی:« رضا! رضا! پدرم»

«پدر امیدِ دلم بود و روزگار گرفت

دگر قرار ندارم که گم شده گهرم»

فغانِ مادرِتو در پی ات، ز سوکِ پدر   

نهاد آتشِ سرخی به سینه و جگرم    

نشستی و به لبت سیلِ شعرهای دریغ

روانه شد که بجوشد سرشکِ چون مَطرم

چنان « بداهه رثا خوان» شدی که با یادش

کنند مرثیه هایت هنوز، شعله ورم

«رضای افضلی» است این، که در اهرگوید:

کلاهی اهری! ای رفیقِ با هنرم.

                                         اهر/ 18/5/8۷

  بیت:

کلاه بر سرم از سردی هوای اهر

سزد که نام دهندم کلاهی اهری. رضا افضلی

 

۲- اخوانیه محمّد باقرِ کلاهیِ اهری در پاسخ به رضا افضلی

«اَهریّه»

بیامد «افضلی» از سیر و گردش و سفرش

سفر نموده بُد از بهرِ دیدنِ پسرش

 

درآن دیار تفقد به این غریب نمود

به این غریب و به تیر و تبار در به درش

 

به چامه ای که ازاومی سَزَد مُشرّف کرد

«کلاهیِ اهری» را به گَردشِ اهرش

 

قرینِ دولت و اقبال باد آن مخدوم

که میلِ بنده برآن حضرت است و بر هنرش

 

سفرنمودن آن مقتدا قرین صواب

بسی صواب ترازآن اقامت و حضرش

 

کلاهداریِ آن سرور از هوای اهر

به سمعِ بنده رسید از مطاوی اثرش

 

خبررسید به این بنده از تلطّفِ او

زپشتِ سیمِ شنیدیم شعر همچو زرش

 

جنابِ «موسوی» آن حضرتِ رفیقِ شفیق

به بنده زنگ زد ای زِه به مُخبِر و خبرش

 

به بزمِ حضرتِ والا شکر فِشانی بود

در آن جناب که نغز است شعر چون شکرش

 

به محضری که ادیبانِ شهر محشورند

عیار می خورد اقسامِ لفظ بر نظرش

 

نظر به این که مبادا رسد به طولِ طَناب

سخن سرائی مُخلص به طَرزِ بی ثمرش

 

زبان به کام کشم تا که بیش ازاین نرسد

ملال خاطر از این سو به جانب دگرش

              با تقدیم ارادت . محمد باقر کلاهی اهری 4/8/87

توضیح:(کلاهی اهری به هنگام سرودن این اخوانیه هنوز خودش اخوانیه مرا ندیده وکاملا نخوانده بود فقط چند بیتی از آغاز آن را تلفنی از دوست مشترکمان علی اصغرموسوی شنیده بود.افضلی)

معرفی وحید عیدگاه طرقبه ای و کتاب «کهن دیارا»

نادر نادرپوروحیدعیدگاه طرقبه ای / کتاب «کهن دیارا»

      نادر نادرپور     

 کهن دیارا: نقد و تحلیل اشعارنادر نادرپور به اهتمام وحید عیدگاه طرقبه ای،تهران،سخن،۱۳۸۸. ۴۲۴صفحه،قیمت۷۵۰۰تومان.

الف: معرفی مولف

    کتاب مذکور را دوست شاعر و فاضل خراسانی، وحید عیدگاه طرقبه ای(شاگرد اول آزمون دکترای ادبیات فارسی امسال(88) دردو دانشگاه  تهران و مشهد) گردآوری کرده است.

    وحید عیدگاه طرقبه ای بلند بالا را، که جوانی مهربان و متواضع و بسیار مودب و وفا دار است از سالی که در مقطع دیپلم ،در المپیاد ادبیات فارسی نفر اول شده بود می شناسم. وحید در روز بزرگداشت مهدی اخوان ثالث که درچهارم شهریورهر سال در باغ آرامگاه فردوسی برگزار می شود شرکت کرده بود.اوبعد از آن که در پایان مراسم از شعر خوانی و اداره جلسه و تریبون، خلاص شده بودم نزد من آمد. وحید عیدگاه و علیزاده ازشاعران جوانی بودند که در مجامع مختلف ادبی شرکت می کردند. آن دو در انجمنی که صبح های جمعه زیر نظر استاد قهرمان تشکیل می شود شرکت داشتند.

