اين سوي پل/سروده ی رضا افضلی/به: جناب استاد محمد قهرمان
اين سوي پل
سروده ی: رضا افضلی
به:جناب استاد محمد قهرمان
هر واژه اي كه جوش زنان بر زبان گذشت
سيلابِ آتش است كز آتشفشان گذشت
داند برهنه پاي، چه بر ما گذشته است
وقتي ز راه خار و نمك خونچكان گذشت
تُندركشيد نعره و انبوهِ آذرخش
چون نيزه هاي شعله ور از آسمان گذشت
بس پاره ابر آمد و بي گريه ی زلال
بر آسمان چو گلّه ی اسبِ دوان گذشت
اينك زمانه، رودِ بلندي است كف به لب
با صد هزار لاله كه پرپر، بران گذشت
در سُرب بارِ داغ چه پرسي ز حالِ ما
بر تو چگونه رفت به ما هم همان گذشت
تا چون چراغ، راه نُمايد به شبروان
بس سُرخگل، به راه شكفت و زجان گذشت
خورشيد را اگركه به مقتل نبرده اند
اين خون تازه چيست كه بر آسمان گذشت
بردستِ من کتاب و به لب های من غزل
عمرم کنارِ صائبِ شعرِ زمان گذشت
آن جا که روی جُلگة کشمیرِ شعرِ هند
چون باد، تک سوار غزل « قهرمان» گذشت.
21/4/61
مهتاب/سروده ی:استاد حسن لاهوتی مترجم کتاب شکوه شمس و...
مهتاب
حسن لاهوتی
مهتاب تابد در خانه ي من
چون رو گشاید دُردانه ي من
لبخنده هايش گل مي فشاند
رشک بهاراست کاشانه ي من
ریزد مَیِ عشق در ساغرِ دل
چشمان مستش میخانه من
چشم دل من، آیینه ي او
لعل لب او، پیمانه ي من
آغوش گرمش، مستی فزاید
شرب مدام است جانانه من
ویران اگر شد سامان هستی
با او چو قصر است، ویرانه من
گرد سر من خورشید گردد
چون سر گذارد بر شانه ي من
بانگ خدایی ست، عشق آفرین است
هی های و هوی مستانه من
مشهور عام است در شهرِ مستان
خمري كه دارد خمخانه ي من
گوهر به دریا مستی نیارد
عین شراب است شهدانه من
من مرغ عشقم، از عشق خوانم
پایان نگیرد افسانه ي من
19 نوامبر 2010، جمعه 28 آبان 1389
هزلت
کلیک بفرمایید:استاد حسن لاهوتی مترجم..
ای پنجه های شعر/رضا افضلی
رضا افضلی
اي شعر! هفته هاست خطابم نمي كني
چون موجِ آبشار، خرابم نمي كني
چون تب درونِ اين تنِِ برفي نمي دمي
در هم نمي فشاري و آبم نمي كني
با واژه هاي عاصيِِِ آتش گرفته ات
در لحظه هاي داغ، مُذابم نمي كني
همچون گذشته هاي مِه آلود تا سحر
بر زانوانِ خويش به خوابم نمي كني
تا روزهاي بيهده را بارور كني
برقلّه ي كلام، عقابم نمي كني
مرواريِِ به خاك و گِل افتاده ي توام
با صيقلِِ شبانه، خوشابم نمي كني
جانم چو خم لبالبِ انگورِ واژه هاست
اي پنجه هاي شعر! شرابم نمي كني
با آنكه فرصتم چو گل از كف نرفته است
پيش از هجوم باد، گلابم نمي كني
تا از سكون و چشم به راهي گذر كنم
چابك سوارِ پا به ركابم نمي كني
بي اعتنا چو مي گذري از كنار من
از عاشقانِ خويش، حسابم نمي كني
با يك نگاه، برتنم آتش نمي زني
درآسمانِ خویش، شهابم نمي كني
اي شعر! چون پرنده ي جَسته زِ باد برف
پيش تو آمدم تو جوابم نمي كني؟
21/12/62
اگرترانه نخواني/رضا افضلی1/2/62
اگرترانه نخواني
رضا افضلی
اگرترانه نخواني، تو مرده را ماني
چراغ در شبِ توفان فسرده را ماني
