اهدا به دكتر عبد الحسين زرين كوب

اي درختِ معرفت، جز شكّ و حيرت نيست بارت

يا كه من باري نديدم، غير از اين بر شاخسارت

 

برزمينت كِشت و بردت سر به سوي آسمانها

باغبانِ شوخ چشمِ پير و پنهان آبيارت

 

يا از آن سر شاخه هاي دور و پنهان از نظرها

ميوه اي ديگر فرو افكن براي خواستارت،

 

يا بر آي از ريشه و چون من به خاك مرگ درشو

تا نبينم سبز زين سان ، هم زمستان هم بهارت

 

حاصلي جز حيرت و شك ، ميوه ا ي جز شكّ و حيرت

چيست جز اين ؟ نيست جز اين ، ا ي درخت پير، بارت

 

عمرها بُردي و خوردي ، غير از اين باري ندادي

حيف،حيف از اينهمه رنجِ بشر، در رهگذارت

 

چند و چونِ فيلسوفان، چون بَرِ ديوارِ ندبه ست

پيرك چندي زَنخ زن ، ريش جنبان در كنارت

 

وعده هاي اين ، همه نقل ست و عقلِ دير باور

شاخه اي از توست،چون بپذيرد اين شعر و شعارت ؟

 

قيل و قال آن ، همه وهم ست و فهمِ جستجوگر

هركران پويد كه گردد همعنان باشهسوارت

 

شهرِافلاطون ابله ، ديده با پسكوچه هايش

گشته، وز آن بازگشتم ، مي كُند خَمرش خمارت

 

ما غلامانيم و شاعر (1) ، در فنون جنگ ماهر

سنگ ، چون اردنگ  مي سازيم ، ا ي ابله نثارت

 

چيستي و از كجائي اي گياهِ ريشه درگم

وي بنفشه ي اطلسي ، آيا شناسم من تبارت ؟

 

اي كلاغِ صبحهاي روشن و خاموش برقي

خوشتر از هر فيلسوفي دوست دارم قارقارت

 

پال پال و كورمالان ، من كه عمري خرج كردم

زيرِسردِ بي مرّوت سايه ات ، يعني حصارت

 

چون گشودم چشم عبرت ، ناگهان ديدم كه بيگه

پرده اي برفينه پوشيده سرم ، يعني غبارت

 

من غبارِگردباد آسا بسي در دور و نزديك

ديده ام ، امّا نديدستم كه آيد زآن سوارت

 

هم« ندار»ي با من و هم تا گل قالي ـ حصيرم

مي برد دارو ندار ، ا ي پير ليلاجان ، قمارت

 

مرغزارِگونه گون سبز تورا ، نزديك يا دور

گرخوش و ناخوش ، چريده ست اين غزال بي قرارت

 

گرم و سردت ديده و خشك وتر و نزديك ماهت

يا كه مهر دور ، و تن بس شسته در هر آبشارت

 

ديده پنهان و آشكارا ، مرغزاران تو هر جا

نيستم چونان كه پنداري تو ، چندان شرمسارت

 

ليك از اين ديدار و دانش ، دل سوي اشراق و تابش

خواند و بدرود با پيرابلقِ ليل و نهارت

 

چون « سمك» شادي خورِ عيّار مردان جهانم

بُلحسن گوید : «سوي خرقان كش ، ا ي ماهي ، مهارت

 

گر چه خود را دور از هر باد مي پنداري ، اما

ديده ام بسيار دست افشان به هر بادي چنارت »

 

سوی شهر شعرگردم باز، و دیوار از هوایش

زانکه دیوار آهنین ملکی است،هیچستان دیارت

 

گلبن داوودي(2) پاييز روشن ، خواهد اميد

كاي درخت معرفت ، جز شك و حيرت نيست يارت .

                                                تهران خرداد 1364

(1) افلاطون امرد باز پرستندة ارباب انواع و « خدايان !» (نه افلاطون الهي) فيلسوفان اسلامي ، عرب و عجم ،كه ساخته و پرداختة ذهن ايشان است و چنين افلاطوني وجود خارجي نداشته ،به گواهي آثارش كه از زبان يوناني و فرنگي اخيراًترجمه شده است و به تازگي حقيقت وجود او را شناخته ايم) غلامان و شاعران را در آرمانشهر ـ مدينة فاضلة ـ خود راه نمي دهد و داخل آدم نمي داند!حال آنكه خود هرجا اوج مي گيرد ،جز شعر نمي نگارد !

(2) وقتي همة گلها را پائيز بر باد مي دهد، گلهاي داوودي، تازه گل مي دهند و خاصه شبها، محيط خودرا چراغان مي كنند.

( نقل شده ازمجموعة شعر« تراای کهن بوم و بر دوست دارم» صص 321-3223)