    در کتاب شناختنامه استاد محمد قهرمان نوشته بودم: محل «آن جلسه در منزل آقای محمد علی صاحبکارِ راد است. افزون بر پیش کسوتان، جوان ترها نیزدر آن جا شرکت می کنند. آقای قهرمان در حضور دوستان ، شاعرانِ جوان خراسان را به دقت راهنمایی می کند. برخی از جوانان مستعد از آن جا کم کم به جلساتِ سه شنبۀ منزلِ قهرمان راه می یابند. دو تن از آن جوانان آقایانِ حامد علیزاده و وحیدِ عیدگاه طرقبهی هستند که قول قدما شعرشان روی در ترقی دارد.» وحید عیدگاه وقتی کارش کمتر باشد به عنوان نویسنده وبلاگ «دوستداران استاد محمد قهرمان» مطلب می نویسد.  

ب: معرفی کتاب کهن دیارا     

وحید عیدگاه طرقبه ای نام تالیف خودرا ازین بیت نادر نادرپور گرفته است:

کهن دیارا دیار یارا دل از تو کندم ولی ندانم

که گر گریزم کجا گریزم و گر بمانم کجا بمانم

گرد آورنده تمامی غزل نادر پور را به خط شاعر درآخرین صفحه کتابش گذاشته است.

      کتاب «کهن دیارا» نهمین کتاب از سری مجموعه «در ترازوی نقد» انتشارات سخن تهران به شمار می آید، که باهم ورق می زنیم.

      مقدمه هفت صفحه ای ولی کافی و وافی وحید عیدگاه تحسین بر انگیز است و نشان از آگاهی و دانش و اشراف ادبی این شاعر و ادیب جوان دارد . بعد ازیادداشت ناشرکه به امضای مدیرانتشارات سخن نوشته شده است، شمه ای از سالشمار زندگی نادرپور به چشم می خورد. برای آشنایی بیشتر با کتاب به فهرست بخش های پنجگانه آن نظر می اندازیم:

1-  سخنان نادرپور شامل {نو وکهنه}/ دوکفه «لفظ» و «معنی» در ترازوی شعر امروز/ ملایان و نخوانده ملایان/گفتگویی با نادر نادرپور/ گفتگو با نادر نادرپور شاعر معاصرچند یادآوری به براهنی و هشداری به دیگران(جدال قلمی نادرپور با براهنی)

2-  نادرپور و شعر او در نگاه دیگران// وزن شعر نادرپور- وحید عیدگاه طرقبه ای/ تصویر در شعر نادرپور- محمود فتوحی/ {شعر نادرپور}- حمید زرین کوب/ نگاهی گذرا بر شعر نادر نادرپور- محمود خوشنام/ سرودی برای رهایی- حسین منزوی/ {نادرپور و دختر جام}- م. امید (مهدی اخوان ثالث)/ {شعر نادرپور}- فریدون توللی/ درباره شعر انگور- پرویز ناتل خانلری/ {سرمه خورشید}- فریدون مشیری/ {درباره شعر انگور}- محسن هشترودی/ محافظه کاری نادرپور- فروغ فرخ زاد/{جایگاه نادرپور}- مرتضی کاخی/تصویرگری نادر نادرپور- رضا افضلی/ {درباره نادر نادرپور}- یدالله رویایی/ تاملی بر شعر معاصر با عبوری از کارهای نادرپور- یدالله رویایی/ عصیان بی صدای شاعر- صابرمحمدی/ بر کفه ترازو- یزدان سلحشور/ سرمه خورشید-محمد زهری/ آدم آورد درین دیر خراب آبادم- سیمین بهبهانی/ مجلس بزرگداشت نادرپور احسان یار شاطر/ پرومته و غربت – فرزانه میلانی/ در جنگل شب- غلامحسین یوسفی / شاعر چشم ها و دست ها – کامیار عابدی/ مروری بر دفتر های شعر نادر نادر پور- مهدی زرقانی/ نقد و بررسی صبح دروغین-لئوناردو عالیشان/ بررسی فرایند نوستالژی در اشعار نادرپور- مهدی شریفیان.

3-  چند شعر از نادر نادرپور/کتابشناسی.

4-  اعلام

5-  نادرپور به روایت تصویر.

    در بخش پنجم کتاب که برروی کاغذ گلاسه است، تعدادی از عکس های سیاه و سفید ورنگی نادرپور و دیگران آمده است.

   غیر از عکس های تکی نادر پور، در عکس های دو یا سه نفره او، کسانی چون شمس آل احمد، فریدون مشیری، احسان یار شاطر، سایه( هوشنگ ابتهاج) به چشم می خورند. در پایان،کتاب با تصویر یک شعر و یک متن و دفتر کار نادر پور وغزل کهن دیارا به پایان می رسد.