هزار مرغكِ عاشق، ترانه سر كردند
تو طوطيِ به قفس خواب برده را ماني
خيالِ اوج نداري كه زير بارشِ يأس
كبوتر پر و بال آب خورده را ماني
چو رود همهمه جاري نمي شوي از كوه
كه آبگيرِ به يلدا فسرده را ماني
نشان هستيِ تو رفتن است، ماندن نيست
برو وگرنه تو مرداب مرده را ماني
نفس بزن بخروش و به صخره ها بگذر
اگر كه دم نزني جان سپرده را ماني
1/2/62خاك/رضا افضلي 4/6/76
رضا افضلي
اين خاك
مي مكد
شاتوت وار
لعل جوانان تازه را
تا سبزه ها ي تُرد دَمَد
روي سينه اش
تا بوسه گاهِ گلّه كند
دشت و بازه را. 4/6/76
اي كودك نيامده! دنيا از ان توست/رضا افضلی 9/4/70
اي كودك نيامده
اي كودك نيامده دنيا از ان توست
فردا ميان پنجة خورشيد سان توست
وقتي كه گم شدند سواران ميان مِه
هنگام شاد تازي اسب جوان توست
اين پله هاي بَر شده تا قلّه هاي فخر
از خشتِ رنجِ روز و شب دودمان توست
دست هزار نسل، كه خاكسترند و گل
بافنده هاي طوقة رنگين كمان توست
فردا بهار و شادی و زیبایی و شکوه
بی شک نصیب نسل تو و کودکان توست
رضا افضلی9/4/70

زيرِدرختِ كوچكِ گیلاس
زيرِدرختِ كوچكِ گیلاس
رضا افضلی
دارد زنم به قند شكن
عصر يك بهار
قندِ سپيد را
در سفره اي به روي هم انبار مي كند
زير درختِ كوچكِ گیلاس
من واژه هاي حَنظليِ شعر تازه را
باانبرخيال
از خويش مي كنم
گنجشك هاي شاد
هر شاخه را به جَستنِ چالاك
گهواره كرده اند
يك سرخ گل
زشور و هياهو
ازخواب مي پرد
بي وقفه كودكانم
درحالِ بازي اند
آن سان كه از فرازِ درختان
گنجشك ها به شاديِ شان رشك مي برند
ابري ست در دلم
تاريك و بغض كرده و دلگير
گلقند مي پرد به دهانم
احساس مي كنم
اين طعم زندگي است.
اين زندگي به چاي معطّر مي ماند
با تلخيِ عجين شده با قند
در يك غروب تنگ
از بعدِخواب راحتِ طولاني
زير درخت كوچك گیلاس.
5/2/64
حاكم و گنجشك/نزار قبانی/ترجمه ی رضا افضلی
حاكم و گنجشك
نزار قبانی/ ترجمه ی رضا افضلی
در كشور هاي عربي گردش مي كنم
تا شعرم را براي توده ی مردم بخوانم
من
براين باورم كه شعر
گرده ی ناني است كه براي توده ی مردم
پخته مي شود
از آن زمان كه آغاز كرده ام
بر اين باورم
كه كلمات ماهي درياي توده ها ست
در حالي كه با خود
جز دفتري ندارم
در كشورهاي عربي سير مي كنم
اين پاسگاه
مرا
به آن پاسگاه مي فرستد
واين پادگان
مرا
به آن پادگان پاس مي دهد
حال آن كه در جيبم جز گنجشكي
ندارم
اما آن افسر مرا نگه مي دارد
وبراي آن گنجشك
گذر نامه مي خواهد
در سرزمين من
كلمه
به پروانه ی عبور نياز دارد
چون كودني
ساعاتي را در انتظار فرمان آن ما مور
مي مانم
و به كيسه هاي شن
انديشه مي كنم
واشك چشمانم
دريا ها ست
در حالي كه در برابرم
پلاكاردي
از وطني واحد
سخن مي گويد
من
اين جا
چون موشي صحرايي
نشسته ام
غم هايم را
از خود دور مي كنم
وهمه ی شعارهاي گچ نوشته را
زير پا مي گذارم
ودر دروازه ی وطنم
مي مانم
افتاده،
چون ساغري شكسته.
ترجمه شده در تاریخ 5/8/64
نیزکلیک کنید : در انتظار گودو