     موفقیت و سربلندی هر چه بیشتر دوست حق شناس و مبادی آداب خود وحیدعیدگاه طرقبه ای را که همواره نگه دارنده ی«حرمت پیران میو ه ی خویش بخشیده» بوده و خواهد بود ، از ایزد بی چون آرزو می کنم و شعرم را به این ادیب نو نفس تقدیم می دارم:

ادیبی نو نفس، اکنون به راه است

هزاران واژه و شعرش سپاه است

به زودی می رسد تا اوج قلّه

قدم ها ی بلندش خود گواه است

زبس آثار شعر و نثر خوانده

بهاری پرگل وغرق گیاه است   

زبر دارد بسی شعر دری را

شکوه شعر اورا تکیه گاه است

جوان است او به طبع و در سرودن

به نیروی خیالش، کوه، کاه است

دریغا در خم کوه ترقی

نهان همواره خانی باجخواه است

به هر دم چشم را باید گشودن

که او پنهان تمام سال و ماه است

به کنعان از برادر های حاسد

جمال یوسفی محکوم چاه است

به جمع جاهلان و خود نمایان

همه دانند دانستن گناه است

دلش خوش باد، چون بعد از زمستان  

زغال است این که دایم رو سیاه است

ازو خواهم که نگذارد قدم را  

بدان راهی که داند اشتباه است

وحید دهر خواهد شد به همت

که نام او وحید عیدگاه است.

                              رضا افضلی 29/4/88

 

 

 

 

 

اين سوي پل/رضاافضلی

اين سوي پل

به: استاد محمّد قهرمان

 /

هر واژه اي كه جوش زنان بر زبان گذشت

سيلابِ آتش است كز آتشفشان گذشت

داند برهنه پاي، چه بر ما گذشته است

وقتي ز راه خار و نمك خونچكان گذشت

تُندركشيد نعره و انبوهِ آذرخش

چون نيزه هاي شعله ور از آسمان گذشت

بس پاره ابر آمد و بي گرية زلال

بر آسمان چو گلّة اسبِ دوان گذشت

اينك زمانه، رودِ بلندي است كف به لب

با صد هزار لاله كه پرپر، بران گذشت

در سُرب بارِ داغ چه پرسي ز حالِ ما

بر تو چگونه رفت به ما هم همان گذشت

تا چون چراغ، راه نُمايد به شبروان

بس سُرخگل، به راه شكفت و زجان گذشت

خورشيد را اگركه به مقتل نبرده اند

اين خون تازه چيست كه بر آسمان گذشت

بردستِ من کتاب و به لب های من غزل

عمرم کنارِ صائبِ شعرِ زمان گذشت

آن جا که روی جُلگة کشمیرِ شعرِ هند

چون باد، تک سوار غزل « قهرمان» گذشت.

                                        رضا افضلی  21/4/61

://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگ رضا افضلی
https://www.facebook.com/reza.afzali.7/photos_all مطالبم در فیس بوک

://rezaafzali.blogfa.com/posts/ عناوین مطالب وبلاگ رضا افضلی
https://www.facebook.com/reza.afzali.7/photos_all مطالبم در فیس بوک

 

 

 

شعر منثور محمد باقر کلاهی اهری به علت لاغری اخوان ثالث در سال1367

توضیح

     مهدی اخوان ثالث«م.امید» به علّت ابتلا به بيماري قند خون، يك باره آب شد.او در نوروز 67 به مشهد آمد و قریب دو ماه ماند. روزهاي سه شنبه درجلسة منزل استاد قهرمان شركت مي كرد. قهرمان براي او بطري بطري از يخچال آبِ خنك مي آورد و اخوان از زورِ تشنگي آب ها را با فاصلۀ اندکی به ليوان مي ريخت و لاجرعه سر مي كشيد.

     محمد باقر کلاهی اهری در همان سال با دیدن اخوان که بسیار نزار شده بود، این شعر را سرود و به«امید» تقدیم کرد.کلاهی اهری همان شعر منثور را درجمع انجمن استاد قهرمان که  درروز سه شنبه 30/4/88 با حضوردکتر شفیعی کدکنی و دکتر اخوان کاخی ودیگران برگزارشد قرائت کرد.رک:پست قبلی«دکترشفیعی کدکنی گفت: من خصم شعرمنثورنیستم». افضلی

امید

اهدا به مهدی اخوان ثالث «م. امید»

 

گفتی: که آشنا به نظر می رسید

گفتم:آری «امید» بود

گفتی: همو که همواره

با آفتاب و آب سفر می کند؟

گفتم: آری همو که همواره

با روز و روشنایی همراه است

و درمیان آینه ها راه می رود

با چهره ای بزرگ

گفتی: چرا این سان نزار؟

گفتم: که ماه هم از کوهسار

گاهی نزار بر می آید

و امید یعنی همین

که بار دگر بدر تمام سر بزند

ازهمین هلال که می بینی.

                                             مشهد/ 1367